یلدا در منطقه


 

نویسنده : احمد يوسفي




 
شب چله را با بچه ها ، داخل سنگري که نزديک پل مارد داشتيم ، شروع کرده بوديم که پرويز از راه رسيد . همگي خوشحال شديم.
بعد از چاق سلامتي و احوا لپرسي گفتم : آقا پرويز تو که بايد پس فردا ميومدي ؟
ساک و وسايلش را زمين گذاشت و با چهره اي متبسم گفت : دلم براتون تنگ شده بود . مي دونستم که شب چله بدون من به شما خوش نمي گذره ، برا همين زودتر از موعد اومدم . حالا مگه اشکالي داره ؟
- نه اتفاقا خوب کاري کردي . اگه دستت پر باشه که حسابي تحويلت مي گيريم .
مجتبي که چشم از صورت پرويز بر نمي داشت رو به من کرد و گفت : احمد آقا، مگه پرويز نگفت توي اين چند روزي که مرخصي مي رم ريشامم کوتاه مي کنم .
نگاهي به پرويز انداختم و گفتم :
- چيکار با ريشاش داري؟
- مگه شما شهيد منوچهر معصومي رو يادتون رفته ، از لابه لاي ريشاي بلندش گاز شيميايي به داخل ماسکش نفوذ کرد و شهيدش کرد .
- ببينم ! پرويز ، راست ميگه ،چرا به قولت عمل نکردي ؟
او در حالي که لباسهايش را بيرون مي آورد و در ساکش جا مي داد با لبخند گفت : ماشين اصلاح با خودم آوردم .
مجتبي که خيلي حساس تر از ما بود . رو به پرويز کرد وگفت :
- اون دفعه هم همينو گفتي ولي کي عمل کني خدا مي دونه .
اکبر که تا حالا حرفي نزده بود .گفت :
- با با ! حالا چرا نمي ذارين سوغاتي ها رو رو کنه . به نظر من پرويز خان اين ريش هارو از همه ي ما بيشتر دوست داره والا ولشون مي کرد و ميومد .
پرويز بعد از اين پا و آن پا کردن دستي به ريش هاي بلندش کشيد و گفت :
-نه درست نگفتي ، چون نه ، تونستم از ريشام دل بکنم و نه از شما . پس نتيجه مي گيريم که شما رو هم ، اندازه ي ريشام دوست دارم .
همگي زديم زير خنده . پرويز زيپ بغل ساکش را باز کرد و سوغاتي هاي شب چله ي بروجرد را بيرون آورد . راستي که سنگ تمام گذاشته بود .
اکبر نايلون گندم شاهدانه ها را از جلوي ساک برداشت و شروع به باز کردن آن کرد. وقتي نايلون بازشد بوي معطر شاهدانه ها در سنگر پيچيد .
همگي کيف کرديم . من انگار پاي تنوري که ننه براي پختن نان روشن کرده بود نشسته بودم و برشته شدن شاهدانه ها را که براي يلدا آماده مي شد نگاه مي کردم . بوي نان تازه و برشته شدن گندم ها مشام هر کسي را قلقلک مي داد . براي يک لحظه خودم را در خانه حس کرده بودم . آخ که چه مي چسبيد زبان خيس زدن به گندم شاهدانه هاي روي کرسي و گوش دادن به متل هاي پدر بزرگ .
با ديدن سوغاتي هاي پرويز هر کدام از بچه ها چيزي گفت . مجتبي بعد از سبک سنگين کردن بسته هايي که پرويز از ساکش در آورده بود گفت :
ببينم آرد نياوردي ؟
پرويز سگرمه هايش را در هم کشيد و گفت :
- من هي فکر کردم يه چيزي جا گذاشته باشم ! ولي شما که چيزي نگفتيد .
- ما بگيم ؟ خودت بايد فکر مي کردي ، مگه ما گفته بوديم ، کشمش و قره قوروت و گردو و اين جور چيزا رو با خودت بيار ؟
-نه .
- خب ديگه پس لازم نبود آرد رو هم بگيم .
اکبر که طاقتش تمام شده بود توي نايلون دست کرد و مقداري از گندم هاي برشته شده را کف دستش ريخت ، بعد در حالي که با نوک زبان آنها را جمع مي کرد و مي خورد به ما نگاه کرد و. گفت : بخورين ديگه . آقا مجتبي ايراد بني اسرائيلي مي گيره ، آخه من نمي دونم آرد رو مي خواد چيکار ؟!
مجتبي با قيافه ي حق به جانب گفت : حتما نياز بود که من گفتم .
من هم مثل اکبر طاقت نياوردم و شروع به خوردن تنقلات کردم . و وقتي ديدم جر و بحث اين دو نفر دارد به درازا مي کشد گفتم :
- نکنه مي خواستي با آرد حلوا درست کني ؟
او دهان پر از کشمشش را باز کرد و و با صداي گرفته گفت :
- نه بابا آخه من ديدم امشب همه چيز داريم الا پدر بزرگي که برامون قصه بگه . مي خواستم با آرد ريشاي پرويز رو سفيد کنم و بشينيم پاي متل هاي اون .
اين دفعه بيشتر خنديديم . خود پرويز هم دلش را گرفته بود و شانه هايش از فرط خنده بالا و پائين مي شد .
شب با اذان صبح فراري شد و بعد از نماز صبح به رختخواب رفتيم .
ساعت هفت صبح بود که با صداي سرباز حسيني بيدار شدم . مي گفت فرمانده يگان کارتان دارد .
دست و صورتم را شستم و به دفتر فرماندهي رفتم .
دو ساعت طول کشيد تا به سنگر برگشتم . بچه ها هنوز خواب بودند . خيلي دوست داشتم دوباره بخوا بم و کمي از خوابهاي هدر رفته را جبران کنم ولي نمي شد . بسته خوابم را جمع کردم و مجتبي را بيدار کردم .
-گوش کن آقا مجتبي . يه ماموريت جديد ابلاغ شده ، بايد جلو بريم .
مجتبي که به زور چشمهايش را باز کرده بود و به حرفهايم گوش مي داد گفت :
- کدوم منطقه بايد بريم ؟
-معلوم نيست ، شما زودتر به دنبال آماده کردن وسايل .
قصد داشتم هر سه نفر کادري که مي بايست به ماموريت بروند همگي از بچه هاي سنگر خودمان باشند . به همين خاطر اکبر را هم بيدار کردم و خودم ، مجتبي و اکبر را براي کار مناسب ديدم .
پرويز که با سرو صداي ما بيدار شد و از جريان با خبر شد گفت :
- بدون من هيچکس هيچ جا نمي ره .
- عزيز من تو هنوز از نظر يگان تو مرخصي هستي و کسي حضور تو رو نداده .
-من اين حرفها حا ليم نيست . الان ميرم درستش مي کنم .
پرويز که لباس پوشيد و خارج شد به اکبر گفتم : اکبر جان پس شما بگير بخواب . خودت که خوب مي شناسي پرويز رو . هميشه يه مرغ يه پا رو با خودش حمل مي کنه .
با اصرارهاي من اکبر لباس هايش را بيرون آورد .
وقتي راهي شديم همه چيز آماده بود . تويوتاي گل گرفته و مين ياب هاي مرتب و نه نفر سرباز سرحال و آماده .
خرمشهر را که پشت سر گذاشتيم به حاشيه جنوبي کارون و نهايتا به آخرين پست انتظامات رسيديم . در آنجا نفري را براي راهنمايي ما تا محل انجام ماموريت گذاشته بودند . با راهنما و بدون خودرو به راه افتاديم . بعد از طي مسافتي از او پرسيدم :
ببخشيد مي شه بپرسم الان کجا هستيم ؟
-حاشيه ي اروند .
-فاصله تا نيروهاي عراقي چند کيلومتره ؟
- بستگي داره ، بعضي جاها 700متر ، بعضي ديگه 500 شايد هم کمتر .
- تا حالا گشتي به جلو فرستادين ؟
- بله ، تقريبا هر شب .
-به ميدون مين برخورد نکردن ؟
-دقيقا نمي دونم .
-حاج آقا صا لح نيا رو مي شناسي؟
-بله ، هم فرمانده و هم سرور ماست .

با صحبت به خط رسيديم . نيروهاي خيلي زيادي در اينجا مستقر شده بودند .راهنما من را به طرف سنگر حاج آقا برد . چون فاصله خط تا نيروهاي عراقي کم بود از مجتبي و پرويزخواستم تا بچه هارا پراکنده ودر جاي امني قرار دهند ولي با اين وجود باز هم نگران اوضاع بودم.
مخصوصا حالا که انفجارات پياپي خمپاره، سنگر حاج آقا را به لرزه درآوره بود .
حاج آقا من را با نقشه ي منطقه توجيه کرد وگفت :
- فرصت بسيار کم و حساسيت کار فوق ا لعاده زياده . بايد به اميد خدا نيروهاي ما از معبر شما ، به راحتي سر پلهاي دشمن را تصرف نمايند .
در آخرين لحظه صورتم را بوسيد گفت :
- احمدجان. دشمن از صبح تا به حال دو بار از مواد شيميايي استفاده کرده . مراقب اوضاع باشيد . گروه گشتي ستوان مرادي را همراهتون مي فرستم ، خدا پشت وپناهتون .
صداي غرش توپخانه وخمپاره اندازها سکوت وآرامش زيباي کارون را در هم شکسته بود و عرصه را بر ماهيان تنگ کره بود .
با کمک راهنما بچه ها را از سنگر ها بيرون آورديم از اين که همگي سا لم بودند بسيار خوشحال شدم . توصيه هاي حاج آقا را در مورد مواد شيميايي را گوشزد کردم وبا راهنمايي بلدمان به راه افتاديم .
تاريکي شب مانع از تخمين مسافت مي شد. نور آتش وصداي شليک چند خمپاره از سنگر هاي آنان نگراني ام را بيشتر کرد . راهنما بدون معطلي گفت :
-هوشيار باشيد، ممکن است ما راديده باشند.
صداي شليک ها به شليک مواد شيميايي شبيه بود.
همگي زمين گير شديم با دستپاچگي ماسک ها رازديم و روي زمين دراز کشيديم ومنتظر وقايع بعدي بوديم .در تاريکي شب دست پرويز را ديدم که ماسک را از چهره اش برداشت وبا سينه خيز خودش را به من رساند وگفت :
- احمد جان ، بيا از فرصت استفاده کن وبا اين ماشين صورتم رااصلاح کن .
نمي دانستم بخندم و يا به فکر بچه ها باشم ماشين اصلاح را از او گرفتم وشروع به کوتاه کردن ريشهاي پرويز کردم . تقريبا چهارتا خيابان يک طرفه وپيچ ودست انداز را در تاريکي گذرانده بودم که فهميدم بچه ها بلند شده ، ماسکها را برداشته وآماده حرکت به جلو هستند. نمي دانستم با صورت نيمه کار ه او چه کنم .
چند قدم راه رفتيم منوري بالاي سرمان روشن شد . روي زمين دراز کشيديم وفرصتي ناخواسته دست داد تا بقيه ريشهاي بلند وپر پشت او را اصلاح کنم .
آقاي مرادي که با دو متر فاصله از من در جلو حرکت ميکرد ايستاد، وقتي به هم رسيديم گفت :
- بچه هاي ما همينجا سنگر مي گيرن تا شما ، کارو تموم کنيد .
مجتبي وپرويز را با فاصله زياد از هم و با شش نفر از سربازان جهت کاوش گذاشتم وخودم با بقبه سربازان از سمت چپ شروع کرديم . هر سه نفر تقريبا در يک زمان از دستک هاي سيم خاردار عبور کرديم . به کار بچه ها اميد داشتم به قول معروف هردويشان مين را درسته قورت مي دادند .
سکوت عجيبي روي خط عراقي ها پاشيده شده بود فقط گاهگاهي صداي امواج راديويي که روي بيسيم سنگر استراق سمع عراقي ها مي افتاد، سکوت را مي شکست . انگار همگي در خواب بودند ما هم اجازه نداشتيم خواب آنها را بر هم بزنيم .
معبر که تمام شد با اشاره من همگي به عقب برگشتيم .
ستوان مرادي را با روي معبر ها آوردم وعلامت گذاري هاي ميدان را به او نشان دادم .
به بنه يگان که رسيديم ، پرويز گفت :
- آخه احمد آقا ، آگه منو نمي آورديد چه کسي مين بغل گوش آقاي حليم جاسم بوقلمون رو خنثي ميکرد .
همه سربازها خنديدند مجتبي که باز هم در چهره پرويز دقيق شده بود گفت :
- ببينم تو کي اين شاهکار رو کردي که ما نفهميديم ؟
بعد بلند بلند خنديد وصورت او را به من نشان داد . من که تازه متو جه منظور مجتبي شده بودم صورت نصفه نيمه پرويز را که ديدم روده بر شدم دلم را گفتم حالا نخند وکي بخند .
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : eramau