بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد

شاعر : عطار

وانگه در آشيانت خود يک زمان نگنجدبخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد
نشناخت او که آخر جاي چنان نگنجدجان داد دل که روزي در کوت جاي يابد
عطار اگر شود جان اندر ميان نگنجدآن دم که با خيالت دل را ز عشق گويد
رمزي ز راز عشقت در صد زبان نگنجدجانا حديث حسنت در داستان نگنجد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجدجولانگه جلالت در کوي دل نباشد
انديشه‌ي وصالت جز در گمان نگنجدسوداي زلف و خالت در هر خيال نايد
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجددر دل چو عشقت آمد سوداي جان نماند
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجدپيغم خستگانت در کوي تو که آرد
جام کز تو رنگ گيرد خود در جهان نگنجددل کز تو بوي يابد در گلستان نپويد
مسکين کسي که آنجا در آستان نگنجدآن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد