دردا که درين باديه بسيار دويديم

شاعر : عطار

در خود برسيديم و بجايي نرسيديمدردا که درين باديه بسيار دويديم
بسيار درين واقعه مردانه چخيديمبسيار درين باديه شوريده برفتيم
گه رقص‌کنان گوشه‌ي خمار گزيديمگه نعره‌زنان معتکف صومعه بوديم
ديديم همه چيز ولي هيچ نديديمکرديم همه کار ولي هيچ نکرديم
در بند ازينيم که در بند کليديمبر درج دل ماست يکي قفل گران سنگ
از طفل مزاجي همه انگشت مزيديماز خون رحم چون به گو خاک فتاديم
انگشت مزيدان چه که انگشت گزيديمچون شير ز انگشت براهيم برآمد
يک پر بنماند ارچه به صد پر بپريديموامروز که بالغ شدگانيم به صورت
زان باده که از جرعه‌ي او بوي شنيديماز دست فتاديم نه ديده نه چشيده
از هستي عطار به يکبار بريديمچون هستي عطار درين راه حجاب است