صبح دم زد ما چنين خام اي غلام

شاعر : عطار

دست ايامم به روي اندر فکندصبح دم زد ما چنين خام اي غلام
گام بيرون نه که دست روزگارهين که رفت از دست ايام اي غلام
چند باشي بر اميد دانه‌ايندهدت پيشي به يک گام اي غلام
چند باشي در ميان خرقه گيرهمچو مرغي مانده در دام اي غلام
گر همي خواهي که از خود وارهيتازه گردان زود اسلام اي غلام
عاشق ره شو که کار مرد عشقبا قلندر دردي آشام اي غلام
بي سر و بن شو چو گويي زانکه عشقبرتر است از مدح و دشنام اي غلام
هر که او در عشق بي‌آرام نيستهست بي آغاز و انجام اي غلام
گاه مرد مسجدي گه رند ديرکي تواند يافت آرام اي غلام
يا مرو در مسجد و زنار بندهر دو نبود کام و ناکام اي غلام
چون تو اندر راه باشي ناتماميا مده در دير ابرام اي غلام
رو تو خاص خاص شو يا عام عامکي رسد کارت به اتمام اي غلام
گفت عطار آنچه مي‌دانست بازتا به کي نه خاص و نه عام اي غلام
خورد بر شب صبحدم شام اي غلاميادت آيد اين به هنگام اي غلام
جام در ده و اين دل پر درد رازنده گردان جانم از جام اي غلام
جمله‌ي شب همچو شمعي سوختموارهان از ننگ و از نام اي غلام