هر که درين دايره دوران کند

شاعر : عطار

نقطه‌ي دل آينه‌ي جان کندهر که درين دايره دوران کند
جان خود آئينه‌ي جانان کندچون رخ جان ز آينه دل بديد
شرط وي آن است که پنهان کندگر کند اندر رخ جانان نظر
دور فتد از ره و تاوان کندور نظرش از نظر آگه بود
رونق خود همچو سليمان کندگر همه يک مور ادب گوش داشت
هرچه کند جمله به فرمان کندمرد ره آن است که در راه عشق
عزم به خلوتگه سلطان کندکي بود آن مرد گدا مرد آنک
جان تو بر شمع سرافشان کندکار تو آن است که پروانه‌وار
تيز برون تازد و جولان کندراست چو پروانه به سوداي شمع
روي به شمع آرد و قربان کندطاقت شمعش نبود خويش را
همچو من و همچو تو حيران کندعشق رخش بس که درين دايره
جمله‌ي اسلام پريشان کندزلف پريشانش به يک تار موي
بتکده‌ها جمله پر ايمان کندليک ز عکس رخ او ذره‌اي
درد ز حد رفت چه درمان کنددر غم عشقش دل عطار را