خطت خورشيد را در دامن آورد

شاعر : عطار

ز مشک ناب خرمن خرمن آوردخطت خورشيد را در دامن آورد
که با خورشيد و مه در گردن آوردچنان خطت برآوردست دستي
چو گل کرده قبا پيراهن آوردکله‌دار فلک از عشق خطت
لب شيرينت جوشي در من آوردخط مشکينت جوشي در دل انداخت
جهان را شوق تو در شيون آوردفلک را عشق تو در گردش انداخت
به خوبي تو يک سيمين‌تن آوردندانم تا فلک در هيچ دوري
که چندين حلقه‌ي مردافکن آوردفلک چون هر شبي زلف تو مي‌ديد
سر زلف تو را چوبک‌زن آوردز چشم بد بترسيد از کواکب
دهاني همچو چشم سوزن آورداز آن سر رشته گم کردم که رويت
گهر سي‌دانه در يک ارزن آورداز آن سرگشته دل ماندم که لعلت
اگر خورشيد وجهي روشن آوردز بهر ذره‌اي وصل تو هر روز
فرو شد زرد و سر در دامن آوردچون آن ذره نيافت از خجلت آن
به اسرار سخن آبستن آورددل عطار در وصلت ضميري