لاف اين نيست يقين است يقين

شاعر : عطار

پس چرا دم به گمان خواهم زدلاف اين نيست يقين است يقين
دم بي کفک و دخان خواهم زدمن نيم مطبخي زير و زبر
قدم از پاي روان خواهم زدچون سر و پاي روان نيست مرا
بر سر خصم سنان خواهم زدخصم نفس است گرم عشوه دهد
نفس از سود و زيان خواهم زدتا که از وسوسه‌ي نفس پليد
دست بر رطل گران خواهم زدبه خرابات فرو خواهم شد
اين دم انگشت زنان خواهم زدآن دم انگشت گزان مي‌زده‌ام
تيغ را زخم ميان خواهم زدتير را پيک بلا خواهم ساخت
کز سر فتنه نشان خواهم زدفتنه بيدار چنان خواهم کرد
من دم گرگ شبان خواهم زدهر شبان موسي عمران نبود
در همه نطق و بيان خواهم زدتا کي از شعر فريد آتش عشق
پاي بر فرق جهان خواهم زددست در دامن جان خواهم زد
بانگ بر کون و مکان خواهم زداسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
از همه خلق نهان خواهم زدوانگه آن دم که ميان من و اوست
دم ز بي نام و نشان خواهم زدچون مرا نام و نشان نيست پديد
آن دم از کام و زبان خواهم زدهان مبر ظن که من سوخته دل
وثان دم پاک به جان خواهم زدتن پليد است بخواهم انداخت
من بي‌خويش چنان خواهم زددر شکم چون زند آن طفل نفس
نفس شعله‌فشان خواهم زداز دلم مشعله‌اي خواهم ساخت
آن نفس ني به دهان خواهم زداز سر صدق و صفا صبح صفت
لاف از عين عيان خواهم زدچون عيان گشت مرا آنچه مپرس