ورزش در قرآن کریم (2)
ورزش در قرآن کریم (2)
مسابقه ورزشي، عذري موجّه
حضر ت يعقوب ـ عليه السلام ـ دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنها (يوسف و بنيامين) از يك مادر بودند كه «راحيل» نام داشت.[24] يعقوب به جهاتي نسبت به اين دو فرزند، محبت بيشتري ابراز مينمود و همين مسأله باعث برانگيخته شدن حس حسادت در ساير برادران شد. آنان به يكديگر گفتند: با اين كه ما ده برادر، گروهي نيرومند و تواناييم، ولي باز هم پدرمان به يوسف و برادرش بنيامين علاقة بيشتري دارد.[25]
از آنجا كه اين علاقه نسبت به يوسف خيلي شديدتر بود، براردان ناتني تصميم گرفتند يوسف را بكشند و يا اين كه از پدر دورسازند. براي اجراي اين نقشه، نزد پدر آمده و با قيافههاي حق به جانب و زباني نرم و همراه با يك نوع انتقاد ترحّم برانگيز گفتند: پدر جان! چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نميكني و به ما نميسپاري؟ چرا ما را نسبت به برادرمان امين نميداني، در حالي كه ما به طور قطع خيرخواه او هستيم؟![26]
آنگاه ادامه ميدهند:
«اَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ و يَلْعَب وَ اَنّا لَهُ لَحافِظونَ[27] ؛
او را فردا با ما (به خارج شهر) بفرست تا در چمن و متراتع بگردد و بازي كند و البته ما (از هر خطري) حافظ و نگهبان اوييم.»
پدر از اين كه مبادا يوسف در اثر غفلت آنان طعمة گرگ شود، ابراز نگراني ميكند، پسران در پاسخ ميگويند:
«لَئنْ اَكَلَهُ الذَّنْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ اِنّا اذاً لَخاسِرونَ[28] ؛
اگر او را گرگ بخورد، با اين كه ما گروه نيرومندي هستيم، ما از زيانكاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزي ممكن نيست).
بالاخره پدر را قانع ساخته و يوسف را با خود به صحرا برده و در مخفيگاه چاه قرار ميدهند، تا كاروانيان رهگذر او را با خود به دياري دوردست برده و از يعقوب دور گردانند.
اكنون كه از دست يوسف راحت شدهاند، ميبايد عذر موجهي براي پدر بياورند كه چرا يوسف را با خود نگرداندهاند. نقشهاي كشيدند و آن اين كه صحنهسازي به پدر وانمود ميكنيم يوسف را گرگ دريده است. پيراهن يوسف را به خوني دروغين (از حيوانات يا پرندگان) آغشته و شبهنگام با چشمي گريان به سوي پدر بازگشتند:
«وَجاؤُا اَباهُمْ عِشاءً يَبْكوُنَ[29] ؛
و شبهنگام در حالي كه گريه ميكردند به سراغ پدر آمدند».
و براي اين كه دليل قانع كنندهاي براي غفلت خود از يوسف ارائه دهند، گفتند:
«يا اَبانا اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسفُ عِنْدَ مَتاعِنا فَاكَلَهُ الذِّئْبُ [30]؛
اي پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد!»
و براي اين كه اين دروغ را به پدر بباورانند، پيراهن يوسف را كه به خون آلوده بودند، به عنوان سند و مدرك به پدر ارائه نمودند:
«وَجاؤُا عَلي قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ[31] ؛
و پيراهن او را با خوني دروغين (نزد پدر) آوردند».
برخي از نكاتي كه از اين داستان به دست ميآيد، عبارتند از:
1. نيرومندي و ورزشكار بودن، يك مزيت و فضيلت است و به همين دليل برادران يوسف در دو جا مطرح ميكنند كه ما گروهي نيرومند و ورزشكاريم.
الف) هنگامي كه برادران با يكديگر توطئه ميكنند، ميگويند: «وَنَحْنُ عُصْبَةُ» و آن را دليل برتري خويش از يوسف ميدانند.
ب) هنگامي كه پدر از اين كه گرگ يوسف را بخورد ابراز نگراني ميكند، آنان در پاسخ ميگويند: «وَنَحْنُ عُصْبَةًُ»[32] و داشتن نيرو و توان جسمي را مشخصة يك محافظ و پاسدار ميدانند كه به خوبي ميتواند به مأموريت پاسداري و حفاظت عمل كند.
2. بازي كردن و تحرك را ـ كه خود نوعي ورزش است ـ براي كودكان لازم و ضروري ميداند. به همين جهت، برادران يوسف به بهانه بازي كردن، يوسف را از پدرش ـ كه خود يك پيامبر الهي و معصوم و داراي بينش كافي است ـ جدا ميكنند و او به اين كه بازي براي كودك لازم است، اعتراض نميكند.
3. بازي، تحرك و ورزش، بهتر است در هواي آزاد، محيط باز و فضاي سبز صورت گيرد، نه در هواي آلوده و پر از دود گازوئيل و يا محيط دربسته و تنگ و به دور از طبيعت؛ بدين جهت برادران يوسف به پدر ميگويند: «يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ؛ تا يوسف در چمن ومراتع بگردد و بازي كند.»
4. در حالي كه برادران يوسف، بزرگترين و نابخشودنيترين گناهان را مرتكب شده و به قول خودشان برادرشان را از روي غفلت به كشتن دادهاند، بهترين و پيامبر پسندترين عذري كه ارائه ميكنند، اشتغال به ورزش و مسابقة ورزشي است و ميگويند:
«يا اَبانا اِنّا ذَهَبنا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَاَكَلَهُ الذّئِبُ؛
اي پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و گرگ او را خورد!»
و آن پيامبر هم به آنان خرده نميگيرد كه چرا به ورزش و مسابقة ورزشي پرداختيد.
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ جواني نيرومند
«وَلَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَاسْتَوي اتَيْناهُ حُكْماً وَ كَذلِكَ نَجْزي الْمُحسِنينَ[33] ؛
هنگامي كه (موسي) نيرومند وكامل شد، حكمت و دانش به او داديم، و اين گونه نيكوكاران را جزا ميدهيم.»
«اشد» از مادة شدت، به معناي نيرومند شدن است، و «استوي» از ماده استوا، به معناي كمال خلقت و اعتدال آن است.[34]
گويا يك نحو ارتباط بين سلامتي و نيرومندي جسماني و يادگرفتن حكمت و دانش وجود داشته باشد، و شنيده نشده كه هيچ يك از پيامبران الهي ـ كه تعداد آنها در روايات اسلامي 124000 نفر ذكر شده است ـ ضعيف و يا ناقصالخلقه بوده باشند. در مورد جانشينان دوازده گانة پيامبر عظيمالشأن اسلام نيز چنين است. به همين جهت است كه در آيه مذكور فرمود: هنگامي كه موسي نيرومند و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم.
در ادامة اين داستان ميخوانيم كه موسي ـ عليه السلام ـ از قصر فرعون ـ كه در خارج از شهر قرار داشت ـ خارج شده و وارد شهر ميشود. به محض ورود به شهر، متوجه ميشود يكي از پيروان او با يكي از مأمورين فرعون ـ كه ميخواست از او بيگاري بكشد ـ درگير شده و توان كافي براي دفاع از خويشتن را ندارد.
هنگامي كه چشم شخص باايمان به موسي ـ عليه السلام ـ ميافتد (و با توجه به اين نكته كه ميدانست موسي مردي نيرومند و ورزيده است) از او ياري ميطلبد.
«وَ دَخَلَ الْمَدينَةَ عَلَي حينِ غَفْلَة مِنْ اَهْلها فَوَجَدَ فيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتلانِ هذا مِنْ شيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدٌوِّهِ فَاسْتَغائَهُ الَّذي مِنْ شيعَتِهِ عَلَي الَّذي مِنْ عَدُوِهِ[35] ؛
(موسي) در موقعي كه اهل شهر در غفلت بودند، وارد شهر شده، ناگهان دو مرد را ديدند كه در جنگ و نزاع مشغولند؛ يكي از پيروان او بود و ديگري از دشمنانش. آن يكي كه از پيروان او بود، از وي در برابر دشمنش تقاضاي كمك كرد».
موسي كه داراي روحيه دفاع از مظلوم در برابر ظالم بود، بلافاصله به كمك مظلوم شتافته، با ظالم درگير ميشود. او تنها با زدن يك مشت به سينة دشمن، او را از پاي درميآورد.
نكته قابل توجه در اين جا اين است كه حضرت موسي ـ عليه السلام ـ قدرت و توان خويش را در جهت دفاع از مظلوم با ظالم به كار ميگيرد، همانگونه كه شير خدا، حضرت علي ـ عليه السلام ـ بود و به فرزندان خويش وصيت فرمود:
«كُونا لِلظّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلوُمِ عَونا[36] ؛
همواره دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد
پس از اين كه توبهاش پذيرفته ميشود، به شكرانة اين نعمت، با خداي خويش پيمان ميبندد كه هيچگاه پشتيبان مجرمان نباشد؛ يعني با فرعونيان همكاري نكند و در كنار ستمديدگان باشد.
پس از اين ماجرا، موسي ـ عليه السلام ـ مجبور ميشود از آن شهر بگريزد. وسيله نقليه در اختيار ندارد و از طرفي بايد به سرعت از شهر خارج شود. پياده به راه ميافتد و آن قدر پيادهروي ميكند كه كفشهايش پاره ميشود. با پاي برهنه و شكم گرسنه به راه ادامه ميدهد و اين راهپيمايي، هشت روز به طول ميانجامد. وي براي رفع گرسنگي، از گياهان بيابان و برگ درختان استفاده ميكند.[37]
كمكم دورنماي شهر«مدين» در افق نمايان شده و موجي از آرامش بر قلب او مينشيند.
وقتي به نزديك شهر مدين ميرسد، گروهي از چوپانان را ميبيند كه براي سيراب كردن چهارپايان خود، بر سر چاهي اجتماع كردهاند و پايينتر از آنها دو زن را ميبيند كه كناري ايستاده و از گوسفندان خود مراقبت ميكنند، اما به چاه نزديك نميشود. وضع اين دختران كه بسيار متين و با عفت نيز به نظر ميرسند و در گوشهاي ايستادهاند و آنها فرصت استفاده از آب داده نميشود، توجه موسي ـ عليه السلام ـ را به خود جلب ميكند؛ به سوي دختران رفته ميپرسد:
كار شما چيست؟ چرا پيش نميرويد و گوسفندان خود را سيراب نميكنيد؟
ميگويند: ما گوسفندان خود را سيراب نميكنيم تا چوپانان همگي حيوانات خود را آب دهند و بروند و ما از باقيماندة آب استفاده كنيم.
موسي پيش رفته و چوپانان را از سر چاه كنار زده و به آنان اعتراض ميكند. وضع چاه به گونهاي بود كه داراي يك سطل بزرگ بود كه آن را چندين نفره از چاه بالا ميكشيدند و شايد دختران جوان نيز كه كناري ايستاده بودند، به همين خاطر بود كه نميتوانستند خود از آن چاه، آب بكشند و ميبايست از آبي كه چوپانان ديگر بالا ميكشيدند و اضافه ميآمد استفاده ميكردند. از اين گذشته، سنگ بزرگي نيز بر سر چاه بود كه چوپانان براي محافظت از چاه، آن را بر روي آن ميگذاشتند و برداشتن آن مستلزم نيروي هفت تا ده نفر جوان نيرومند بود.[38]
چوپانان كه مطمئن بودند موسي ـ عليه السلام ـ به تنهايي نميتواند از چاه آب بكشد، به كناري رفته و ميگويند: بفرما، اگر ميتواني آب بكش. موسي ـ عليه السلام ـ با اين كه به شدت خسته و گرسنه بود،پيش رفته و با قدرت كمنظير خويش سنگ را به سويي پرتاب مينمايد و سپس به تنهايي و با همان سطل بزرگ براي گوسفندان آن دو دختر جوان (كه دختران حضرت شعيب پيامبر بودند) آب كشيده و گوسفندان آنها را سيراب مينمايد. آنگاه از شدت خستگي و گرسنگي در زير ساية درختي به استراحت پرداخته و از خداوند طلب خير ميكند.»[39]
علامه طباطبائي ميفرمايد:
اكثر مفسران، اين گفته موسي را كه در دعاي خود عرض كرد: «پروردگارا! هر خير و نيكي بر من بفرستي، من به آن نيازمندم» چنين تفسير كردهاند كه از خداوند متعال مقداري غذا درخواست كرد تا گرسنگي خود را با آن درمان نمايد؛ بنابراين بهتر است مراد و منظور موسي از آن چيزي كه خداوند به او عطا فرموده را همان قوت و قدرت بدني او بدانيم. همان قوتي كه كارهاي خداپسندانهاي همچون دفاع از آن مرد اسرائيلي، فرار از دست فرعون و سيراب نمودن گوسفندان حضرت شعيب را با آن انجام ميداد. پس اظهار فقر به اين قدرت بدني كه خدا به او عنايت فرموده، كنايه از اظهار فقر به آن غذايي است كه بتواند به وسيله آن، قدرت بدني خود را حفظ نمايد.[40]
در اين هنگام، ناگهان يكي از آن دو دختر ـ درحالي كه بانهايت حيا گام برميداشت ـ به سراغ او آمد و گفت: پدرم از تو دعوت ميكند تا مزد سيراب كردن گوسفندان را به تو بپردازد.[41]
دختر پيشاپيش حركت ميكند و موسي از پي او روان ميشود. در بين راه باد ميوزيد و لباسهاي دختر اين سو و آن سو ميرفت. موسي كه خدا را در نظر داشت و دوست نداشت به ناموس ديگران ـ ولو با نگاه كردن ـ خيانت كند، به دختر ميگويد: من از پيش حركت ميكنم و تو از پشت سر، راه را به من نشان بده. وقتي به خدمت حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ ميرسد، داستان خود را براي او تعريف ميكند. آن گاه يكي از آن دو دختر به پدر پيشنهاد ميكند كه موسي را استخدام نمايد و در ادامه، دليل اين پيشنهاد و انتخاب را چنين بيان ميكند:
«اِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتأْجَرْت الْقَوِيُّ الاَمينُ[42] ؛
همانا بهترين كسي كه ميتواني استخدام كني، آن كسي است كه قوي و امين باشد.»
ميبينيم كه در اين جا قوي بودن به عنوان يك مزيت و امتياز براي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ به حساب آمده است. البته آن قوي بودني كه با امين بودن همراه باشد. حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ نيز با اين پيشنهاد موافقت نموده، موسي ـ عليه السلام ـ را به استخدام خويش درآورده و يكي از دخترانش را نيز كه «صفوره» نام داشت به ازدواج وي در ميآورد.
نكتة مهم ديگر اين كه، به طور معمول، انسان قوي و نيرومند بهتر ميتواند امانت را حفظ نمايد، و «امين بودن» با «قوي بودن» داراي ارتباط نزديكي است؛ از اين رو در آيه قرآن، دو كلمه «قوي» و «امين» در كنار يكديگر به كار برده شدهاند.
پي نوشت ها :
[23] . «لَقَدة كانَ في يُوسفَ وَ اخْوَتِهِ آياتٌ لِلسّائلينَ؛ در (داستان) يوسف و برادرانش، نشانههاي (هدايت) براي سؤالكنندگان بود». (يوسف (12) آيه 7).
[24] . ناصر مكارم شيرازي و ديگران، تفسير نمونه، ج 9، ص 321.
[25] . «اِذْ قالوُا ليُوسٌفَ و آخُوُهُ اَحَبُّ الي اَبينا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ؛ هنگامي كه (براردان) گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر ما از ما محبوبترند، در حالي كه ما نيرومندتريم». (يوسف (12) آيه 8).
[26] . يوسف (12)، آيه 11.
[27] . همان، آيه 12.
[28] . همان، آيه 14.
[29] . همان، آيه 16.
[30] . همان، آيه 17.
[31] . همان، آيه 18.
[32] . همان، آيه 14.
[33] . قصص، (28)، آيه 14.
[34] . تفسير نمونه، ج 16، ص 39.
[35] . قصص (28)، آيه 15.
[36] . نهجالبلاغه، فيضالاسلام، نامه 47.
[37] . تفسير نمونه، ج 16، ص 55.
[38]. نفسير جوامع الجامع، ص 344.
[39] . قصص (28) آيه 24.
[40] . تفسير الميزان، ص 25.
[41] . قصص (28)، آيه 25.
[42] . همان، آيه 26.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}