مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد

شاعر : عطار

صد ره بسوخت هر دم دودي به در نيامدمستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد
زيرا که از چو من کس کاري دگر نيامدگفتم که روي او را روزي سپند سوزم
از روي او سپندي کس را به سر نيامدچون نيک بنگرستم آن روي بود جمله
فاني شدند جمله وز کس خبر نيامدجانان چو رخ نمودي هرجا که بود جاني
دردا که هيچ کس را اين کار برنيامدآخر سپند بايد بهر چنان جمالي
هرگز دوم قدم را يک راهبر نيامدپيش تو محو گشتند اول قدم همه کس
کس را به گام ديگر رنج گذر نيامدچون گام اول از خود جمله شدند فاني
خورشيد سايه‌اي را گر در نظر نيامدما سايه و تو خورشيد آري شگفت نبود
تا در رهت چو گويي بي پا و سر نيامدکه سر نهاد روزي بر پاي درد عشقت
تا از ميان جانش بوي جگر نيامدکه گوشه‌ي جگر خواند او از ميان جانت
عطار را از آن در جز دردسر نيامدچندان که برگشادم بر دل در معاني