لوح چو سيمت خطي چو قير بر آورد

شاعر : عطار

تا دلم از خط تو نفير بر آوردلوح چو سيمت خطي چو قير بر آورد
تا خطت آن خون کنون ز شير بر آوردلعل تو مي‌خورد خون سوخته‌ي من
خط تو چون مويش از خمير بر آوردگرچه دلم در کشيد روي چه مقصود
آنچه هلاکت به زخم تير بر آوردچشم تو يارب ز هر که روي تو خواهد
کو به دروغي تو را نظير بر آورددشمن آيينه‌ام اگرچه بود راست
لاجرم آن گرد از ضمير بر آورددر صفتت رفت و روب کرد بسي دل
رشک دمار از مه منير بر آوردتا که سر رزمه‌ي جمال گشادي
چهره‌ي خورشيد چون ز زير برآورداطلس روي تو عکس بر فلک انداخت
تا به ابد پاي شب ز قير بر آوردصبح رخت تا ز جيب حسن برآمد
سر به فسون‌هاي دلپذير بر آوردعقل مگر سر کشيد از سر زلفت
گرد همه عالمش اسير بر آوردزلف تو خود عقل را ببست به مويي
تا که سخن‌هاي جاي‌گير بر آوردعقل بسي گرد وصف لعل تو مي‌گشت
هر نفسي را که عقل پير بر آوردبخت جوان لب تو در دهنش کرد
جان به لب از حلق ناگزير بر آوردبي لب تو دل نداشت صبر زماني
هر نفسي ناله‌اي چو زير بر آوردچون ننوازي مرا چو چنگ که عطار