لعل تو به جان فزايي آمد

شاعر : عطار

چشم تو به دلربايي آمدلعل تو به جان فزايي آمد
زلفت به گره‌گشايي آمدچون صد گرهم فتاد در کار
در جلوه‌ي خودنمايي آمدبا زنگي خال تو که بر ماه
چون نقطه‌ي روشنايي آمددر ديده‌ي آفتاب روشن
چون چشم تو دردغايي آمدبا چشم تو مي‌بباختم جان
وآواره ز بي وفايي آمدبگريخت دلم ز چشم تو زود
کز چشم تواش رهايي آمددر حلقه‌ي زلفت آن دم افتاد
گويند به جان فزايي آمدهرگاه که بگذري به بازار
تا سرو تو در دوتايي آمديکتايي ماه شق شد از رشک
در کار تو صد روايي آمدبنشين و دگر مرو اگرچه
آنجا که بت ختايي آمدداني نبود صواب اسلام
واشکم همه در گوايي آمدبردي دلم و بحل بکردم
چندين خلل از جدايي آمددر کار من جدا فتاده
پيش تو به آشنايي آمدبيگانه مباش زانکه عطار