حكايت ديدار جعفر نعل‌بند اهل اصفهان


 

نويسنده:آيت الله سيد ابوالحسن مهدوي(حفظه الله)




 
نقل داستان‌ها و حكايت‌هاي انسان‌هاي صالح، گاه مواجه با تشكيك و يا انكار بعضي از نااهلان مي‌شود و همين انكار و تكذيب، يكي از دلايل سكوت و كتمان صاحبان حكايات است. چنانچه پرهيز از مريد پيدا كردن و اعلام ارتباط و ملاقات با امام عصر(ع) را از اسرار باطني خويش دانستن، از ديگر دلايل اين سكوت است. البتّه اين سخن به معناي قبول هر گفته و داستان نيست، بلكه همان‌گونه كه مرحوم والدي مي‌فرمودند علّت اينكه ما به صحّت بعضي از اين قضايا اطمينان داريم و آنها را نقل مي‌كنيم، آن است كه گاهي كساني همچون شيخ اعظم انصاري كه در گفتار و رفتار خويش كمال احتياط را داشتند، نيز چنين مطالبي را نقل كرده‌اند. ما هم در اين مجموعه سعي بر اجراي همين روش داشته‌ايم و تا اطمينان بر صحّت سرگذشتي از ناحية ناقل و يا قرائن موجود ديگر نداشتيم، آن را نقل نكرديم. امّا آنچه در اينجا ذكر مي‌نماييم، آن است كه نبايد بدون دليل و برهان، مطلبي را كه به ذهن ما بعيد به نظر مي‌رسد رد كنيم بلكه همان‌گونه كه ابوعلي سينا گفته است: آنچه كه به گوش تو رسيد، آن را در جايگاه امكان قرار بده تا وقتي كه دليل قاطعي بر رد آن پيدا نكرده‌اي. به خصوص اگر شنونده، تخصّصي در پيرامون آن مطلبي كه شنيده است، داشته باشد.
حضرت امام(ره) همين توصيه را به فرزندشان مرحوم حجّت‌الاسلام حاج احمد آقا داشتند. مرحوم جعفر نعل‌بند از همان كساني است كه مدّتي داستان تشرّف خويش را به علّت تكذيب و انكار نااهلان، كتمان مي‌كرد تا آنكه مجدداً در تشرّف ديگري كه خدمت امام زمان(ع) مي‌رسد، امام به او دستور مي‌دهند داستان تشرّف را بيان كند. آن هم به دليل تأكيد بر مصلحتي كه در پايان حكايت او خواهيد خواند. سرگذشت جالب و تكان‌دهندة جعفر را مرحوم آيت‌الله حاج ميرزا محمّد علي گلستانه اصفهاني در زماني كه ساكن مشهد بودند، براي يكي از علماي بزرگ مشهد، اين‌گونه نقل فرموده بودند كه عموي من مرحوم آقاي سيّد محمّدعلي كه از مردان صالح و بزرگوار بود نقل مي‌كرد: در اصفهان شخصي بود به نام جعفر نعل‌بند كه سخنان غير متعارفي از قبيل آنكه من خدمت امام زمان(ع) رسيده‌ام و طيّ‌الارض كرده‌ام، مي‌زد. طبعاً با مردم هم كمتر تماس مي‌گرفت و گاهي مردم هم پشت سر او به خاطر آنكه «چون نديدند، حقيقت ره افسانه زدند» حرف مي‌زدند. روزي به تخت فولاد اصفهان براي زيارت اهل قبور مي‌رفتم. در راه ديدم آقا جعفر هم به آن طرف مي‌رود. من نزديك او رفتم و به او گفتم دوست داري با هم راه برويم؟ گفت: مانعي ندارد. در ضمن راه از او پرسيدم مردم دربارة شما حرف‌هايي مي‌زنند. آيا راست مي‌گويند كه شما خدمت امام زمان(ع) رسيده‌اي؟ اوّل نمي‌خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت: آقا از اين حرف‌ها بگذريم و با هم مسائل ديگري را مطرح كنيم. من اصرار كردم و گفتم: من ان‌شاءالله اهلم.
گفت: بيست و پنج سفر كربلا مشرّف شده بودم تا آنكه در سفر بيست‌وپنجم، شخصي كه اهل يزد بود در راه با من رفيق شد. چند منزل كه با هم رفتيم مريض شد و كم‌كم مرضش شدّت گرفت. تا رسيديم به منزلي كه قافله به خاطر ناامن بودن راه، دو روز در آن منزل ماند تا قافلة ديگري رسيد. دو قافله با هم جمع شدند و حركت كردند. حال مريض رو به سختي گذاشته بود. وقتي قافله مي‌خواست حركت كند، من ديدم به هيچ وجه نمي‌توان او را حركت داد. لذا نزد او رفتم و به او گفتم من مي‌روم و براي تو دعا مي‌كنم كه شفا پيدا كني. وقتي خواستم با او خداحافظي كنم، ديدم گريه مي‌كند. من متحير شدم از طرفي روز عرفه نزديك بود و بيست و پنج سال، همه ساله روز عرفه در كربلا بوده‌ام و از طرفي چگونه اين رفيق را در اين حال تنها بگذارم و بروم؟! به هر حال نمي‌دانستم چه كنم. او همين طور كه اشك مي‌ريخت به من گفت فلاني من تا يك ساعت ديگر مي‌ميرم، اين يك ساعت را هم صبر كن! وقتي من مُردم، هر چه دارم از خورجين و الاغ و ساير اشياء، مال تو باشد. فقط جنازة مرا به كربلا برسان و مرا در آنجا دفن كن. من با اينكه كه به گفتار او اطمينان نداشتم، ولي به خاطر اجابت دعوت مؤمن و حفظ جان او، هر طور بود كنار او ماندم تا آنكه او از دنيا رفت، قافله هم براي من صبر نكرد و حركت نمود. من جنازة او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حركت كردم. از قافله اثري نبود و من تصوّر مي‌كردم اگر كمي با سرعت بروم، امكان دارد به آنها برسم. حدود يك فرسخ كه رفتم، خوف مرا گرفت. از طرفي جنازه را كه به الاغ بسته بودم افتاد. پس از آنكه مقداري معطل شدم و جنازه را دومرتبه محكم بر الاغ بستم، حركت كردم. ولي باز پس از آنكه مقداري از راه را رفتم، جنازه از روي الاغ افتاد. به هيچ وجه آن جنازه روي الاغ قرار نمي‌گرفت. پس از معطلي فراواني كه پيدا كردم، مطمئن شدم امكان ندارد به قافله برسم و از طرفي بيابان هم وحشت‌زا بود و چنانچه كسي هم مرا با آن جنازه مي‌ديد، امكان اتهام قتل هم وجود داشت. بالاخره وقتي مضطر شدم و ديدم نمي‌توانم او را ببرم، خيلي پريشان شدم. ايستادم و به حضرت سيّدالشّهدا(ع) سلامي عرض كردم و با چشم گريان گفتم: آقا من با اين زائر شما چه كنم؟ اگر او را در اين بيابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بياورم مي‌بينيد كه نمي‌توانم، درمانده و بي‌چاره شده‌ام. ناگهان ديدم چهار سوار كه يكي از آنها شخصيت و ابهّت بيشتري داشت، پيدا شدند. آن بزرگوار به من فرمود: جعفر با زائر ما چه مي‌كني؟! عرض كردم: آقا چه كنم؟ در راه زيارت كربلا از دنيا رفته است و به من وصيت كرده كه جنازه‌اش را به كربلا ببرم و دفن كنم. ولي نمي‌توانم، قافله هم رفته است و من درمانده شده‌ام نمي‌دانم چه بكنم؟ در اين بين، آن سه نفر پياده شدند يكي از آنها نيزه‌اي در دست داشت. با آن نيزه به زمين زد، چشمه آبي ظاهر شد. آن ميّت را غسل دادند و كفن كرده، آماده رو به قبله براي اقامة نماز ميّت گذاشتند. آن آقا جلو ايستادند و بقيّه پشت سر او نماز خواندند و بعد او را سه نفري برداشتند و محكم به الاغ بستند و سپس ناگهان ناپديد شدند. من حركت كردم. ولي اين مرتبه احساس كردم با سرعت زيادي زمين را طي مي‌كنم. در حالي كه راه مي‌رفتم، ديدم به قافله‌اي رسيدم و از آنها عبور كردم. پس از چند لحظه، باز قافلة ديگري را ديدم كه آنها قبل از اين قافله حركت كرده بودند. از آنها هم عبور كردم. من آنها را مي‌ديدم، ولي گويا آنها من را نمي‌ديدند. بعد از چند لحظه به پل سفيد كه نزديك كربلا است رسيدم و سپس وارد كربلا شدم و خودم از اين سرعت سير تعجّب مي‌كردم. بالاخره او را بردم و در وادي‌ ايمن (قبرستان كربلا) دفن كردم و در كربلا ماندم تا پس از بيست روز رفقايي كه در قافلة ما بودند به كربلا رسيدند. در ابتدا فكر مي‌كردند من كنار آن يزدي در همان منزلي كه از هم جدا شديم مانده‌ام، ولي با كمال تعجّب و ناباوري ديدند كه من بيست روز قبل از آنها به كربلا رسيده‌ام. به همين خاطر از من سوال مي‌كردند و كه تو كي آمدي و چگونه آمدي؟ من هم براي آنها به اجمال مطالبي را مي‌گفتم و آنها تعجّب مي‌كردند از همان جا كم‌كم پشت سر من صحبت‌ها شروع شد و بعضي به ديد انكار نگاه مي‌كردند، بعضي هم تمسخر مي‌نمودند. تا آنكه روز عرفه شد. وقتي به حرم رفتيم، ديدم بعضي از مردم را به صورت حيوانات مختلف مي‌بينم. از شدّت وحشت به خانه برگشتم. باز دو مرتبه از خانه در همان روز بيرون آمدم، باز هم مردم را به صورت حيوانات مختلف ديدم. عجيب‌تر اين بود كه بعد از آن سفر، چند سال ديگر هم ايّام عرفه به كربلا مشرّف شده‌ام و فهميدم تنها روز عرفه بعضي از مردم را به صورت حيوانات مي‌بينم. ولي در غير آن روز آن حالت برايم پيدا نمي‌شود. لذا تصميم گرفته‌ام كه ديگر روز عرفه به كربلا مشرّف نشوم. وقتي اين مطالب را براي مردم در اصفهان مي‌گفتم، آنها باور نمي‌كردند و پشت سر من حرف مي‌زدند. تصميم گرفتم ديگر با كسي از اين مقوله حرف نزنم و مدّتي هم چيزي براي كسي نگفتم تا آنكه يك شب با همسرم غذا مي‌خوردم. صداي در حياط بلند شد. رفتم در را باز كردم. ديدم شخصي مي‌گويد: جعفر! حضرت صاحب‌الزّمان(ع) تو را مي‌خواهند. من لباس پوشيدم و همراه با او رفتم. او مرا به مسجد جمعه در همين اصفهان برد. ديدم آن حضرت در صفه‌اي‌كه منبر بسيار بلندي در آن هست، نشسته‌اند و جمع زيادي هم خدمتشان بودند. من با خودم مي‌گفتم در ميان اين جمعيت چگونه آقا را زيارت كنم و چگونه خدمتش برسم؟ ناگاه ديدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا. من به خدمتشان مشرّف شدم. فرمودند: چرا آنچه در راه كربلا ديده‌اي، براي مردم نقل نمي‌كني؟ عرض كردم اي آقاي من! آنها را براي مردم نقل مي‌كردم، ولي از بس پشت سرم بدگويي كردند، ديگر سخني نگفتم. حضرت فرمودند: تو كاري به حرف مردم نداشته باش، تو قضيه را براي آنها نقل كن تا مردم بدانند كه ما چه نظر لطفي به زوّار جدّمان حضرت ابي‌عبدالله الحسين(ع) داريم.

پيام‌ها و برداشت‌ها:
 

1. تأكيدات فراوان بر رفتن به سرزمين كربلا و زيارت سيّدالشّهداء(ع) شده است، به گونه‌اي كه گاه تعبير وجوب و لزوم از آن شده و اين حاكي از شدّت استحباب و تأكيد بر لزوم عملي آن است؛ علّامه مجلسي در جلد 101 بحارالانوار باب اوّل را اين‌گونه مطرح مي‌فرمايد: «باب انّ زيارته صلوات‌الله عليه واجب مفترضةٌ مأمورٌبها» علّامه مجلسي در اين باب چهل روايت را بيان نموده است. روايت چهاردهم اين باب از اين قرار است: امام صادق(ع) مي‌فرمايند: «كسي كه به زيارت قبر امام حسين(ع) نرود تا از دنيا برود، ناقص الايمان خواهد بود و اگر داخل بهشت برود، درجه او پايين‌تر از مؤمنين در بهشت است».1
البتّه واضح است كه اين همه تأكيد بر رفتن به زيارت آن بزرگوار، با حفظ شرايط سفر و عدم حرمت آن و نيز عدم موانع است، به گونه‌اي كه وقتي انسان اهميّت فوق‌العاده اين سفر و آثار آن را ديد، سعي بر ايجاد شرايط و رفع موانع مي‌كند تا بتواند از آن فضاي معنوي، به خصوص تحت قبّة آن حضرت كه دعا مستجاب است، استفادة كامل ببرد.
2. از پيام‌هايي كه از اين داستان مي‌گيريم، خدمت به هم سفران است. در سفري پيامبر گرامي اسلام(ص) به اصحاب خود فرمان به ذبح گوسفندي و طبخ آن را دادند. هريك از اصحاب قسمتي از كار را به عهده گرفتند. پيامبر خدا(ص) فرمودند: من هم براي شما هيزم آتش را جمع مي‌كنم. هر چه اصحاب خواستند مانع عمل پيامبر شوند، نتوانستند. پيامبر(ص) فرمودند: «مي‌دانم شما انجام مي‌دهيد و لكن خداي عزّوجلّ كراهت دارد كه بندة او در كنار اصحابش، امّا جداي از آنها باشد». سپس بلند شدند و براي آنها هيزم جمع نمودند. از ديگر آداب و حقوق همسفران است كه اگر همسفر مريض شد، برادران او سه روز سفر خود را تأخير بيندازند و در كنار او بمانند.
3. سلام و درود به اهل بيت(ع)، لازم است هم مؤدّبانه باشد و هم خالصانه تا مورد لطف و عنايت آن خاندان قرار گيريم. قرآن كريم مي‌فرمايد: اعمال شما را خداي سبحان و رسول او و مؤمنان (اهل بيت(ع)) مي‌بينند.2 و هر گاه كه مصلحت باشد، اين خاندان وساطت مي‌كنند و ارادة الهي را نسبت به خواستة انسان جلب مي‌نمايند. اباصلت بعد از شهادت امام رضا(ع)، به دستور مأمون به زندان افتاد و يك سال در حبس ماند تا آنكه دلتنگ شد. شبي بيدار ماند و به عبادت و دعا مشغول گشت و انوار مقدّسه محمّد و آل محمّد(ص) را شفيع گردانيد و به حقّ ايشان از خداوند منّان درخواست كرد كه نجات يابد. هنوز دعاي او تمام نشده بود كه ديد حضرت امام محمّد تقي(ع) در زندان نزد او حاضر شده و فرمودند: اي اباصلت: سينه‌ات تنگ شده است؟ عرض كرد: بلي. فرمودند: برخيز. و زنجير از پاي او جدا شد. دست او را گرفتند و از زندان بيرون آوردند و فرمودند كه، تو در امان خدايي، ديگر هرگز مأمون را نخواهي ديد و او تو را نخواهد ديد. چنان شد كه فرمود.3
4. هرچه انسان موفّق شود دل خود را از محبّت به دنيا منقطع كند، آمادگي بيشتري براي سفر آخرت پيدا مي‌كند ولي كساني كه به تعبير قرآن كريم چسبيده بر زمين و سنگين بر روي زمين شده‌اند، حاضر به جان‌فشاني في‌سبيل‌الله نيستند.
يا أيهاالّذين ءامنوا ما لكم إذا قيل لكم انفروا في سبيل‌الله اثّاقلتم إلي‌الارض أرضيتم بالحياة الدّنيا من الأخرة.4
5. كساني كه در راه زيارت اهل بيت عصمت و طهارت(ع) از دار دنيا رفته‌اند، گاه مشمول عنايت ويژة آن خاندان گشته و خود آنها عهده‌دار غسل و كفن و نماز و دفن آنها شده‌اند.
عالم رباني مرحوم حاج ميرزا حسن لواساني در كتاب خويش، داستاني را از عنايات حضرت رضا(ع) به يكي از زائران خويش آورده است: سه نفر از جوانان ثروتمند نجف به محضر يكي از علماي بزرگ كه در همسايگي آنان بود، رفتند و گفتند: حضرت آيت‌الله! پدر ما اينك حدود چهل سال است كه به زيارت حضرت رضا(ع) مي‌رود و هر بار، مسافرت او ماه‌ها به طول مي‌انجامد. اينك كه بسيار پير و ناتوان شده، ما با مسافرت او موافق نيستيم. امّا او آمادة حركت است و ما نگرانيم كه در راه از دنيا برود. ما از شما تقاضا مي‌كنيم او را نصيحت كنيد تا شايد منصرف شود. آن عالم بزرگوار مي‌پذيرد و به خانة آنان مي‌رود. امّا نصيحت او سودي نمي‌بخشد و مرد سالخورده به حركت خويش اصرار مي‌ورزد. عالم مي‌پرسد. اين همه اصرار براي چيست؟ پيرمرد پاسخ مي‌دهد: حدود سي سال پيش دوستي داشتم كه همراه او، اين سفر را هر ساله انجام مي‌دادم. امّا در سفري او بيمار شد و در راه از دنيا رفت. نه آبي براي غسل دادن او داشتم و نه پارچه‌اي براي كفن كردنش و نه امكاني براي تجهيز و خاك‌سپاري او. به ناچار پيكر او را براي اينكه طعمة درندگان نشود، در نقطه‌اي پنهان كردم و به سوي روستايي شتافتم تا كمك بگيرم. شب را در آنجا ماندم. روز بعد به همراه چند نفر براي خاك‌سپاري او آمدم. امّا اثري از جسد او نيافتم. در اوج تحيّر و سرگرداني بودم كه ديدم شخصيت گران‌قدري از راه رسيد. نفهميدم از كجا آمد؟ آسمان يا زمين؟ او فرمود: من جسد دوستت را شب گذشته، تجهيز كردم و به خاك سپردم. آنگاه خطاب به من فرمود: تو هم اينك كه به هدف خويش رسيدي، باز گرد. گفتم: چگونه به هدف خويش رسيدم با اينكه من عازم زيارت حضرت رضا(ع) هستم؟ فرمود: اگر زيارت صاحب قبر را در مشهد مي‌خواهي كه نايل شدي و اگر قبر و حرم را مي‌خواهي برو. سپس فرمود: به شيعيان ما پيام ده كه هر كس در راه زيارت ما از دنيا برود، ما خود او را تجهيز مي‌كنيم و به خاك مي‌سپاريم.
خود را روي پاي مباركش افكندم كه ببوسم. دريغا كه كسي را نديدم. و اينك از آن تاريخ، تاكنون هر سال مشرّف مي‌شوم تا به فيض عظيمي كه دوستم نايل شد برسم. اين داستان من است با اين بيان، اگر باز هم شما مرا از رفتن به زيارت حضرت رضا(ع) منع مي‌كنيد، مي‌پذيرم آنگاه آن عالم بزرگوار فرمود: هرگز! نه تنها شما را باز نمي‌دارم بلكه خود نيز از اين پس همه ساله همسفر تو خواهم بود. هر دو همه ساله به زيارت آن حضرت شتافتند، تا خداوند متعال اين دو را نيز در راه زيارت هشتمين امام نور به بارگاه خود پذيرفت.5
6. طيّ‌الارض يكي از كارهاي خارق‌العاده‌اي است كه گاه نفوس مستعدّه‌اي كه در اثر رياضت‌هاي خاصي، داراي قدرت روحي وباطني گشته‌اند، انجام مي‌پذيرد. انجام طيّ‌الارض گاه به واسطه قرائت آياتي از قرآن به كيفيت خاص خودش و گاه به گفتن ذكري يا اسمي از اسماء اعظم الهي و با به ارادة همان نفسِ تقويت شده انجام مي‌گيرد. قرآن كريم اشاره مي‌نمايد كه قرآن مي‌توانست كتابي باشد كه به واسطة او كوه‌ها به حركت درآمده يا زمين به واسطة آن قطعه قطعه شده يا مردگان به واسطة او به سخن در مي‌آمدند.6 پس به طور مسلم وقتي به واسطة قرآن مي‌توان كارهاي اين‌چنين خارق‌العاده‌اي انجام داد، به طريق اولي طيّ‌الارض هم به واسطة آن ممكن خواهد بود.
الف) ساده‌ترين آن اين است كه شخص در مكان خودش ناپديد و در مقصد معيّن ظاهر مي‌گردد بدون فاصلة زماني و يا با فاصلة زماني اندك.
ب) گاه شخص روي زمين حركت مي‌كند ولي با سرعت، گويا هر قدمي كه شخص برمي‌دارد، زمين زير پاي او چرخش مي‌كند. نمونه‌اي از اين‌گونه طيّ‌الارض را در حكايت ششم ملاحظه فرموديد كه امام(ع) به طور متعارف حركت مي‌كردند، ولي آيت‌الله العظمي اراكي(ره) هر چه مي‌دويدند به آن حضرت نمي‌رسيدند.
ج) گاهي هم طيّ‌الارض به شكل پرواز در آسمان است. چنانچه مرحوم آيت‌الله لنگرودي مي‌فرمودند: شخصي به منزل ما آمد و بعد از صحبت‌هاي زياد متوجّه شدم كه طي‌السماء دارد. به اين نحو كه در همان اتاق روي زمين خوابيد و سپس به سمت طاق به پرواز درآمد و مي‌خواست خداحافظي كند كه از او درخواست كردم برگردد وقتي برگشت، گفت ما چهل نفر روي كره زمين هستيم، كه داراي طي‌السماء هستيم و در اطراف زمين پراكنده هستيم، ولي وعدة همه ما شب‌هاي جمعه، صحن مقدّس ابي‌عبدالله الحسين(ع) در كربلا مي‌باشد.
د) گاهي هم طيّ‌الارض به واسطة موجود ديگري همچون بُراق در شب معراج پيغمبر اكرم(ص) تحقّق مي‌پذيرد. در داستان جعفر نعل‌بند هم چنين بوده است.
ه‍ ) گاه شخص ديگري كه داراي طيّ‌الارض است، دست انسان را مي‌گيرد و او را به مقصد مي‌رساند و به اصطلاح دو پشته يا چند پشته طيّ‌الارض مي‌كنند.
و) نوعي از طيّ‌الارض هم اين‌گونه است كه خود شخص، حركت معمولي خودش را انجام مي‌دهد؛ ولي بدون آنكه بفهمد زودتر از زمان متعارف به مقصد مي‌رسد. گويا بخشي از مسير راه از جلو برداشته است. بعد مي‌فهمد كه قسمتي از مسير راه را اصلاً طي نكرده، ولي بقيّه راه را معمولي رفته است.
ز) يك قسم از طيّ‌الارض هم مثل احضار است، يعني ديگري كه در مقصد ايستاده است، او را از مبدأ بلند مي‌كند و به مقصد مي‌گذارد. نمونه‌اي كه در قرآن كريم آمده است، احضار كردن جناب آصف بن برخيا است كه بلقيس را همراه با تخت او از شهر سبا به نزد حضرت سليمان احضار نمود.
7. تأكيد فراواني بر زيارت امام حسين(ع) در روز عرفه شده است، به گونه‌اي كه امام صادق(ع) مي‌فرمايند: خداي تبارك و تعالي قبل از حاجيان در عرفات، براي زوار امام حسين(ع) تجلّي مي‌نمايد و حوائج آنها را عطا مي‌نمايد و گناهانشان را مي‌آمرزد. سپس اهل عرفات را تمجيد و سپاس مي‌گويد و همان رفتار را با آنها انجام مي‌دهد.7
8. سيرت و باطن افراد گاهي همچون صورت آنها به شكل انسان است و گاهي هم در اثر انحرافات فكري و اخلاق‌هاي رذيله يا رفتارهاي ناپسند به صورت حيوان مشخّص يا تركيبي از چند حيوان و يا به صورت يك موجود وحشتناك غير متعارف است. در قضايا و حكايات فراواني، از ديدن اين سيرت سخن به ميان آمده است.
ابوبصير مي‌گويد: با امام صادق(ع) حج انجام مي‌داديم. وقتي در طواف بوديم به امام عرض كردم: قربانتان شوم اي پسررسول خدا! آيا خداوند اين خلق را مي‌آمرزد؟ فرمودند اي ابابصير! اكثر كساني كه مي‌بيني، ميمون و خوك هستند.
گفتم: به من نشان دهيد. پس حضرت سخناني را آهسته فرمودند و دست مبارك خويش را بر چشمان من ماليدند. در آن لحظه، آنها را به شكل ميمون‌ها وخوك‌ها ديدم. پس وحشت مرا گرفت، آن بزرگوار دست خويش را بر چشمم ماليدند تا آنها را همان‌گونه كه قبلاً بودند، ديدم.8
مرحوم آيت‌الله ميرجهاني مي‌فرمودند: در ايّام جواني كه مشغول به تحصيل و رياضات شرعيه در مدرسه صدر بازار اصفهان بودم، زماني به مدّت چهل روز اصلاً از مدرسه بيرون نيامدم. زيرا همة دروسي كه مي‌خواندم در همان مدرسه بود و غذاي من هم از همان نان خشك مخصوص و خورشت حاضري بود كه از روستاي جرقويه تهيه ديده بودم و نيازي به رفتن به بيرون مدرسه براي تهيه طعام نداشتم.
تا اينكه يك روز براي كاري كه در ميدان امام پيدا كردم، ناچار به خروج از اين مدرسه شدم كه ناگاه متوجّه شدم اكثر افرادي كه در بازار مي‌بينم، به شكل حيوانات مختلف بودند. وحشت عجيبي مرا گرفت. عبا را بر سر كشيدم كه آنها را نبينم. فقط جلوي پاي خود را نگاه مي‌كردم. در عين حال وقتي حيواني از كنارم رد مي‌شد، مي‌ترسيدم. با اينكه مي‌دانستم اينها همان انسان‌هاي قبلي هستند. تا نزديك حمام شيخ كه در انتهاي بازار قرار دارد، آمدم؛ ولي از بس ترسيده بودم كارم را نتوانستم انجام دهم. برگشتم و سراسيمه وارد مدرسه شدم. استادم وقتي مرا ديد كه چهره‌ام سفيد شده و رنگ خود را باخته‌ام، پرسيد: چه شده، آيا با كسي درگيري داشته‌اي؟ گفتم: نه. اصرار كرد كه قضيه چيست. من وقتي جريان را براي او گفتم، فهميد اين حالت در اثر اين است كه مدّت زيادي از غذاي حلال خصوصي خودم امرار معاش كرده‌ام. بلافاصله يك نفر را فرستاد تا از بازار غذايي تهيه كند و بياورد و به من اصرار كرد كه بخور! امتناع كردم. بالاخره گفت من استاد تو هستم و به تو دستور مي‌دهم كه بخوري. به ناچار مقداري ميل كردم. بعد از خوردن غذا، چشمانم برگشت سر جايش.
9.گرچه اصل بر كتمان قضايا است، همان گونه كه در مقدّمة حكايت دوم به چهار نكته در اين باره اشاره نموديم، امّا گاهي هم مصلحت در ترويج اين قضايا است تا افرادي ازخواب غفلت بيدار شده و حركت معنوي خود را آغاز كنند. در نقل اين قضايا، اگر بدون گفتن اسم شخص باشد و رعايت آن چهار نكته در بحث كتمان اسرار شده و هم مصلحت ترويج حق و هدايت ديگران نيز در آن منظور گشته است.
البتّه به ندرت به قضايايي برمي‌خوريم كه به دستور خداي سبحان يا خود امام(ع)، بازگو شده است، همچون همين حكايت آقا جعر نعل‌بند اصفهاني.
امام صادق(ع) مي‌فرمايند: مردي خدمت رسول خدا(ص) آمد و از حقّ علم سؤال كرد. فرمودند: سكوت. پرسيد ديگر چه؟ فرمودند: گوش دادن به آن. عرض كرد: ديگر چه؟ فرمودند: حفظ آن. پرسيد: ديگر چه؟ فرمودند عمل به آن، عرض كرد: ديگر چه؟ فرمودند: نشر و ترويج آن.9
10. از اين قضيه و حكايت، نظر لطف و عنايت ويژه حضرت بقيّـ[الله(ع) را به زوار قبر جدشان حضرت ابي‌عبدالله الحسين المظلوم مي‌فهميم.
سيّد محمدباقر ميرفندرسنكي

پي نوشت ها :
 

1.بحارالانوار، ج 71، ص 4.
2.سورة توبه، آية 105.
3.متهي‌الآمال: فصل ششم، در اخبار شهادت حضرت رضا(ع).
4.سورة توبه (9)، آية 38.
5.كتاب كرامات صالحين، ص 212.
6.سورة رعد (13)، آية 31.
7.كامل الزيارات، ص 165؛ بحارالانوار، ج 101، ص 37.
8.بحارالانوار، ج 47، ص 79.
9.اصول كافي، ج 1، ص 48.
 

منبع: www. mouood.org