اي برده به زلف کفر و دينم

شاعر : عطار

وز غمزه نشسته در کمينماي برده به زلف کفر و دينم
شوريده و خسته دل ازينمسرگشته و سوکوار از آنم
بر نقطه‌ي خون نگر چنينمتا دايره وار کرد زلفت
آيد به فغان دو آستينماز بس که زنم دو دست بر سر
گه روي نهاده بر زمينمگه دست گشاده به آسمانم
بي نور رخت جهان نبينمبا اين همه جور کز تو دارم
در تو رسد آه آتشينمبر باد مده مرا که ناگه
اي زلف تو مشک راستينمعطار شدم ز بوي زلفت