دل ز جان برگير تا راهت دهند

شاعر : عطار

ملک دو عالم به يک آهت دهنددل ز جان برگير تا راهت دهند
آنچه مي‌جويي هم آنگاهت دهندچون تو برگيري دل از جان مردوار
تحفه از نقد سحرگاهت دهندگر بسوزي تا سحر هر شب چو شمع
هر زماني ملک صد شاهت دهندگر گداي آستان او شوي
گوش مال جان به ناگاهت دهندگر بود آگاه جانت را جز او
شربت خاصان درگاهت دهندلذت دنيي اگر زهرت شود
کي نشان آن حرم گاهت دهندتا نگردي بي نشان از هر دو کون
گنج وحدت در بن چاهت دهندچون به تاريکي در است آب حيات
در سياهي راه کوتاهت دهندچون سپيدي تفرقه است اندر رهش
گر هزاران روي چون ماهت دهندبي‌سواد فقر تاريک است راه
ره برون زين سبز خرگاهت دهندچون درون دل شد از فقرت سياه
نقطه‌ي کلي به اکراهت دهنددر سواد اعظم فقر است آنک
تا ازين خرمن يکي کاهت دهنداي فريد اينجا چو کوهي صبر کن