آنها که در حقيقت اسرار مي‌روند

شاعر : عطار

سرگشته همچو نقطه‌ي پرگار مي‌روندآنها که در حقيقت اسرار مي‌روند
هم در ميان بحر نگونسار مي‌روندهم در کنار عرش سرافراز مي‌شوند
هم در طريق عشق به هنجار مي‌روندهم در سلوک گام به تدريج مي‌نهند
ايشان به حکم وقت به يکبار مي‌روندراهي که آفتاب به صد قرن آن برفت
ور مي‌روند سخت سزاوار مي‌روندگر مي‌رسند سخت سزاوار مي‌رسند
کز تنگناي پرده‌ي پندار مي‌رونددر جوش و در خروش از آنند روز و شب
گرچه به پرده باز گرفتار مي‌رونداز زير پرده فارغ و آزاد مي‌شوند
در مطلقي گرفته‌ي اسرار مي‌روندهرچند مطلقند ز کونين و عالمين
وآزاد همچو سرو سبکبار مي‌روندبار گران عادت و رسم اوفکنده‌اند
سر در درون کشيده چو طومار مي‌روندچون نيست محرمي که بگويند سر خويش
در اندکي هر آينه بسيار مي‌روندچون سير بي نهايت و چون عمر اندک است
روي پر اشک و روي به ديوار مي‌روندتا روي که بود که به بينند روي دوست
تا لاجرم نه مست و نه هشيار مي‌روندبي وصف گشته‌اند ز هستي و نيستي
کز خود نه گم شده نه پديدار مي‌رونداز ذات و از صفات چنان بي صفت شدند
بر بوي آن به کلبه عطار مي‌رونداز مشک اين حديث مگر بوي برده‌اند