بوي زلف يار آمد يارم اينک مي‌رسد

شاعر : عطار

جان همي آسايد و دلدارم اينک مي‌رسدبوي زلف يار آمد يارم اينک مي‌رسد
وآخرين انديشه و تيمارم اينک مي‌رسداولين شب صبحدم با يارم اينک مي‌دمد
سرو سيمين آن گل بي خارم اينک مي‌رسددر کنار جويباران قامت و رخسار او
چون نباشم شاد چون غمخوارم اينک مي‌رسداي بسا غم کو مرا خورد و غمم کس مي نخورد
لاجرم چندين نظر در کارم اينک مي‌رسدمدتي تا بودم اندر آرزوي يک نظر
آنچه هست از اندک و بسيارم اينک مي‌رسددين و دنيا و دل و جان و جهان و مال و ملک
همچو ماه از مشرق ره يارم اينک مي‌رسدروي تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
پسته و عناب شکر بارم اينک مي‌رسدبزم شادي از براي نقل سرمستان عشق
يار مي‌گويد کنون عطارم اينک مي‌رسدمن به استقبال او جان بر کف از بهر نثار