بردار صراحيي ز خمار

شاعر : عطار

بربند به روي خرقه زناربردار صراحيي ز خمار
بنشين و دمي مباش هشياربا دردکشان دردپيشه
يا بند هوا ز پاي برداريا پيش هوا به سجده درشو
اين دين مزورت ز اغيارتا چند نهان کني به تلبيس
يک لحظه نخفته و نه بيدارتا کي ز مذبذبين بوي تو
ور مرد رهي درآي در کارگر زن صفتي به کوي سر نه
گه کعبه مجوي و گاه خمارسر در نه و هرچه بايدت کن
آنگاه به دين درآي يکبارچون سير شدي ز هرزه کاري
اين نيست نشان مرد دين‌دارگه آيي و گاه بازگردي
بنيوش که با تو گفت عطارچيزي که صلاح تو در آن است