آرزويي که به تحقق پيوست(2)
آرزويي که به تحقق پيوست(2)
آرزويي که به تحقق پيوست(2)
جناب دکتر،فرموديد بعد از بيست وسه سال حضرت آيت الله بروجردي به پدرتان مأموريت دادند که به کرمانشاه بروند. آيا درآن زمان،حاج آقا درگير فعاليت هاي مبارزاتي بودند؟
پدر شما هيچ ارتباط با آن ها نداشتند؟ حتي در زمان جنگ جهاني دوم وقبل از تولد شما که ممکن است بعداً از آن فعاليت هاي احتمالي مطلع شده باشيد.
اختيار داريد؛ مثلاً خود من از بچگي چون شم خبرنگاري داشتم، مي پرسيدم و پدرم که روحاني ومدرس علوم ديني بودند،تعريف مي کردند که قديم ها حوزه علميه قم مثلاً اين جوري بود وخاطرات شان را مي گفتند .مي خواستم ببينم که آيا شما هم دراين خصوص چيزي از پدر بزرگوارتان مي پرسيديد.
نه، ما آن موقع بچه بوديم وچيزي سرمان نمي شد.حالا بگذريم که مردم همه هوشيار يا به اصطلاح سياسي شده اند وبچه مي آيد وبا پدر،راجع به مسائل سياسي، کلي صحبت مي کند. درهمه منازل تلويزيون و راديو و در بعضي از خانه ها ماهواره هم هست. اصلاً آن موقع درخانه ها راديو نبود واگر هم کسي داشت، مي گفتند اين کافر است، مرتد است، اين خونش مباح است وبه همين سبب کسي جرأت نمي کرد در خانه اش تلويزيون داشته باشد.
حتي آن اوايل که امام اعلاميه مي دادند، اعلاميه شان درقم چاپ نمي شد.دستگاه فتوکپي هم کم بود، دوتا اعلاميه دستي مي نوشتند ويک کپي به در مدرسه فيضيه مي چسباندند ودوساعت بعد ساواکي ها همان ها را هم پاره مي کردند. الان اين همه امکانات نشر،اينترنت وموبايل هست که به وسيله آن ها اس ام اس مي فرستند،جوک مي گويند، فحش مي دهند وآبروريزي مي کنند.
آن موقع اين مسائل نبود،اوايل انقلاب آن قدر طلبه ها ترسو بودند که يک مکبرداشتيم درمدرسه فيضيه، بعد ازنماز آقاي اراکي مي گفت براي سلامتي مراجع تقليد مخصوصاً".... " صلوات بفرستيد واين جايش را خيلي يواش مي گفت ومنظورش امام خميني بود که در پي آن يک عده اي اعتراض مي کردند وعده اي هم پا به فرار مي گذاشتند.هميشه تا يک مأمور ساواک از در مدرسه فيضيه داخل مي شد، نصف طلبه هاي مدرسه فيضيه فرار مي کردند.
يادم هست که بعد از جريان پانزده خرداد، دو سه سال درمدرسه فيضيه مراسم مي گرفتند .يک سال يکي از سخنران ها آيت الله مشکيني بود.آن ها دويست،سيصد نفر از طلبه هايي را که با جرأت و نترس بودند، جمع کردند، قاري قرآن آوردند وجزوه ها را بخش کردند وشروع کردند وبه جمع گفتند فاتحه اي براي شهداي پانزده خرداد بخوانيد.آن دويست، سيصد نفر طلبه همگي شيرمردهاي قم بودند وما هم آن جا بوديم. يک مرتبه ديديم مأموران مدرسه فيضيه را بسته اند ويک پاسبان از بالاي مدرسه فيضيه ديده مي شود .ناگهان همه چشم ها از منبر برگشت به سمت پشت بام ويک عده اي ، يواشکي، کفش هاي شان را برداشتند وفرار کردند.
اين درحالي بود که آيت الله مشکيني بالاي منبر به عربي گفت:" لاتخافي، لاتحزني..." بعد گفتند بنشينيد،از خدا بترسيد وبعداز سخنراني،حضار شروع کردند به شعار دادن:" درود برخميني، درود برخميني ،" بعد ديديم که مامورها دارند به ما از بالا نگاه مي کنند وپنج دقيقه طول نکشيد که همه طلبه ها متفرق ودرحجره ها مخفي شدند.آن زمان اين گونه بود .حالا بگذريم که درسال 1357 انقلاب اوج گرفت وتظاهرات درخيابان ها برگزارشد.واعتصاب هاي آن چناني درکشور صورت گرفت، ولي اوايل اين طوري نبود.
در زمان دستگيري امام درسال 1342 مي خواستند يک مراسمي برگزارکنند،ولي کسي جرأت نمي کرد.مردم مي ترسيدند، چون آن ها را مي گرفتند، مي بردند، شکنجه مي دادند ومي کشتند.خيلي بد برخورد مي کردند.اين که شما از مبارزات گفتيد اصلاً مبارزه اوجش درسال 1357بود که فراگير شد وعموميت پيدا کرد؛ بعد از توهين به حضرت امام وشهادت حاج آقا مصطفي .بعد از آن، ديگر شروع شد وفراگير شد، والا قبل از آن خيلي مشکل بود. از پانزده خرداد سال 1342 که من درقم بودم تا سال 1357 که انقلاب پيروز شد، خيلي دوران عجيبي برما گذشت.منتها ديگر حالا گذشته است ورفت وحالا يک عده اي ، وقتي براي شان تعريف مي کني، باور نمي کنند.
رساله امام را کسي جرأت نمي کرد بفروشد.رساله امام چاپ مي شد، ولي روي جلد آن به نام آيت الله شاهرودي بود يا به نام علماي ديگري. با يک رمزي متوجه مي شدند که اين رساله امام خميني است.درحالي که رساله عمليه بود.سياسي نبود، خيلي ها به خاطرچاپ وتوزيع آن رساله به زندان رفتند، حجره خود من هم درقم توسط دادستاني پلمپ شد ومدت شش ماه بسته بود.
ساواکي ها رفته بودند به داخل حجره وکشف الاسرارامام را که خيلي جرمش سنگين بود پيدا کرده بودند،به همراه کتاب فدائيان اسلام که خيلي خطرناک بود واگراز کسي مي گرفتند،حتماً اورا اعدام مي کردند.
فدائيان اسلام،هم کتاب وهم مجله اي داشتند به نام "مکتب اسلام" وماموران اين ها را از ما گرفتند وبردند.به علاوه چند کتاب ديگر، از جمله کشف الاسرارامام وعکسي ازامام بود که قاب گرفته بودم.اين ها را بردند و در حجره را هم بستند وچند ماه،به دنبالم مي گشتند.
شما چه مي کرديد؟
يک روز،رفتم پيش آقاي يزدي وهم چنين آقاي مقتدائي وآيت الله مظاهري معروف که از دوستان ما بودند.به آقاي يزدي گفتم: آقا، ما اگر هميشه فراري باشيم، ازدرس ضربه مي خوريم،من الان چند ماه است که در قم نيستم؛ چه کارکنم؟ گفت:" اگر مي خواهي پرونده ات سبک شود وتحت تعقيب نباشي، برو خودت را معرفي کن." گفتم: بروم ساواک؟ گفت:"بله، برو خودت را معرفي کن تا جرمت سبک تر شود."
مقر ساواک قم، درآن زمان درخيابان راه آهن قم بود.منزل خود آقاي يزدي هم درهمان خيابان بود، من، بعد از مشورت با آقاي يزدي، از منزل ايشان خارج شدم ورفتم به مقر ساواک، زنگ زدم ودر را باز کردند.گفتم من اين جا پرونده دارم وآمده ام پي گيري کنم.مامور پرسيد:"تو؟" گفتم: من اشرفي هستم. آن موقع ما به اشرفي اصفهاني معروف نبوديم،بعد از شهادت حاج آقا بود که به اشرفي اصفهاني معروف شديم وآن وقت ها ، حاج آقا بهنام"حاج آقا عطاء" معروف بود، حاج آقا را با نام مي شناختند وبه خود حضرت امام هم"حاج آقا روح الله" مي گفتند. وقتي به مامور ساواک گفتم اشرفي هستم، تعجب کرد گفت:"اشرفي تويي؟" گفتم بله. گفت بياتو.تا گفت بيا تو، من گفتم قطع حياتم شد! به داخل رفتم، آن جا يک نيمکتي بود ويک گردن کلفتي ،آستين هايش را بالا زده بود، نگاهي به من کرد ورفت و همين طور هي آمد رفت. من با خودم گفتم حالا هرچه مي خواهد بشود، بالاخره يا اعدام مان مي کنند،يا زندان، يا هر اتفاقي که مي خواهد بيفتد.
ولي حالا وقتي فکر مي کنم،مي بينم که ما آن موقع،چه قدر شهامت داشتيم. من هنوز متأهل نشده بودم،يک نفرآمد،يک جزوه اي آورد وپرکرد، سوال کرد چه مي خواني؟ پدرت کيست؟ من هرچه توانستم از حاج آقاي خودمان حرف زدم،حالا حاج آقا اشرفي اصفهاني را به عنوان مبارز سياسي مطرح نکردم،بلکه ازاين که ايشان شاگرد آيت الله بروجردي وآيت الله گلپايگاني و نجفي مرعشي وحکيم ونماينده آيت الله گلپايگاني ونجفي مرعشي وحکيم ونماينده آيت الله بروجردي در کرمانشاه هستند .گفتم واسمي ازامام خميني نياوردم .آن ها نيز فهميدند که ما ازاين بچه طلبه هاي معمولي نيستيم،يک آدم استخوان داري هستيم.
خلاصه،بعد ازکلي سوال وجواب ما را صدا کردند ورفتيم بالا.طبقه بالا،يک اتاق بزرگي بود وعکس بزرگي ازشاه درآن نصب کرده بودند.رئيس ساواک قم تيمساري بود که اسمش رايادم نيست.پرونده بزرگي را آوردند که عکس من هم روي آن بود.کتاب ها ومجله هايم نيز درداخل آن بود.يک نکته را عرض نکردم: زماني که ساواک اتاق من را بررسي کرده بود،مقداري پول درآن جا بود ودوتا جعبه گزاصفهان و کلوچه کرمانشاه که همه آن ها را خورده بودند.و پول ها را هم برده بودند.رئيس ساواک، وقتي مرا ديد گفت:"اشرفي تويي؟" گفتم: بله. گفت:"بيا، بنشين اين جا"ابتدا دست به کمر به دوراتاق چرخيد وچند دفعه به من ودوباره به پرونده نگاه کرد وبعدگفت:"ما چند ماه است که به دنبال تو مي گرديم."گفتم:بفرماييد من تسليمم،اعدام مي خواهيد بکنيد ،زنداني مي خواهيد بکنيد،من آمده ام اين جا چون خودم شاکي هستم.گفت:"ازکه شاکي هستي؟ "گفتم:" اين ها داخل حجره ما شده وکتاب برده اند؛با اين عنوان که اين کتاب ها مال من است؛درصورتي که اين کتاب ها مال من نيست.
يعني به نوعي طلبکارهم شديد؟
من هرچه کتاب مي خريدم،يک مهرروي آن مي زدم، با عنوان کتاب خانه شخصي محمد اشرفي اصفهاني،ولي کتاب هاي سياسي را مهر نمي زدم،آن جا که رفتم،زبانم باز شد، گفتم: آقا اين کتاب ها داخل حجره ما بوده ولي آيا درحجره بودن کتاب ها ، دليل بر مالکيت من است؟ شماثابت کنيد.کتاب هاي من همه مهر خورده، آيا اين کتاب هايي که ازمن برده ايد،مهرمن روي آن هاهست؟ نگاه کرد وديد که برهيچ يک ازکتاب هاي سياسي مهرنخورده است.
پرسيد:"پس اين ها را چه کسي درحجره شما گذاشته است؟" گفتم:ما، درحوزه سالي دو مرتبه جابه جايي داريم وحجره ها عوض مي شوند .قبل از من کساني آن جا بوده اند واين ها ممکن است متعلق به آن ها باشد.البته کتاب ها مال من بود، ولي من، بااين حرف ها، مي خواستم خودم را تبرئه کنم. گفتم من وقتي يک حجره را تحويل مي گيرم، اگرببينم چند کتاب آن جا هست،جرأت نمي کنم به آن ها دست بزنم،فقط آن ها را بسته بندي مي کنم وکناري مي گذارم،شايد صاحبش بيايد وکتاب ها را بخواهد.گفتم: به هر حال،اين کتاب ها مال من نيست، شما ثابت کنيد که اين کتاب ها مال من است .به علاوه، ما دونفر بوديم که در يک حجره زندگي مي کرديم وهرحجره اي که از نفرات قبلي به نفرات جديد انتقال پيدا مي کند، مقداري لوازم درآن جا مي ماند که بعداً آن ها را مي برند.
حالا شما اگرمي توانيد ثابت کنيد که اين کتاب ها مال من است، بکنيد. گذشته از اين ها نشروپخش کتاب سياسي فقط جرم است؛ نگاه داشتنش که جرم نيست. کجاي قانون گفته اند که اگر اين کتاب درحجره من باشد جرم است؟ خلاصه، مامور ساواک محکوم شد.گفتم:بنده محمد اشرفي هستم فرزند آيت الله اشرفي کرمانشاهي،نماينده آيت الله حکيم، نماينده آيت الله خويي، نماينده آيت الله گلپايگاني، شما سابقه بنده را از آيت الله گلپايگاني بپرسيد،چون آيت الله گلپايگاني درآن زمان قرب ومنزلت داشت.
درضمن،بنده آمده ام اين جا شاکي از اين که من از محل شهريه هايي که گرفته بودم، مبلغي را براي ازدواجم پس انداز کرده بودم که ماموران شما پول هاي من را بردند وهرچه شيريني آن جا بوده خورده وجعبه آن را به کناري پرت کرده ورفته اند. من خواهش مي کنم پول هاي من را برگردانيد. حالا شيريني ها هيچ، ولي پول ها را من خرده خرده جمع کرده ام وبايد آن ها را پس بدهيد.
مامور ساواک هم که ديد حريف ما نيست وما خودمان را تبرئه کرده ايم، گفت:"شما اگر شاکي هستيد، بايد برويد دادستاني شکايت کنيد.ما اين جا يک سازمان امنيتي هستيم و مسائل سياسي را بررسي مي کنيم، مسائل مالي به ما ارتباطي ندارد، شما براي شکايت به تهران برويد.ولي به خاطر اين با پاي خودت آمده اي به اين جا،جرم شما خيلي پايين آمد. ما دنبال اين بوديم که شما را دستگيرکنيم."ناگفته نماند که به غير از کتاب ها ، مقدار زيادي هم اعلاميه بود که چون درحجره ماديده بودند مي گفتند مال من است.
درمدت غيبت شما ساواک به سراغ پدرتان نرفته بود؟
مثلاً براي مرحوم حاج آقا مصطفي- پسرامام-يک مجلس فاتحه اي گرفتم که بي نظير بود.شب تا صبح تمام مسجد شاه تهران را اعلاميه فوت حاج آقا مصطفي چسباندم، همين آقاي خوانساري را که با حاج آقاي ما هم مباحثه بودند وبعداً هم امام جمعه اراک شدند، به کرمانشاه بردم ودرمراسم شرکت کردند.
همين طورآقاي گرامي که الان از اساتيد بزرگ قم هستندوداراي رساله اند واستخاره خوبي هم مي کنند،ايشان را براي سخنراني، ويک اتوبوس طلبه را از قم به کرمانشاه برديم که در مراسم حاج آقا مصطفي شرکت کنند وعمامه يک سيد را باز کرديم، به عنوان پارچه مشکي،به جلوي اتوبوس بستيم. اعلاميه فوت حاج آقا را بر آن نصب کرديم .يک اعلاميه به امضاء حاج آقا چاپ کردم ومخفيانه رفتيم به يک چاپ خانه ، اعلاميه حاج آقا مصطفي را با ذکر محل وتاريخ برگزاري چاپ کرديم وحاج آقاي ما روحشان هم خبردارنبود.
جريانان مفصل بود، بعد از آن امام از نجف نامه اي براي حاج آقا نوشتند وازايشان تشکر کردند که در زندگي نامه پدرم چاپ شده است. درقسمتي از نامه اين گونه گفته بودند که از قرار مسموع ،شما به زحمت افتاده ودر فوت مصطفي، خود رابه زحمت انداخته ايد، امام به اين ترتيب از نجف براي حاج آقاي ما نامه فرستادند وتشکر کردند.
ساواک،سرانجام شما را دستگير کرد يا اين که آزاد شديد؟
اين ماجرا را براي حاج آقا اشرفي اصفهاني تعريف کرديد؟
ايشان چه گفتند؟
درقعرجهنم جاي داريد، تو اعلاميه به حاج آقا مي دهي وهر دواز ما امضاء مي گيريد مردم با اين اعلاميه ها مي آيند به خيابان ها، تظاهرات مي کنند وکشته مي شوند واين خونها به گردن توو پدرت مي افتد وبالاتر از آن به گردن خميني مي افتد .خميني بايد جواب بدهد که بچه هاي مردم را به کشتن مي دهد." مي گفت: "اين حرف ها را مي زني، اعلاميه از قم مي آوري، آتش به پا مي کني، پدرت هم ما را اين جا جمع مي کند و وادارمي کند اعلاميه ها را امضاء کنيم."
خلاصه، اين جوري بود اوضاع واحوال ما، هنوز هم اين آقا وقتي من را مي بيند، مثل اين که قاتلش را ديده وهنوزهم به اعتقاد خود باقي است.
آن شخص با پدرتان هم بحث مي کرد؟
حاج آقا چه مي گفتند؟
مردم را به اختيارخودشان بگذاريد تا يک عده از آيت الله خميني تقليد بکنند، عده اي هم از ديگران.اين که شمااصرار داريد که تقليدازامام باطل است،درست نيست،اين را نگو،اين هم به ضررآخرت تو است و هم به ضرر دنياي تو،ما بايد امام را تقويت کنيم تقويت امام تقويت اسلام است. تضعيف امام تضعيف اسلام است." اوگوش نداد والان هم گوشه نشين ومنزوي شده ولي شهيد محراب بعد ازبيست وهفت،هشت سال، همه ساله سالگردش مطرح است ونامش تا ابد درتاريخ ثبت شده است.
برگرديم به موضوع هجرت پدر بزرگوارتان به کرمانشاه. اصولا چه شرايطي باعث شد که حضرت آيت الله العظمي بروجردي ، ايشان را به آن منطقه فرستادند؟
دراين ميان به دلايلي ، فقط پدرم درکرمانشاه باقي ماندند رنج تنهايي را به جان خريدند. پس از ارتحال آيت الله العظمي بروجردي نيز، به سبب دفاع ايشان از مرجعيت حضرت امام خميني(ره) مشکلات آن شهيد بزرگوار بيش تر شد ودائم از طرف ساواک وعمال رژيم مورد تهديد وفشارقرار مي گرفتند.پاي مردي و مقاومت آن مجاهد بزرگ، تحير وتحسين همه دوستان وهم سنگران را برانگيخت وآنان لب گشودند که آقاي اشرفي اصفهاني بزرگ ترين جهاد را درکرمانشاه انجام مي دهد.
درتاريخ انقلاب خوانده ايم که مقارن قيام پانزده خرداد در سال 1342، مردم غرب کشور وبه ويژه استان کرمانشاه نيز تحت تأثيرآيت الله اشرفي اصفهاني وبه تبعيت از حضرت امام، حرکاتي منسجم عليه رژيم از خود نشان داده اند از تلاش هاي پدرتان درآن دوره بگوييد.
ايشان، گاه آشکارا وگاه به صورت غير علني،براي قيام عمومي مردم زمينه چيني مي کرد.اين کار بيش تر با نشر اعلاميه ها يا پخش نوارهاي سخنراني امام فراهم مي شد. بعد از 15 خرداد ودستگيري حضرت اما، اختناق، شدت بيش تري يافت وعلماي بزرگ همه شهرها تحت نظر قرار گرفتند .دراين زمان، شهيد محراب که درتهران بود، تصميم گرفت با مراجع قم ومشهد ديدار کند.وآن ها را از اهداف پليد رژيم- به ويژه درخصوص دستگيري امام- مطلع کند.ايشان به همراه يکي از علماي بزرگ، درقم با آيت الله العظمي گلپايگاني ودرتهران با آيت الله العظمي نجفي مرعشي ديدار کرد ورژيم که از واکنش مراجع ومردم به محبوس بودن حضرت امام مي هراسيد، ناچار بعد از مدتي شبانه معظم له را به قم برگرداند.آن وقت بود که شهيد محراب به همراه تني چند ازعلما واقشار مختلف مردم کرمانشاه درقم به خدمت امام رسيدند.
خوب به خاطردارم که در آن ملاقات ، پدرم خوابي را که درباره امام ديده بود، اين گونه تعريف کردکه درخواب امام را ديده که ندايي درپي ايشان بلند است ومي گويد: الله يعلم يجعل رسالته" وتعبير آن نيز آزادي امام بود، چرا که شهيد، ديشب اين خواب را ديده بود وفردايش امام آزاد شده بودند.
يادم هست که روز بعد، درخدمت حضرت امام مرحوم آقا مصطفي بوديم وپدرم وآيت الله جبل عاملي نيز حضور داشتند.پس از صبحانه، امام حکم وکالت واجازه مطلق شفاهي وبه دنبال آن نيز اجازه کتبي وکالت واجازه مطلق درامور حسبيه وشرعيه را به شهيد دادند وپدرم نماينده ووکيل تام الاختيار حضرت امام درکرمانشاه شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}