زين دم عيسي که هر ساعت سحر مي‌آورد

شاعر : عطار

عالمي بر خفته سر از خاک بر مي‌آوردزين دم عيسي که هر ساعت سحر مي‌آورد
هر نفس باغ از صبا زيبي دگر مي‌آوردهر زمان ابر از هوا نزلي دگر مي‌افکند
از بهشت عدن مرواريد تر مي‌آوردابر تر دامن براي خشک مغزان چمن
دست ابرش پاي کوبان باز بر مي‌آوردهر کجا در زير خاک تيره گنجي روشن است
زانکه آب از ابر شير چون شکر مي‌آوردطعم شير و شکر آيد از لب طفلان باغ
کز ضمير آهوان چين خبر مي‌آوردبا نسيم صبح گويي راز غيبي در ميان است
از براي آن دهان بالاي سر مي‌آوردغنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر
هر دم از پرده برون برگي دگر مي‌آوردگر ز بي برگي درون غنچه خون مي‌خورد گل
گل چگونه بوي مشکين از جگر مي‌آوردمشک را چون بوي نقصان مي‌پذيرد از جگر
زندگاني بر سر آتش به سر مي‌آوردگل چو مي‌داند که عمري سرسري دارد چو برق
سر گراني هر دمش از پاي در مي‌آوردنرگس سيمين چو پر مي جام زرين مي‌کشد
چشم خواب آلود پر خواب سحر مي‌آوردلاجرم از بس که مي‌خورده است آن مخمور چشم
زين قبل در دست سيمين جام زر مي‌آورديا صباي تند گويي سيم و زر را مي‌زند
در سخن خورشيد را در زير پر مي‌آوردتا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق