قومي که در فنا به دل يکدگر زيند

شاعر : عطار

روزي هزار بار بميرند و بر زيندقومي که در فنا به دل يکدگر زيند
تا هر نفس ز وصل به جاني دگر زيندهر لحظه‌شان ز هجر به دردي دگر کشند
در عشق نه به جان و دل مختصر زينددر راه نه به بال و پر خويشتن پرند
در خاک راه مانده و بي پا و سر زيندمانند گوي در خم چوگان حکم او
پس همچو شمع زنده‌ي بي خواب و خور زينداز زندگي خويش بميرند همچو شمع
ايشان درين طريق چو عود و شکر زيندعود و شکر چگونه بسوزند وقت سوز
گر در هواي او نفسي بي خطر زيندچون ذره‌ي هوا سر و پا جمله گم کنند
وانگه ازين دو پرده برون پرده‌در زيندفاني شوند و باقي مطلق شوند باز
چون مرده‌تر شوند بسي زنده‌تر زيندچون زندگي ز مردگي خويش يافتند
در پيش ذره‌اي همه دريوزه‌گر زيندخورشيد وحدتند ولي در مقام فقر
چون سايه‌ي فتاده‌ي از در بدر زيندچون آفتاب اگرچه بلندند در صفت
چون موي از وجود و عدم بي خبر زيندچون با خبر شوند ز يک موي زلف دوست
ويشان بر آستان ادب کور و کر زيندذرات جمله‌شان همه چشم است و گوش هم
ايشان ز لطف بر سر او سايه‌ور زيندعطار چون ز سايه‌ي ايشان برد حيات