قصه‌ي عشق تو چون بسيار شد

شاعر : عطار

قصه‌گويان را زبان از کار شدقصه‌ي عشق تو چون بسيار شد
ره فراوان گشت و دين بسيار شدقصه‌ي هرکس چو نوعي نيز بود
زين سبب ره سوي تو دشوار شدهر يکي چون مذهبي ديگر گرفت
لاجرم هر ذره دعوي‌دار شدره به خورشيد است يک يک ذره را
گشت نور افشان و ظلمت‌بار شدخير و شر چون عکس روي و موي توست
پرتو رويت بتافت اقرار شدظلمت مويت بيافت انکار کرد
وانکه بر حق بود پر انوار شدهر که باطل بود در ظلمت فتاد
مغز ظلمت از تحسر نار شدمغز نور از ذوق نورالنور گشت
تا زوال آمد ره و رفتار شدمدتي در سير آمد نور و نار
رهروان را لاجرم پندار شدپس روش برخاست پيدا شد کشش
هم وسايط رفت و هم اغيار شدچون کشش از حد و غايت درگذشت
نور نيز از پرده با رخسار شدنار چون از موي خاست آنجا گريخت
روي از توحيد بنمودار شدموي از عين عدد آمد پديد
تا عدد هم‌رنگ روي يار شدناگهي توحيد از پيشان بتافت
گر عدد بود از احد هموار شدبر غضب چون داشت رحمت سبقتي
سلطنت بنمود و برخوردار شدکل شيء هالک الا وجهه
هر يکي را هستييي مسمار شدچيست حاصل عالمي پر سايه بود
تا رونده در پس ديوار شدصد حجب اندر حجب پيوسته گشت
خفته از خواب هوس بيدار شدمرتفع چو شد به توحيد آن حجب
اين زمان کودک همه دلدار شدگرچه در خون گشت دل عمري دراز
مرده زاد از مادر و مردار شدهرکه او زين زندگي بويي نيافت
برد بويي تا ابد عطار شدوان کزين طوبي مشک‌افشان دمي