آن را که غمت به خويش خواند

شاعر : عطار

شادي جهان غم تو داندآن را که غمت به خويش خواند
از خويشتنش فراستاندچون سلطنتت به دل درآيد
يک ذره وجود کس نماندور هيچ نقاب برگشايي
جان را به کمال دل رساندچون نيست شوند در ره هست
عشق تو قيامتي براندزان پس نظرت به دست گيري
تا بر سگ کوي تو فشاندجان را دو جهان تمام بايد
جان بند نهاد بگسلاندچون بگشايي ز پاي دل بند
از قوت عشق بردراندهر پرده که پيش او درآيد
ذوق مي عشق مي‌چشاندساقي محبتش به هر گام
ابلق ز جهان برون جهاندوقت است که جان مست عطار