تا عشق تو سوخت همچو عودم

شاعر : عطار

يک ذره نماند از وجودمتا عشق تو سوخت همچو عودم
بر خاک فتاده در سجودمتا بگذشتي چو باد بر من
خود را صد ره بيازمودميک لحظه ز تو نمي‌شکيبم
برخاست ز ره زيان و سودمعشقت چو نشست در دلم ساخت
يک ذره ز خويش مي‌نمودماز جوهر عشق هر دو عالم
من خود به ميانه در نبودمچون نيک به خود نگاه کردم
آيينه کاينات بودمچون من به خودي نبود گشتم
گه چهره‌ي آفتاب سودمگه پرده‌ي آسمان گشادم
عطار نيم وليک عودماز بس که بسوختم درين تاب