اگر ز پيش جمالت نقاب برخيزد

شاعر : عطار

ز ذره ذره هزار آفتاب برخيزداگر ز پيش جمالت نقاب برخيزد
چو چشم نيم‌خمارش ز خواب برخيزدجهان ز فتنه‌ي بيدار رستخيز شود
خرد اگر بنشيند خراب برخيزدبه مجلسي که زند خنده لعل ميگونش
هزار نعره‌زن بي شراب برخيزداگر به خنده در آيد لبش ز هر سويي
هزار جوش ز لعل خوشاب برخيزدزمرد خط تو چون ز لعل برجوشد
ز خار رشک، خروش از گلاب برخيزدز بس که بوي گل عارضش عرق گيرد
قيامتي از جهان خراب برخيزدز بس که اهل جهان را چو صور دم دهد او
چو غسل سازي از خون ناب برخيزدجنابتي که ز دعوي عشق او بنشست
گمان مبر که به درياي آب برخيزدکه آن چنان حدثي تا که تو نگريي خون
ز زلف مشک فشانش چه تاب برخيزدخبر کراست که از بهر تف هر جگري
ز آفتاب رخش کي نقاب برخيزدنشان کراست که از بهر غارت دو جهان
ز پيش چشمه‌ي حيوان حجاب برخيزداگر ادا کند از لفظ خويش شعر فريد