ره عشاق بي ما و من آمد

شاعر : عطار

وراي عالم جان و تن آمدره عشاق بي ما و من آمد
که اينجا غير ره بين رهزن آمددرين ره چون روي کژ چون روي راست
که بيش از وسع هر مرد و زن آمدرهي پيش من آمد بي نهايت
چه راه راست اين که در پيش من آمدهزارن قرن گامي مي‌توان رفت
اگر صد رستم در جوشن آمدشود اينجا کم از طفل دو روزه
ز هيبت با سر يک سوزن آمددرين ره عرش هر روزي به صد بار
درون حوصله يک ارزن آمددرين ره هست مرغان کاسمانشان
هم او در ديده‌ي خود روشن آمدرهي است آيينه وارآن کس که در رفت
سپهري خوشه‌چين خرمن آمدکسي کو اندرين ره دانه‌اي يافت
که خصمت با تو در پيراهن آمدنهان بايد که داري سر اين راه
ازين سر باخبر تر دامن آمدکسي را گر شود گويي بيانش
نه مستي کرد ونه آبستن آمدکسي مرد است کين سر چون بدانست
چو شمعت سوختن يا مردن آمدعلاج تو درين ره تا تويي تو
که بي شک گرد ران با گردن آمدبمير از خويش تا زنده بماني
ولي وقتي که خود را دشمن آمددل عطار سر دوستي يافت