آنچه بايد از پست مدرنيسم بدانيـم


 






 

تعريف مبهم
 

اولين مشكل كه ضرورتاً با آن مواجه هستيم ، عبارت از اين است كه ، پست مدرنيسم وساختارشكني ، يك سلسله ديدگاهها و نظرات فلسفي را بيان مي نمايد. آنچه در دست داريم ، تحرك فكري گسترده اي است كه از درون متفاوت بنظر مي رسد ولي در برون به عنوان توسعه فلسفي جديد،عموميت پيدا مي كند. در حقيقت ، ساختارشكني كه بنظر مي رسد شكل نهايي پست مدرنيسم باشد،آشكارا نظريه تفكر مبهم تلقي مي گردد. بنابراين تلاش و كوشش من براي توضيح اين اصطلاحات ، الزاماًمتناقض خواهد بود. آنچنان كه آنها تعريف مي كنند، تئوري پست مدرن و ضد تئوري ساختارشكني ، يابه عنوان تفكر و انديشه انساني و يا تجربه اي كه در خارج ، در حوزه مشكلات و مسائل معرفت شناسي اِعمال مي شوند، مورد ملاحظه قرار مي گيرند. شكلي قدرتمند از عقلانيت كه فراگير مي باشد و نيز اين تفكر را تقويت مي كند، ممكن است به عنوان بُعد علمي رئاليسم ماوراء فلسفي و پوزيتيويسم منطقي ارائه گردد.

ساختارشكني مدرنيته
 

اگر بخواهيم معني و مفهوم پست مدرنيسم را بدانيم ، لازم است ابتدا مدرنيته را كه ادعا دارد،جانشين و وارث خواهد بود، تعريف نماييم .
مدرنيته ، با ديدگاه جهاني روشنفكري ، يكسان تصور مي گردد. اين رويكرد موفق و قدرتمند درحوزه طبيعت و فرهنگ رخ داده است تا بر اجتماع ، اقتصاد، اخلاق ، ساختارهاي معرفتي و دنياي مدرن ما مسلط شود. استدلال بشري ، همان گونه كه در تفكر قياسي رياضي و فيزيك نمونه سازي و مدل سازي شده ، آمده است تا جايگزين تفكر، خرافه پرستي مذهبي و ساير شكل هاي غيرعقلانيت گردد.
دليل و برهان ، علم ، تكنولوژي و مديريت بوروكراتيك ، از طريق كنترل عقلاني طبيعت و جامعه ،دانش ما ـ سلامتي و كاميابي ـ و خوشبختي ما را بهبود و اصلاح خواهد نمود.
نوگرا و تجدّدطلب با حمله به مذهب ، مطالعه و بررسي پاراديگماتيك را براي جستجو و پيگيري افكار و انديشه پست مدرن ميسر مي سازد.
«كارل ماركس» در بحث هاي قوانين اقتصادي بنيادي جامعه و در نتيجه مؤسسات اجتماعي وفلسفه هاي بنا شده بر پايه و اساس ماترياليست ها، موضوع زيربنا و روبنا را مطرح نموده است . مذهب به عنوان بخشي از روبنا، مطلقاً آينه ايدئولوژيكي ساخت اقتصادي جامعه ، معرفي گرديده است .
«زيگموند فرويد» همچنين در توضيح و تشريح ساختارهاي بنيادي روانشناسانة بشري كه محدوديت ها و امكانات زندگي انسان از آن منتج مي گردد، بحث زيربنا و روبنا را به كار برده است .مذهب در ديدگاه فرويد، در اصطلاح او حقيقت ندارد، ولي انعكاس فريبنده برخي از واقعيت روحي ورواني است . هم فرويد و هم ماركس ، به علاوه تعداد بسياري از جانشينان آنها، درباره اينكه واقعيت فردو جامعه ، براي شخص يا گروه به ندرت بديهي و واضح مي باشد، بحث هايي را مطرح نموده اند. مفاهيم و معاني پنهان يا ساختارهايي وجود دارند كه بايستي از طريق شكل هاي جديد از تجزيه و تحليل علمي اجتماعي ، آشكار گردند.
«كلود لوي استراس » ، رويكرد روبنا و زيربنا را در مطالعات و بررسي هاي انسان شناختي مورداستفاده قرار داده است . بدين ترتيب ، ريشه هاي انسان شناختي به عنوان مجموعه مقررات و قوانين ، به اين استعاره پنهان از زير ساخت هاي علّي و سببي ، وام دار مي باشد، حتي فرضيه تكامل «چارلزداروين » به عنوان الگوي زيربنا و روبنا مي تواند ارائه و مطرح گردد، زيرا همه شكل هاي بالاتر زندگي ،الزاماً، بر روي شكل هاي پاييني نهاده شده و همه آنها توسط قوانين پنهان كه بديهي و آشكار نمي باشند،ساخته شده و به وجود آمده اند. خودفهمي شخص و يا گروه به عنوان دانش معتبر، مورد ملاحظه قرارنمي گيرد، زيرا اين دانش با اغواگري روحي و رواني ، وهم و خيال رؤيايي و تعصب ايدئولوژيكي ،تحريف مي گردد. از آنجاكه علم مي تواند، مسائل و موارد نامرئي را در طبيعت به اثبات برساند، مثل اينكه زمين به دور خورشيد حركت مي كند، لذا علوم اجتماعي جديد نظير، اقتصاد، روان شناسي ،انسان شناسي و جامعه شناسي ، از سرشت و ذات حقيقي باورهاي فردي و ساختارهاي اجتماعي كه ازپايه هاي بنيادي ، استنتاج مي شوند، پرده برداري مي نمايد.
بنيان گذاران ساختارگراي اقتصاد انتقادي ، روان شناسي ، جامعه شناسي و انسان شناسي ، همه ضدمذهب بودند. بيشتر نوگراها، مخالف مذهب مي باشند، زيرا مذهب شكل بي خردي ثابت وغيرعقلانيت خطرناكي را معرفي و ارائه مي نمايد.
آنها جهاني را تصوير و مجسم مي سازند كه از موهومات و خرافات مذهبي ، رها شده است . اين تصور، فرهنگ علم جديد و جهان مادي را به طور عميق ، تحت نفوذ و تأثير قرار داده است . در حقيقت ،پروژه اسطوره زدايي نوگراها، همان طور كه در تفسير بنيادگرايان پروتستان و در بيانيه تاريخي انتقادي جستجوي كتاب مقدس معتبر، صراحتاً روشن مي باشد، توسط متفكران مذهبي ، پذيرفته شده است . درحالي كه نوگرايي ، در بيانيه مذهبي و علمي خود، انتقاد معتبر خردمندانه و جدي را باز گذاشته ،نابخردانه خواهد بود، اگر حوزه وسيع انتقاد به موفقيت هاي واقعي و كمالات نوگرايي را مورد ملاحظه قرار ندهد.
بدون فهم و توجه و درك ادعاهاي فراتئوري مدرنيته ، نوگرايي نوين ، امكان پذير نخواهد بود.همچنان كه خواهيم ديد، حداقل در طول تاريخ و در راستاي توسعه انديشه و تفكر انساني ، مفاهيم بي آلايش وجود نداشته است .
از ساختارگرايي تا ساختارگرايي نوين : ساختارشكني بنياد و ريشه تفكر و انديشه اي كه با ماركس ، داروين ، فرويد و لوي استراس شروع شده و به عنوان مكاتب رفتاري اصلي و فرعي كه از مباني خود دفاع و طبقه بندي هايي كه ساير نتايج را در پي داشت را به وجود آورده بود، در تاريخ روشنفكري قرن بيستم ادامه پيدا كرد. روش ساختارشكني چهارچوب تئوري ديگران ،عبارت است از اينكه ، ساختار طبقه بندي تجزيه و تحليل را با برخي مباني جديد، جايگزين نماييم .
پس از چندين دهه چرخش در دايره ، سرانجام ، فلاسفه و دانشمندان علوم اجتماعي ، مبارزه جدي رابراي مباني روبناي استعاره دانش و آگاهي ، آغاز نموده اند. درحال حاضر، در تئوري ماركسيسم ،واضح است كه عناصر روبنا بايد سبب تأثيراتي روي مباني اقتصادي جامعه شوند. به علاوه نقدماركسيستي ايدئولوژي خائنانه و ادعايش مبني بر علم حقيقي تاريخ ، به عنوان ايدئولوژي نيازمند انتقاد،به آساني مي تواند ارائه گردد. براي ابطال نظرية علمي اجتماعي ، فرد با نشان دادن اينكه ساختارپيش فرض شده ، واقعاً محصول و نتيجه برخي از پديده هاي ديگر است ، ساختارشكني مي نمايد. بدين ترتيب ، بررسي مشهور ماكس وبر «اخلاق پروتستان و روح كاپيتاليسم » طبقه بندي ماتريالسيت ماركسيست را نقض نموده و استدلال مي كند كه ايدئولوژي پروتستانتيسم ساختار اقتصادي جامعه راتغيير داده و اگرچه ، نتيجه و اثر آن غيرتعمدي بوده است . وارونه سازي وبر درخصوص مباني و روبناي ماركس ، مي تواند در حوزه نقد ايدئولوژيكي وبر مجدداً نقض و ابطال گردد. اين تسلسل فلسفي ،موجب مشكل بزرگي در علوم اجتماعي ، تئوري زبان شناختي و هرمنوتيك در تاريخ اخير گرديده است .
ساختارگرايي نوين ، كه واقعاً با پست مدرنيسم مترادف و هم معني است ، ادعا و امكان تجزيه وتحليل هم جهت و ساده را آغاز نموده و در همان حال ، بحث اينكه واقعيت در برخي از معاني قابل توجه از مشاهده مستقيم و احساس مشترك پنهان مي باشد را نيز ادامه داده است .
ساختارگرايي نوين ، تمامي طبقه بندي بنيادي را به عنوان آثار و فرآورده هاي علّي ساير عناصر، به وسيله آزمايش مجدد آنها، كنار مي زند. هيچ قياس قابل دسترس و موضوع ارشميدسي قابل اتكاء،كه دليل و برهان بشري بر آن بنا نهاده شده باشد، وجود ندارد.
آنچه در اين قاعده كانتي جديد معقول مي باشد، عبارت است از اينكه قدري تصوير درون فرضي به سوي پديده طبيعي است . هيچ تجربه مستقيم واقعيت بدون تأمل و تفسير وجود ندارد؛ و همه تأويل ها و تفاسير در برخي دريافت ها و ادراكات ، به وسيله تعصبات و غرض هاي فرهنگي و شخصي تحريف و تباه و يا توسط تفسيرگران قبل از بررسي و مطالعه ، حكم صادر گرديده است .

هرمنوتيك واقعيت
 

هرمنوتيك يك نظام فلسفي است كه در اين نظام با مشكلات تئوري تأويل و تفسير مواجه مي گرديم .نظام هرمنوتيك خارج از مشكلاتي كه در بررسي كتاب مقدس ، نقد ادبي و تفسير قانون ، با آن مواجه هستيم ، رشد نموده و پارادايم مسلط براي فهم تفكر نوگرايي جديد و ساختارشكني گرديده است .
مشكل قرائت و فهم يك متن ، سبب استعاره جديدي براي همه انواع برداشتها و نيز فهم پديده اجتماعي و علم الحيات ، گرديده است . در يك سطح ساده ، هرمنوتيك قرائت يك متن ، با مؤلف ، متن وخواننده آغاز مي گردد. متن اساساً توسط ساختار تعمّدي اثر مؤلف ، تأثير پذيرفته ، اما استقلال خودش ازمؤلف را نيز دارا مي باشد. متن ، هميشه روح خود را نيز دارا مي باشد. معاني كه از مقاصد نويسنده مستقل باشد، در متن موجود مي باشد، همچنان كه روحيه شخصي و پيش فرض هاي فرهنگي ـ اجتماعي نوسينده كه در آن فضا زندگي مي كرده و قلم مي زده ، ناخودآگاه در متن انعكاس يافته است .بدين ترتيب مطلب قبل و بعد نويسنده ، عنصر ضروري و لازم در قرائت و فهم متن بوده و بسيار اهميت دارد.
هرمنوتيك ساختارگرا، متناوباً درصدد بوده تا متن را مجزاي از نويسنده و يا مقاصد نويسنده رابهتر از آنچه نويسنده فهميده ، درك نمايد. در هر يك از اين حالت ها، ساختارگرايان ، بر اين باورند كه آنهاصاحب برخي از تئوري هاي انتقادي مي باشند كه قرائت صحيح قابل شناخت و فهميدن را ميسرمي سازد. به هر حال خواننده ، روحيه و پيش فرض هاي فرهنگي و اجتماعي خويش را دارا بوده و اساساًاينكه چگونه متن خوانده و فهميده مي شود، بر او تأثير مي گذارد. بنابراين خواننده ، همچنين با قبل و بعداز عبارت موردنظر، درگير مي باشد. يك تئوري انتقادي ، به پيش فرض قرينه اي كه قرائت و فهم اقتباس شده ازقبل را معين مي سازد، وابسته مي باشد. به علاوه ، متن همچنين ، تاريخ تفسير خودش كه قبلاًامكان قرائت ها و قرائت هاي مجدد را تجويز كرده ، گسترش و توسعه مي دهد. بدين ترتيب هرمنوتيك پويا، به سرعت ، در پيچيدگي ، انفجار حاصل مي كند. هرمنوتيك خودش را به عنوان مشكل تسلسل مطرح مي كند، همچنان كه حكم پيش از قضاوت ، توضيح و تفسير را نشان داده كه اين توضيح ، فهم ودرك متن را معين مي كند كه اين هم حكم پيش از قضاوت را مجدداً مشخص مي كند. اين پويايي به عنوان توصيف و تعريف نه فقط در قرائت و فهم يك متن ، بلكه قرائت و فهم مرحله پديده هاي اجتماعي و حياتي مشاهده مي گردد.

قدرت ـ دانش
 

معيار و ملاك براي مشخص كردن اينكه كدام تفسير و تأويل متن ، صحيح يا بهتر است ، اغلب به عنوان بازتاب شكل قدرت اجتماعي ارائه و معرفي گرديده است . چيزي كه به عنوان آگاهي فرض مي گردد، با قدرت تعريف مي گردد. در حقيقت ، در اين ديدگاه ، آگاهي و قدرت ، مترادف و هم معني مي باشند. به هر حال ، قدرت و آگاهي ، آميخته و مركب ، چندوجهي و متناقض مي باشند.
مسير فكري ، متفكرين پست مدرن ، عبارت است از اينكه ، صورت آسماني قدرت ـ آگاهي پنهان رابدون تأسيس يك هرمنوتيك تفسيري جديد كه به عنوان تئوري جديد بزرگ ، جنبه مادي به خود بگيردموقتاً آشكار نمايند. اين فراروايت جديد، ابزار جديد اغفال و تعدي و ظلم خواهد بود؛ بدين ترتيب ، مبارزه پست مدرنيسم ، بدون شكاف ساختگي كه تحقق آن را اراده نمايد، در جريان تغيير، زندگي مي نمايد.

نوع ديگري از هستي شناسي هرمنوتيك
 

در بيشتر انديشه هاي پست مدرن ، نوع ديگري از معرفت شناسي و نقش تفسيري ، اهميت و اعتبارمركزي به خود مي گيرد. تجربياتي كه در زمره پارادايم آگاهي ـ قدرت ِ مسلط قرار نمي گيرند، چشم اندازانتقادي از واقعيت را ارائه مي نمايند. در حال حاضر، «ميشل فوكو» درخصوص زندان ها وبيمارستان هاي رواني مطلب مي نويسد تا توجه بيشتر به نقش جامعه را توضيح و تبيين نمايد.
«امانوئل لويناس» و «ژاك دريدا» اختلاف و تفاوت را به هستي شناسي قبلي بالا مي برند. آگاهي واقعي در ضمير و نفس عقلاني بنا نهاده نمي شود، بلكه درنوع انتقال داده شده تصاوير ذهني شخص كه صاحب قدرت شده ، به مبارزه فراخوانده مي شود.
اين قرائت مختلف و متفاوت در جايي است كه انديشه پست مدرنيست ، اغلب خودش را كه داراي نقش اخلاقي و رهاسازي از قيد و بند معرفي مي كند، درصدد است تا آگاهي هاي مقهور و مطيع را درمحدودة آگاهي ـ قدرت مسلط ، آزاد نمايد.

تحول زباني ـ رئاليسم مجازي
 

پست مدرنيسم همچنين با تحول و جنبش زباني در فلسفه ، توصيف و مشخص مي گردد. «لودويك وايتكنشتاين » تئوري پوزيتيويستي زبان را كه قبلاً دارا بوده و انتقال مهمي در طراحي حركت ازمدرنيسم به پست مدرنيسم محسوب مي شده را كنار گذاشته است . وايتكنشتاين ناگزير شد، زبان ها را اززبان رمزي گرفته تا زبان مادري كه همه آنها ذاتاً خود مرجع هستند را مورد توجه و ملاحظه قرار دهد.زبان به عنوان يك نوع تئوري بازي كه قوانين آن قراردادي و مورد قبول هر گروه مي باشد، فهميده مي شود. زباني كه ما صحبت مي كنيم ، در محدوده مرزهاي عقلانيت ، غيرعقلاني و ساير امورعقلاني زبان بازي است . شعور و نطق انسان ، چندزباني است . ترجمه ميان رشته اي و بين فرهنگي ،نتيجه را ارائه مي دهند. در محدوده قوانين بازي مورد احترام ، براي يك يهودي متعصب هر ذره طبيعت مي تواند عقلاني باشد. در حقيقت آنها يك فرد خواهند بود. به هر حال يك زبان ِ حقيقت برتر، آنچنان كه پوزيتيويست هاي علمي و بنيادگرايان مذهبي اميدوار بوده اند، وجود نخواهد داشت . كلمات ،نقش معني دهنده خودشان را فقط از طريق ارتباطات دلالت هاي ضمني ، در كاربردهاي بنا نهاده شده ، به دست مي آورند. از آنجا كه نقش زبان ، ابتدا در دلالت هاي ضمني بنا نهاده شده ، لذا ما با تئوري استعاره ،همانند زبان شناسي بدوي و قديمي آن را خاتمه مي دهيم . استعاره با نگهداري دو معني ناسازگار و درحالت كشش ، به تأثير خود نائل گشته و ديدگاه جديدي را آشكار مي سازد. استعاره ها، مي توانند، ساده ،گسترده ، بيش از اندازه مورد استفاده قرار گرفته و تازه و بديع باشند.
استعاره ، هست / نيست را كه معني به وجود مي آورند را توضيح و تبيين مي نمايد.
با توسعه و تعميم ، ممكن خواهد بود تا استدلال كنيم كه مدل ها، سمبل ها و تئوري ها، هماننداستعاره هاي پيچيده عمل مي كنند. چه خدا را با پدر، و چه تكامل را با جنگل، مساوي فرض نماييم ،ارتباطات مجازي به كار مي بريم تا معاني را به وجود آوريم كه از لحاظ ادبي غيرحقيقي هستند. استعاره هادر توانايي خود، جهت به وجود آوردن معاني ، قدرتمند و بارور هستند. استعاره هاي مشترك ، اغلب درانديشه و تفكرات ما، مسلم فرض مي شوند. حركت پست مدرن ، در برخي از انواع ساختارشكني ،آشكارسازي استعاره مسلم فرض شده كاربردي را درگير مي نمايند.

آنچه بايد از پست مدرنيسم بدانيـم
تعريف مبهم
 

اولين مشكل كه ضرورتاً با آن مواجه هستيم ، عبارت از اين است كه ، پست مدرنيسم وساختارشكني ، يك سلسله ديدگاهها و نظرات فلسفي را بيان مي نمايد. آنچه در دست داريم ، تحرك فكري گسترده اي است كه از درون متفاوت بنظر مي رسد ولي در برون به عنوان توسعه فلسفي جديد،عموميت پيدا مي كند. در حقيقت ، ساختارشكني كه بنظر مي رسد شكل نهايي پست مدرنيسم باشد،آشكارا نظريه تفكر مبهم تلقي مي گردد. بنابراين تلاش و كوشش من براي توضيح اين اصطلاحات ، الزاماًمتناقض خواهد بود. آنچنان كه آنها تعريف مي كنند، تئوري پست مدرن و ضد تئوري ساختارشكني ، يابه عنوان تفكر و انديشه انساني و يا تجربه اي كه در خارج ، در حوزه مشكلات و مسائل معرفت شناسي اِعمال مي شوند، مورد ملاحظه قرار مي گيرند. شكلي قدرتمند از عقلانيت كه فراگير مي باشد و نيز اين تفكر را تقويت مي كند، ممكن است به عنوان بُعد علمي رئاليسم ماوراء فلسفي و پوزيتيويسم منطقي ارائه گردد.

ساختارشكني مدرنيته
 

اگر بخواهيم معني و مفهوم پست مدرنيسم را بدانيم ، لازم است ابتدا مدرنيته را كه ادعا دارد،جانشين و وارث خواهد بود، تعريف نماييم .
مدرنيته ، با ديدگاه جهاني روشنفكري ، يكسان تصور مي گردد. اين رويكرد موفق و قدرتمند درحوزه طبيعت و فرهنگ رخ داده است تا بر اجتماع ، اقتصاد، اخلاق ، ساختارهاي معرفتي و دنياي مدرن ما مسلط شود. استدلال بشري ، همان گونه كه در تفكر قياسي رياضي و فيزيك نمونه سازي و مدل سازي شده ، آمده است تا جايگزين تفكر، خرافه پرستي مذهبي و ساير شكل هاي غيرعقلانيت گردد.
دليل و برهان ، علم ، تكنولوژي و مديريت بوروكراتيك ، از طريق كنترل عقلاني طبيعت و جامعه ،دانش ما ـ سلامتي و كاميابي ـ و خوشبختي ما را بهبود و اصلاح خواهد نمود.
نوگرا و تجدّدطلب با حمله به مذهب ، مطالعه و بررسي پاراديگماتيك را براي جستجو و پيگيري افكار و انديشه پست مدرن ميسر مي سازد.
«كارل ماركس» در بحث هاي قوانين اقتصادي بنيادي جامعه و در نتيجه مؤسسات اجتماعي وفلسفه هاي بنا شده بر پايه و اساس ماترياليست ها، موضوع زيربنا و روبنا را مطرح نموده است . مذهب به عنوان بخشي از روبنا، مطلقاً آينه ايدئولوژيكي ساخت اقتصادي جامعه ، معرفي گرديده است .
«زيگموند فرويد» همچنين در توضيح و تشريح ساختارهاي بنيادي روانشناسانة بشري كه محدوديت ها و امكانات زندگي انسان از آن منتج مي گردد، بحث زيربنا و روبنا را به كار برده است .مذهب در ديدگاه فرويد، در اصطلاح او حقيقت ندارد، ولي انعكاس فريبنده برخي از واقعيت روحي ورواني است . هم فرويد و هم ماركس ، به علاوه تعداد بسياري از جانشينان آنها، درباره اينكه واقعيت فردو جامعه ، براي شخص يا گروه به ندرت بديهي و واضح مي باشد، بحث هايي را مطرح نموده اند. مفاهيم و معاني پنهان يا ساختارهايي وجود دارند كه بايستي از طريق شكل هاي جديد از تجزيه و تحليل علمي اجتماعي ، آشكار گردند.
«كلود لوي استراس »، رويكرد روبنا و زيربنا را در مطالعات و بررسي هاي انسان شناختي مورداستفاده قرار داده است . بدين ترتيب ، ريشه هاي انسان شناختي به عنوان مجموعه مقررات و قوانين ، به اين استعاره پنهان از زير ساخت هاي علّي و سببي ، وام دار مي باشد، حتي فرضيه تكامل «چارلزداروين » به عنوان الگوي زيربنا و روبنا مي تواند ارائه و مطرح گردد، زيرا همه شكل هاي بالاتر زندگي ،الزاماً، بر روي شكل هاي پاييني نهاده شده و همه آنها توسط قوانين پنهان كه بديهي و آشكار نمي باشند،ساخته شده و به وجود آمده اند. خودفهمي شخص و يا گروه به عنوان دانش معتبر، مورد ملاحظه قرارنمي گيرد، زيرا اين دانش با اغواگري روحي و رواني ، وهم و خيال رؤيايي و تعصب ايدئولوژيكي ،تحريف مي گردد. از آنجاكه علم مي تواند، مسائل و موارد نامرئي را در طبيعت به اثبات برساند، مثل اينكه زمين به دور خورشيد حركت مي كند، لذا علوم اجتماعي جديد نظير، اقتصاد، روان شناسي ،انسان شناسي و جامعه شناسي ، از سرشت و ذات حقيقي باورهاي فردي و ساختارهاي اجتماعي كه ازپايه هاي بنيادي ، استنتاج مي شوند، پرده برداري مي نمايد.
بنيان گذاران ساختارگراي اقتصاد انتقادي ، روان شناسي ، جامعه شناسي و انسان شناسي ، همه ضدمذهب بودند. بيشتر نوگراها، مخالف مذهب مي باشند، زيرا مذهب شكل بي خردي ثابت وغيرعقلانيت خطرناكي را معرفي و ارائه مي نمايد.
آنها جهاني را تصوير و مجسم مي سازند كه از موهومات و خرافات مذهبي ، رها شده است . اين تصور، فرهنگ علم جديد و جهان مادي را به طور عميق ، تحت نفوذ و تأثير قرار داده است . در حقيقت ،پروژه اسطوره زدايي نوگراها، همان طور كه در تفسير بنيادگرايان پروتستان و در بيانيه تاريخي انتقادي جستجوي كتاب مقدس معتبر، صراحتاً روشن مي باشد، توسط متفكران مذهبي ، پذيرفته شده است . درحالي كه نوگرايي ، در بيانيه مذهبي و علمي خود، انتقاد معتبر خردمندانه و جدي را باز گذاشته ،نابخردانه خواهد بود، اگر حوزه وسيع انتقاد به موفقيت هاي واقعي و كمالات نوگرايي را مورد ملاحظه قرار ندهد.
بدون فهم و توجه و درك ادعاهاي فراتئوري مدرنيته ، نوگرايي نوين ، امكان پذير نخواهد بود.همچنان كه خواهيم ديد، حداقل در طول تاريخ و در راستاي توسعه انديشه و تفكر انساني ، مفاهيم بي آلايش وجود نداشته است .

از ساختارگرايي تا ساختارگرايي نوين : ساختارشكني بنياد و ريشه
 

تفكر و انديشه اي كه با ماركس ، داروين ، فرويد و لوي استراس شروع شده و به عنوان مكاتب رفتاري اصلي و فرعي كه از مباني خود دفاع و طبقه بندي هايي كه ساير نتايج را در پي داشت را به وجود آورده بود، در تاريخ روشنفكري قرن بيستم ادامه پيدا كرد. روش ساختارشكني چهارچوب تئوري ديگران ،عبارت است از اينكه ، ساختار طبقه بندي تجزيه و تحليل را با برخي مباني جديد، جايگزين نماييم .
پس از چندين دهه چرخش در دايره ، سرانجام ، فلاسفه و دانشمندان علوم اجتماعي ، مبارزه جدي رابراي مباني روبناي استعاره دانش و آگاهي ، آغاز نموده اند. درحال حاضر، در تئوري ماركسيسم ،واضح است كه عناصر روبنا بايد سبب تأثيراتي روي مباني اقتصادي جامعه شوند. به علاوه نقدماركسيستي ايدئولوژي خائنانه و ادعايش مبني بر علم حقيقي تاريخ ، به عنوان ايدئولوژي نيازمند انتقاد،به آساني مي تواند ارائه گردد. براي ابطال نظرية علمي اجتماعي ، فرد با نشان دادن اينكه ساختارپيش فرض شده ، واقعاً محصول و نتيجه برخي از پديده هاي ديگر است ، ساختارشكني مي نمايد. بدين ترتيب ، بررسي مشهور ماكس وبر «اخلاق پروتستان و روح كاپيتاليسم » طبقه بندي ماتريالسيت ماركسيست را نقض نموده و استدلال مي كند كه ايدئولوژي پروتستانتيسم ساختار اقتصادي جامعه راتغيير داده و اگرچه ، نتيجه و اثر آن غيرتعمدي بوده است . وارونه سازي وبر درخصوص مباني و روبناي ماركس ، مي تواند در حوزه نقد ايدئولوژيكي وبر مجدداً نقض و ابطال گردد. اين تسلسل فلسفي ،موجب مشكل بزرگي در علوم اجتماعي ، تئوري زبان شناختي و هرمنوتيك در تاريخ اخير گرديده است .
ساختارگرايي نوين ، كه واقعاً با پست مدرنيسم مترادف و هم معني است ، ادعا و امكان تجزيه وتحليل هم جهت و ساده را آغاز نموده و در همان حال ، بحث اينكه واقعيت در برخي از معاني قابل توجه از مشاهده مستقيم و احساس مشترك پنهان مي باشد را نيز ادامه داده است .
ساختارگرايي نوين ، تمامي طبقه بندي بنيادي را به عنوان آثار و فرآورده هاي علّي ساير عناصر، به وسيله آزمايش مجدد آنها، كنار مي زند. هيچ قياس قابل دسترس و موضوع ارشميدسي قابل اتكاء،كه دليل و برهان بشري بر آن بنا نهاده شده باشد، وجود ندارد.
آنچه در اين قاعده كانتي جديد معقول مي باشد، عبارت است از اينكه قدري تصوير درون فرضي به سوي پديده طبيعي است . هيچ تجربه مستقيم واقعيت بدون تأمل و تفسير وجود ندارد؛ و همه تأويل ها و تفاسير در برخي دريافت ها و ادراكات ، به وسيله تعصبات و غرض هاي فرهنگي و شخصي تحريف و تباه و يا توسط تفسيرگران قبل از بررسي و مطالعه ، حكم صادر گرديده است .

هرمنوتيك واقعيت
 

هرمنوتيك يك نظام فلسفي است كه در اين نظام با مشكلات تئوري تأويل و تفسير مواجه مي گرديم .نظام هرمنوتيك خارج از مشكلاتي كه در بررسي كتاب مقدس ، نقد ادبي و تفسير قانون ، با آن مواجه هستيم ، رشد نموده و پارادايم مسلط براي فهم تفكر نوگرايي جديد و ساختارشكني گرديده است .
مشكل قرائت و فهم يك متن ، سبب استعاره جديدي براي همه انواع برداشتها و نيز فهم پديده اجتماعي و علم الحيات ، گرديده است . در يك سطح ساده ، هرمنوتيك قرائت يك متن ، با مؤلف ، متن وخواننده آغاز مي گردد. متن اساساً توسط ساختار تعمّدي اثر مؤلف ، تأثير پذيرفته ، اما استقلال خودش ازمؤلف را نيز دارا مي باشد. متن ، هميشه روح خود را نيز دارا مي باشد. معاني كه از مقاصد نويسنده مستقل باشد، در متن موجود مي باشد، همچنان كه روحيه شخصي و پيش فرض هاي فرهنگي ـاجتماعي نوسينده كه در آن فضا زندگي مي كرده و قلم مي زده ، ناخودآگاه در متن انعكاس يافته است .بدين ترتيب مطلب قبل و بعد نويسنده ، عنصر ضروري و لازم در قرائت و فهم متن بوده و بسيار اهميت دارد.
هرمنوتيك ساختارگرا، متناوباً درصدد بوده تا متن را مجزاي از نويسنده و يا مقاصد نويسنده رابهتر از آنچه نويسنده فهميده ، درك نمايد. در هر يك از اين حالت ها، ساختارگرايان ، بر اين باورند كه آنهاصاحب برخي از تئوري هاي انتقادي مي باشند كه قرائت صحيح قابل شناخت و فهميدن را ميسرمي سازد. به هر حال خواننده ، روحيه و پيش فرض هاي فرهنگي و اجتماعي خويش را دارا بوده و اساساًاينكه چگونه متن خوانده و فهميده مي شود، بر او تأثير مي گذارد. بنابراين خواننده ، همچنين با قبل و بعداز عبارت موردنظر، درگير مي باشد. يك تئوري انتقادي ، به پيش فرض قرينه اي كه قرائت و فهم اقتباس شده ازقبل را معين مي سازد، وابسته مي باشد. به علاوه ، متن همچنين ، تاريخ تفسير خودش كه قبلاًامكان قرائت ها و قرائت هاي مجدد را تجويز كرده ، گسترش و توسعه مي دهد. بدين ترتيب هرمنوتيك پويا، به سرعت ، در پيچيدگي ، انفجار حاصل مي كند. هرمنوتيك خودش را به عنوان مشكل تسلسل مطرح مي كند، همچنان كه حكم پيش از قضاوت ، توضيح و تفسير را نشان داده كه اين توضيح ، فهم ودرك متن را معين مي كند كه اين هم حكم پيش از قضاوت را مجدداً مشخص مي كند. اين پويايي به عنوان توصيف و تعريف نه فقط در قرائت و فهم يك متن ، بلكه قرائت و فهم مرحله پديده هاي اجتماعي و حياتي مشاهده مي گردد.

قدرت ـ دانش
 

معيار و ملاك براي مشخص كردن اينكه كدام تفسير و تأويل متن ، صحيح يا بهتر است ، اغلب به عنوان بازتاب شكل قدرت اجتماعي ارائه و معرفي گرديده است . چيزي كه به عنوان آگاهي فرض مي گردد، با قدرت تعريف مي گردد. در حقيقت ، در اين ديدگاه ، آگاهي و قدرت ، مترادف و هم معني مي باشند. به هر حال ، قدرت و آگاهي ، آميخته و مركب ، چندوجهي و متناقض مي باشند.
مسير فكري ، متفكرين پست مدرن ، عبارت است از اينكه ، صورت آسماني قدرت ـ آگاهي پنهان رابدون تأسيس يك هرمنوتيك تفسيري جديد كه به عنوان تئوري جديد بزرگ ، جنبه مادي به خود بگيردموقتاً آشكار نمايند. اين فراروايت جديد، ابزار جديد اغفال و تعدي و ظلم خواهد بود؛ بدين ترتيب ،مبارزه پست مدرنيسم ، بدون شكاف ساختگي كه تحقق آن را اراده نمايد، در جريان تغيير، زندگي مي نمايد.

نوع ديگري از هستي شناسي هرمنوتيك
 

در بيشتر انديشه هاي پست مدرن ، نوع ديگري از معرفت شناسي و نقش تفسيري ، اهميت و اعتبارمركزي به خود مي گيرد. تجربياتي كه در زمره پارادايم آگاهي ـ قدرت ِ مسلط قرار نمي گيرند، چشم اندازانتقادي از واقعيت را ارائه مي نمايند. در حال حاضر، «ميشل فوكو» درخصوص زندان ها وبيمارستان هاي رواني مطلب مي نويسد تا توجه بيشتر به نقش جامعه را توضيح و تبيين نمايد.
«امانوئل لويناس» و «ژاك دريدا» اختلاف و تفاوت را به هستي شناسي قبلي بالا مي برند. آگاهي واقعي در ضمير و نفس عقلاني بنا نهاده نمي شود، بلكه درنوع انتقال داده شده تصاوير ذهني شخص كه صاحب قدرت شده ، به مبارزه فراخوانده مي شود.
اين قرائت مختلف و متفاوت در جايي است كه انديشه پست مدرنيست ، اغلب خودش را كه داراي نقش اخلاقي و رهاسازي از قيد و بند معرفي مي كند، درصدد است تا آگاهي هاي مقهور و مطيع را درمحدودة آگاهي ـ قدرت مسلط ، آزاد نمايد.

تحول زباني ـ رئاليسم مجازي
 

پست مدرنيسم همچنين با تحول و جنبش زباني در فلسفه ، توصيف و مشخص مي گردد. «لودويك وايتكنشتاين » تئوري پوزيتيويستي زبان را كه قبلاً دارا بوده و انتقال مهمي در طراحي حركت ازمدرنيسم به پست مدرنيسم محسوب مي شده را كنار گذاشته است . وايتكنشتاين ناگزير شد، زبان ها را اززبان رمزي گرفته تا زبان مادري كه همه آنها ذاتاً خود مرجع هستند را مورد توجه و ملاحظه قرار دهد.زبان به عنوان يك نوع تئوري بازي كه قوانين آن قراردادي و مورد قبول هر گروه مي باشد، فهميده مي شود. زباني كه ما صحبت مي كنيم ، در محدوده مرزهاي عقلانيت ، غيرعقلاني و ساير امورعقلاني زبان بازي است . شعور و نطق انسان ، چندزباني است . ترجمه ميان رشته اي و بين فرهنگي ،نتيجه را ارائه مي دهند. در محدوده قوانين بازي مورد احترام ، براي يك يهودي متعصب هر ذره طبيعت مي تواند عقلاني باشد. در حقيقت آنها يك فرد خواهند بود. به هر حال يك زبان ِ حقيقت برتر، آنچنان كه پوزيتيويست هاي علمي و بنيادگرايان مذهبي اميدوار بوده اند، وجود نخواهد داشت . كلمات ،نقش معني دهنده خودشان را فقط از طريق ارتباطات دلالت هاي ضمني ، در كاربردهاي بنا نهاده شده ، به دست مي آورند. از آنجا كه نقش زبان ، ابتدا در دلالت هاي ضمني بنا نهاده شده ، لذا ما با تئوري استعاره ،همانند زبان شناسي بدوي و قديمي آن را خاتمه مي دهيم . استعاره با نگهداري دو معني ناسازگار و درحالت كشش ، به تأثير خود نائل گشته و ديدگاه جديدي را آشكار مي سازد. استعاره ها، مي توانند، ساده ،گسترده ، بيش از اندازه مورد استفاده قرار گرفته و تازه و بديع باشند.
استعاره ، هست / نيست را كه معني به وجود مي آورند را توضيح و تبيين مي نمايد.
با توسعه و تعميم ، ممكن خواهد بود تا استدلال كنيم كه مدل ها، سمبل ها و تئوري ها، هماننداستعاره هاي پيچيده عمل مي كنند. چه خدا را با پدر، و چه تكامل را با جنگل، مساوي فرض نماييم ،ارتباطات مجازي به كار مي بريم تا معاني را به وجود آوريم كه از لحاظ ادبي غيرحقيقي هستند. استعاره هادر توانايي خود، جهت به وجود آوردن معاني ، قدرتمند و بارور هستند. استعاره هاي مشترك ، اغلب درانديشه و تفكرات ما، مسلم فرض مي شوند. حركت پست مدرن ، در برخي از انواع ساختارشكني ،آشكارسازي استعاره مسلم فرض شده كاربردي را درگير مي نمايند.
ارسال مقاله توسط کاربر محترم سايت : Behruz