گر کند يک جلوه خورشيد رخش

شاعر : عطار

عرش را با خاک هامون مي‌کندگر کند يک جلوه خورشيد رخش
از سر خورشيد بيرون مي‌کندذره‌اي عکس رخش دعوي حسن
چرخ را در سينه افسون مي‌کنداز سر يک مژه چشم ساحرش
راست اندازي چه موزون مي‌کنديارب ابروي کژش بر جان من
کز لبش در باده افيون مي‌کندعقل کل در حسن او مدهوش شد
دايمش از شوق هارون مي‌کندگر سخن گويد چو موسي هر که هست
با زلال خضر معجون مي‌کندور بخندد جمله‌ي ذرات را
خنده‌ي او در مکنون مي‌کندگر بگويم قطره‌هاي اشک من
وصف او هر دم دگرگون مي‌کندهر زمان زيباتر است او تا فريد
وز سر هر موي صد خون مي‌کندزلف شبرنگش شبيخون مي‌کند
آنچه او زان موي شبگون مي‌کندنيست در کافرستان مويي روا
صيد در صحراي گردون مي‌کندزلف او کافتاده بينم بر زمين
تاختن بر آسمان چون مي‌کندزلف او چون از درازي بر زمين است
از سر زنجير مجنون مي‌کندزلف او ليلي است و خلقي از نهار
زلف او بر روي گلگون مي‌کندآنچه رستم را سزد بر پشت رخش
تا نپنداري که اکنون مي‌کنداين چه باشد کرد و خواهد کرد نيز
هر زماني رونق افزون مي‌کندروي او کافاق يکسر عکس اوست