بي لعل لبت وصف شکر مي‌نتوان کرد

شاعر : عطار

بي عکس رخت فهم قمر مي‌نتوان کردبي لعل لبت وصف شکر مي‌نتوان کرد
وصف لب لعلت به شکر مي‌نتوان کردچون صدقه ستاني است شکر لعل لبت را
صفري ز دهان تو خبر مي‌نتوان کردمويي ز ميان تو نشان مي‌نتوان داد
زان در رخ تو تيز نظر مي‌نتوان کردبرگ گلت آزرده شود از نظر تيز
بي زلف تو دل زير و زبر مي‌نتوان کردچون زلف تو زير و زبري همه خلق است
کرديم بسي حيله دگر مي‌نتوان کرددر واقعه‌ي عشق رخت از همه نوعي
وافسانه‌ي عشق تو زبر مي‌نتوان کرداين کار به افسانه به سر مي‌نتوان برد
چون با تو به هم دست و کمر مي‌نتوان کرداز تو کمري مي‌نتوان بست به صد سال
در وادي عشق تو سفر مي‌نتوان کردبي توشه‌ي خون جگرم گر نخوري تو
اين سوخته را سوخته‌تر مي‌نتوان کردگفتي چو بسوزم جگرت آن تو باشم
آهنگ بدين بال و بدين پر نتوان کردگفتي تو که مرغ مني آهنگ به من کن
چون قصد تو از بيم خطر مي‌نتوان کردکي در تو رسم گرد تو درياي پر آتش
نقاشي اين روي چو زر مي‌نتوان کردبي اشک چو خونم ز غم نقش خيالت
در گردن هندوي بصر مي‌نتوان کردترک غم تو کرد مرا اشک چنين سرخ
از آتش سوزنده حذر مي‌نتوان کردچون هر چه که آن پيش من آيد ز تو آيد
افتاده چنانم که گذر مي‌نتوان کرددر پاي غم از دست دل عاشق عطار