اي زلف تو دام و دانه خالت

شاعر : عطار

هر صيد که مي‌کني حلالتاي زلف تو دام و دانه خالت
در حلقه‌ي دام شب مثالتخورشيد دراوفتاده پيوست
بر چهره‌ي آفتاب خالتهمچون نقطي سيه پديدار
جان تشنه‌ي چشمه‌ي زلالتدل فتنه‌ي طره‌ي سياهت
آورده به صد هزار سالتاز عالم حسن دايه لطف
سرگشته‌ي ذره‌ي وصالترخ زرد و کبود جامه خورشيد
مبهوت بمانده در جمالتتو خفته و اختران همه شب
انگشت نماي شد هلالتتو ماه تمامي و عجب آنک
در صحن سپهر پر و بالتمرغي عجبي که مي‌نگنجد
هرگز نرسيد در خيالتچون در تو توان رسيد چون کس
کس پي نبرد به هيچ حالتپي گم کردي چنانکه هرگز
عطار ولي بود ملالتخواهد که بسي بگويد از تو