تصوّر و تصديق، پيش درآمد جايگاه مبحث علم در علوم اسلامى(2)


 

نويسنده: محمدتقى فعالى




 

تصور و تصديق در ترازوى تعريف
 

ابن سينا آندو را چنين تعريف كرده است: التصور هو الحاظر مجردا عن الحكم و المصدّق بها هو الحاضر مقارناله[5]. در اين بيان تصور، مجرد از حكم و تصديق با حكم تعريف شده است. بنابراين فارق اساسى ميان آندو وجود و عدم حكم است.
صاحب مواقف مى گويد: العلم ان خلاعن الحكم فتصور و الافتصديق[6]. در اين تعبير هم ملاك تمايز تصور از تصديق حكم تلقّى شده است.
علامه حلى آندو را چنين تعريف كرده است:
التصور هو حصول صورة الشىء فى الذهن و التصديق الجازم المطابق الثابت هو الحكم اليقينى بنسبة احد التصورين الى الاخر ايجابا اوسلبا.[7]
تصديق در اين تعريف با سه شرط همراه است: جازم، مطابق و ثابت. تصديق با اين شرايط حكمى است كه به نسبت ميان دو تصوّر- چه ايجابى و چه سلبى- تعلق گرفته است. از اينرو تصديق خواه در حالت ايجابى و خواه در حالت سلبى داراى چهار ركن خواهد بود: حكم، نسبت، تصور موضوع و تصور محمول. در واقع اين تعريف از تصديق بر قضيه منطبق است. در برابر، تصور آن است كه شرائط و اركان پيش گفته را نداشته باشد. بنابراين تصور چيزى بيش از حصول صورتى علمى در ذهن كه همراه با حكم نباشد، نيست.
محقق سبزوارى در اين زمينه مى گويد: العلم اما تصور لايكون معه حكم او تصديق هو الحكم اى مجرد الاذعان[8]. در اين تعريف تمييز اساسى بر عهده حكم است و حكم چيزى غير از اذعان و اقرار ذهنى نيست.
علامه طباطبايى تصور و تصديق را اينگونه تعريف مى كند:
العلم اما صورة ذهنية حاصلة من معلوم واحد من غير ايجاب اوسلب... و اما صورة ذهنية من علوم معها ايجاب اوسلب[9].
مرحوم علامه براى تصور دو ويژگى ذكر كرده اند: يكى اينكه از معلوم واحد باشد. ديگر آنكه ايجاب و سلب در آن نباشد. اين دو ويژگى طبعاً در تصديق عكس مى شود;
بدين معنا كه تصديق از بيش از يك معلوم حاصل مى شود و نيز همراه با ايجاب يا سلب خواهد بود. البته ملاصدرا و پيروانش كه مى گويند: مفهوم مادام كه مفهوم است، هميشه كلى است مگر آنكه اشاره به خارج كرده وجودى عينى را مفهومى مرتبط كنيم، در اين صورت چون تشخص از آنِ وجود است، مفهوم هم متشخص و تك مصداقى خواهد شد. از اينرو مفهوم فى حد نفسه كلى است و وجود خارجى هم مشخص و شخصى است. بنابراين ما امر جزئى نخواهيم داشت چون ذهن همواره كلى است و خارج هم هميشه شخصى است؛مگر آنكه جزئى را بمعناى شخصى بگيريم.
ويژگى دوم ويژگى نخست را نيز در خود دارد؛زيرا اگر علم آميخته به سلب و ايجاب بود، قهراً بيش از يك معلوم خواهيم داشت. چون در ايجاب امرى براى امر ديگر ثابت مى شود و در سلب امرى از امر ديگر سلب ميگردد.
حاصل آنكه در تصور، حكم ملحوظ نيست، اما در تصديق حكم حضور دارد. به همين دليل تحليل ماهيت آندو بدون بررسى مفاد حكم سامان نمى پذيرد؛ضمن آنكه بايد روشن كرد كه حكم چگونه در تصديق تأثير و نفوذ دارد. بدين ترتيب ما با سه مفهوم كليدى مواجهيم: تصور، تصديق و حكم.

تصوّر
 

در ارتباط با تصور چهار اعتبار را مى توان لحاظ كرد:
1. لابشرطِ مقسمى. تصور در اين اعتبار «تصور مطلق» ناميده مى شود.
2. لابشرطِ قسمى.
3. بشرطِ لا. در اين اعتبار شرطِ عدمِ حكم در تصور ملاحظه شده كه آنرا «تصور مجرد» مى نامند.
4. بشرطِ شىء. يعنى آنرا مقيد به وجود حكم ببينيم.
تصور در اعتبار اول همان علم است و نه قسمى از آن و قسيمى براى تصديق. ببيان ديگر تصور مطلق همان صورت ذهنى است كه براى عالم حاصل مى شود. بنابراين اگر به تقليد از علامه حلّى در تعريف تصور گفتيم «هو حصول صورة الشىء فى الذهن» در واقع علم را تعريف كرده ايم. تصور با اين بيان، همان تصور مطلق بوده با علم مترادف است و از اينرو قسيمى براى تصديق و قسمى براى علم نخواهد بود.
تصور در اعتبار اخير همان تصديق است؛زيرا اگر در آن وجودِ حكم را شرط كرديم، از تصديق سر در خواهيم آورد. تصديق، غير از تصورى كه با حكم باشد، نيست و اصولا هر علمى كه با حكم قرين و همراه باشد - خواه ايجابى يا سلبى - تصديق خواهد بود. بنابراين دو اعتبار اول و آخر از محل كلام خارج بوده تنها دو اعتبار ديگر مورد نظر مى باشد. در اين زمينه نيز اختلافى به چشم مى خورد و ما با دو ديدگاه روبرو مى شويم.
يك. تصورى كه قسيم تصديق است، بايد بصورت مطلق و لابشرطِ قسمى اخذ شود. در اين اعتبار هيچ قيدى چه ايجابى چه سلبى - بشرط شىء و بشرط لا - ملاحظه نمى شود، و اگر هم قيدى در ميان باشد، همان لابشرط بودن است؛يعنى وجود حكم و نيز عدم حكم هيچكدام در آن اعتبار نمى گردد و همين، قيدِ تصور مى باشد؛يعنى لابشرط بودن و مطلق بودن قيد و شرط آن است. ببيان ديگر: تصوّر، مشروط به اين است كه هيچ شرطى و هيچ قيدى آنرا همراهى نكند. شايد بتوان كلام سهروردى را در تلويحات[10] بر اين رأى حمل كرد.
دو. تصور، مقيد به عدم حكم مى باشد، نه اينكه مطلق و بدون شرط ملاحظه گردد. در اين اعتبار با حكم نبودن، قيد تصور است و تصور بشرط لا، يعنى بشرطِ نبودِ حكم لحاظ شده است. اين برداشت ديدگاه جماعتى است كه غزالى به آن اشاره مى كند.[11]بر اين رأى خرده گرفته اند كه تصور بنحوى از انحا - شرط يا شطر - در تصديق دخالت دارد. از سوى ديگر حكم، ملاك تصديق است؛در اينصورت چگونه تصورى كه مقيد به عدمِ حكم است، در تصديقى كه مشروط به وجودِ حكم است مى تواند حضور داشته باشد؟ تصور با شرطِ عدمِ حكم بمنزله تصور با شرطِ عدمِ تصديق است و تصور با اين لحاظ نمى تواند در تصديق نقش و دخالتى داشته باشد؛حال آنكه حضور تصوّر در تصديق ترديد بردار نيست. بنابراين بهتر آن است كه بگوييم: تصور نسبت به وجود و عدم حكم، لابشرط است؛يعنى نه مقيد به وجودِ حكم است كه تصديق شود و نه مقيد به عدمِ حكم است كه نتواند در تصديق حضور بهم رساند؛بلكه بايد آنرا مطلق و بى قيد ديد تا بتواند با تصديقِ مقيد به حكم جمع گردد. در اينصورت مى توان گفت: التصور هو حصول صورة الشىء فى الذهن مع قطع النظر عن اعتبار الحكم. قسمت اول اين تعريف - يعنى حصول صورة الشىء فى الذهن - بمنزله جنس است و شامل تصديق هم مى شود. قسمتِ دومِ بيانِ پيش گفته بمنزله فصل است؛مع قطع النظر عن اعتبار الحكم. اين فصل از اينكه بگوييم مع التجرد عن الحكم، بهتر است؛زيرا تعبير اخير اعتبار بشرط لا را تداعى مى كند، ولى تعبير پيشين همان اعتبار لابشرط است.
درشرح حكمة الاشراقاين مطلب بخوبى بيان شده است:
فالتصور هو حصول صورة الشىء عن العقل مع قطع النظر عن الحكم لست اقول مع التجرد عن الحكم كما قال جماعة من المتأخرين ان الامر حاصل فى العقل ان لم يكن معه حكم فهو التصور و ان كان معه حكم فهو التصديق فان ذلك ينا فى كون التصور شرط التصديق كما هو عند الاقدمين اوشطره كما عند المحدثين لامتناع تقوم الشىء و اشتراطه بنقيضه و لاستحالة تحقق المعاندة بين الجزء و الكل و الشرط و المشروط.[12]
حاصل آنكه در تصور، حكم مأخوذ نيست و تصور مقيد به وجود حكم نمى باشد و الا تفاوتى با تصديق پيدا نخواهد كرد. همچنين قيد عدم حكم را نمى توان برگردن تصور آويخت، و الا تصديق با تصور جمع نمى شود؛حال آنكه تصور بنحوى از انحا همراه و قرين تصديق است. تنها فرض معقول آن است كه تصور نسبت به حكم لابشرط باشد و با توجه به اين نكته كه لابشرط يا مقسمى و يا قسمى است و لابشرط مقسمى همان علم يا تصور مطلق است، تصور نسبت به حكم، لابشرط قسمى است. بتعبير ديگر تصور، همان علم (حصول صورة الشىء فى الذهن) است كه در آن توجه و التفاتى به حكم نشده است، يعنى نه وجود حكم و نه عدم آن شرطِ تصور قرار نگرفته است، بلكه تصور نسبت به ايندو حالت، مطلق و لابشرط تلقّى شده است.

اقسام تصور
 

حال كه دانستيم تصور، علمى است كه نسبت به حكم لابشرط است، اين نوع علم شامل اقسامى مى شود:
1. تصور مفرد: مانند تصور انسان، درخت، سنگ و فرشته. اينگونه تصورها واحد و مفردند و هيچ نوع تركيبى در آنها راه ندارد. از اينرو تصور مفرد تنها شامل اين قسم از تصورات است.
2. تصور مركبات ناقص: مثل تركيب مضاف و مضاف اليه، يا تركيب صفت و موصوف، يا تركيب موصول وصله، يا هر يك از دو طرف جملات شرطيه اگر بتنهايى ملاحظه شوند. در تمامى موارد ياد شده ما با تركيب ناقص روبرو هستيم. نسبتى كه از تركيب اضافى يا وصفى يا دو قسم ديگر حاصل مى آيد - مجموع شرط و جزا، تصديق است، اما هر يك از جمله شرط يا جزا اگر بتنهايى ملاحظه شوند، يك تركيب ناقص را فراهم مى آورند - نسبتى تصورى خواهد بود.
3. تصور نسبت انشايى: اين قسم خود شامل انواع تركيب هاى انشايى نظير امر، نهى، استفهام و تمنى مى شود. در برابر، تركيب هاى اِخبارى، اگر تام باشد از سنخ تصديقات خواهند بود.
4. تصور نسبت خبرى: مشروط به آنكه همراه با حكم قطعى نباشد؛مثل اينكه ما نسبت به قيامِ زيد شك داشته باشيم، يا مثل تصور نسبت سكونت موجودى هوشمند در كره مريخ كه همراه با شك و دو دلى است. در اينگونه موارد، حكم سلبى يا ايجابى نيست. به همين دليل از گروه تصديقات خارج است. بنابراين تصور اعم از تصور مطلق است و گفته علامه طباطبايى كه تصور را با معلوم واحد برابر و يكى دانستند، قابل دفاع نيست. تصور در تركيبات هم مى تواند جارى باشد؛پس مفرد و واحد بودن ملاك تصور و وجه تمايز آن از تصديق نيست؛هر چند مى تواند يكى از اقسام تصورات باشد. افزون بر آن مناط تصور در تركيبات تصوّرى، عدم حكم است وآنچه اينگونه تركيبها را از تركيبات تصديقى متمايز مى سازد، تنها حكم مى تواند باشد. البته حكم ويژگيهايى دارد، از جمله آنكه هرجاحكموجودداشته باشد، بنحوى كلام اشاره به وراى خود مى كند. ديگر آنكه كلام «يصح السكوت عليها» مى شود. سوم آنكه كلام را دائر مدار ميان دو حالت مى كند: ايجاب و سلب. چهارم آنكه در زبان فارسى جمله همراه با واژه «است» خواهد بود. با اين همه، تمام خصائص و ويژگى هاى پيش گفته، از آثار و لوازم حكم مى باشد. پس محور، ملاك و فارق اساسى فقط در حكم خلاصه مى شود و اگر در علمى حكم نبود، چه تركيبى از مفاهيم و واژه ها باشد، چه نباشد، يعنى مفرد و واحد باشد، آنچه در اختيار ما است، تصور است.
تصور، در تقسيمى ديگر، يا كلى است و يا جزئى. تصور كلى مفهومى است كه بتواند از اشياء يا اشخاص متعدّدى حكايت كند؛مانند مفهوم كتاب كه بر افرادِ بى شمارِ كتاب صادق و منطبق است. در مقابل، تصورِ جزئى است كه تنها از يك فرد حكايت مى كند و به بيش از يك مصداق، منطبق نگردد؛نظير صورت ذهنى افلاطون. پس اگر مفهوم به گونه اى بود كه اباى از صدق بر افراد كثير داشت، جزئى است والا كلى خواهد بود. بگذريم از ديدگاه ملاصدرا و پيروانش كه مى گويند: مفهوم مادام كه مفهوم است، هميشه كلى است و اگر دهها و هزاران مفهوم ديگر به مفهوم اول ضميمه شوند، باز هم اين مفهوم- از آنجهت كه مفهوم است- مى تواند مصاديق متعدد داشته باشد؛مگر آنكه اشاره به خارج كرده وجودى عينى را مفهومى مرتبط كنيم، در اينصورت چون تشخص از آنِ وجود است، مفهوم هم متشخص و تك مصداقى خواهد شد. از اينرو مفهوم فى حد نفسه كلى است و وجود خارجى هم مشخص و شخصى است. بنابراين ما امر جزئى نخواهيم داشت چون ذهن همواره كلى است و خارج هم هميشه شخصى است؛مگر آنكه جزئى را بمعناى شخصى بگيريم.
تصورات جزئى- اگر داشته باشيم- داراى مراحل و مراتبى است كه عبارتند از: تصوّرات حسّى، خيالى و وهمى. تصورات عقلى هميشه كلى بوده خود به دو دسته معقولات اوّلى و معقولات ثانوى تقسيم مى شوند. قسم اخير گاه مفهوم منطقى است و برخى مفاهيم فلسفى اند. بحث در اين زمينه مجالى ديگر مى طلبد.

حكايت گرى تصور
 

در زمينه نحوه حكايت تصورات از واقع، ديدگاهدهاى متفاوتى مطرح شده است:
ديدگاه اوّل: برخى از انديشمندان معاصر، علم را- چه تصورى و چه تصديقى- حاكى و كاشف از واقع مى دانند. خاصيت ذاتى و لاينفكّ علم هميشه كشف و حكايت بوده است. از اينرو علم بدون گزارشگرى از وراى خود، چيزى بيش از جهل نيست. بنابراين تصورات از آنجا كه قسمى از علم اند بصورت بالفعل بيرون نما هستند و هميشه عالِم را به خارج از خود هدايت مى كنند. پس حكايتگرى و گزارشگرى تصورات از بيرون بصورت بالفعل خواهد بود.
انطباق علم به معلوم- فى الجمله- از خواص ضرورى علم است. به عبارتى واضحتر واقعيت علم واقعيتى نشان دهنده و بيرون نما(كاشف از خارج) است و هم از اينروى فرض علمى كه كاشف و بيرون نما نباشد، فرضى است محال. همچنين فرض علم بيرون نما و كاشف، بدون داشتن يك مكشوف بيرون از خود محال است.[13]
در اين نظريه ارزشمندىِ بالفعلِ مفاهيم و تصورات،پيش فرض است. بعبارت ديگر ما در زمينه تصوّرات، واقعگرا خواهيم شد. تصور، هر چند صورتى ذهنى با خود دارد، اينصورت هميشه ما را به بيرون از خود مى برد. بنابراين ما در مفاهيم تصورى با واقعيت ارتباط خواهيم داشت. از لوازم اين رأى، آن است كه در تصورات خطا وجود نداشته باشد و مثلا حس خطا نكند. مرحوم علامه با پذيرش ارزشمندى تمامى تصورات، نحوه خطا در تصورات را توجيه مى كنند.[14]
ديدگاه دوم: تصور، بالفعل از خارج حكايت نمى كند، بلكه اساساً شأنيت بيرون نمايى دارد. تصور اگر تنها باشد بيرون نما نيست، در عين حال كه شأنيت حكايتگرى را دارد. اگر به تصور نسبت و حكمى ضميمه و افزوده شود، بتعبيرى تصور، جزئى از يك قضيه شده باشد، با تصديق قرين مى شود. در اينصورت است كه تصورِ موضوع با تصورِ محمول مى تواند از رهگذر حكم، مصداق خود را در خارج نشان دهد. پس تصور اگر بتنهايى ملاحظه شود، بصورت بالقوه كاشف از خارج است و آنچه اين قوه را فعليت مى دهد، ضم ضميمه اى است كه همان حكم و تصديق است.
تصور... عبارت است از پديده ذهنى ساده اى كه شأنيت حكايت از ماوراى خودش را داشته باشد؛مانند تصور كوه دماوند و مفهوم كوه[15].
بر اين اساس از دو قسم علم حصولى(تصور و تصديق) تنها تصديقات بصورت بالفعل ارزش معرفتى دارند و تصورات بتنهايى نمى توانند واقع نما باشند. در واقع ما در زمينه ارزش علوم تفصيل داده و تنها در باب تصديقات واقعگرا شده ايم.
ديدگاه سوم: تصورّات به هر شكلى كه باشند، از نظر معرفت شناختى ارزشى ندارند. آنها حتى فاقد ارزش بالقوه اند؛زيرا تصور، چيزى بيش از وجود آن در مدارك علمى ما نيست. چنين چيزى هرگز ما را به خارج رهنمون نمى شود. آنچه داراى خاصيت كشف و بيرون نمايى است، تنها تصديقات است. ما فقط در زمينه تصديق است كه مى توانيم واقعگرا باشيم. از اينرو تصورات هيچگونه كشف و حكايتى از واقع- حتّى به صوت شأنى و بالقوه- ندارند.
ليس للتصور بمختلف ألوانه قيمة موضوعية لأنه عبارة عن وجود الشىء فى مداركنا، وهو لايبرهن على وجودالشىء موضوعيا خارج الادراك، وانما الذى يملك خاصة الكشف الذاتى عن الواقع الموضوعى هو التصديق أو المعرفة التصديقية.[16].
اين نظريه قابل قبول نيست؛زيرا اوّلا تصوّرى خاص هميشه تحت شرايطى خاص پديد مى آيد؛مثلا اگر چشم حكم هم فعل نفس است و هم راهى به جهان خارج مى گشايد. در يك جمله حكم فعل كاشف است. اين نظريه را مرحوم علامه طباطبايى و شهيد مطهرى ابداع كرده پرورش دادند.
خود را به روى شىءاى كه روان و سيّال است باز كنيم، آنراآب خواهيم ديد. اگر در زمستانى سرد با هواى برفى از منزل بيرون رويم، احساس سرما خواهيم كرد و اگر در تابستانى با هواى بالاى 40 درجه مواجه شويم، احساس گرما مى كنيم. هميشه در مواجهه باشىءاى خاص آنرا سبز مى بينيم و اگر روى خود را برگردانيم چيز ديگرى خواهيم ديد. اين امور نشان مى دهد كه پديد آمدن تصورات در ذهن ما از عللى خاص كه بيرون از ذهن ما قرار دارند، نشأت مى گيرند. بنابراين از آنها هم حكايت مى كنند. همچنين مى توان به تنوّعِ تصوّرات استناد كرد: اگر تصورات وسيع، متعدد و متنوع اند علّتى جز تنوّع مبادى و عوامل آنها نمى توان بدست آورد. به همين دليل تصورى خاص از مبدئى خاص بر مى آيد و بر همان مبدأ منطبق شده از آن حكايت مى كند. ثانياً انكار حكايتگرى تصوّرات با انكار اصل عليّت برابر است؛زيرا تصورات حسّى مثلا، بصورت تأثرات براى نفس ظهور مى كنند و ذهن بهنگام احساس متأثر مى شود. اگر احساس، تأثر است، بر اساس اصل عليّت حتماً مؤثر مى خواهد و مؤثر در سطحِ خودِ اثر نمى تواند باشد. پس بيرون از آن بوده در پيدايش تأثرى تصورى در ذهن نقش دارد. طبعاً اين تأثراتِ حسى از آن مؤثراتِ بيرون حكايت و گزارشگرى خواهند داشت. ثالثاً اگر ما در زمينه تصورات واقعگرا نباشيم، در مسئله بديهيات هرگز نمى توانيم تصورات بديهى را صادق و بلكه مضمون الصدق بدانيم، در صورتيكه حكماى اسلامى بديهيات را- خواه تصورى و خواه تصديقى- صادق و مضمون الصدق تلقى مى كنند. همين نكته از جمله جهاتى است كه مسئله تصورات ونيز تصديقات را با مبحث بديهيات مرتبط مى سازد. كسيكه در اينجا حكم به عزل تصور از مقام حكايتگرى مى كند و رابطه آنرا با واقعيت مى برد، هرگز نمى تواند در مسئله بديهيات به صدق تصوّرات بديهى فتوا دهد و اگر داد دو رأى متهافت و ناسازگار را برگزيده است. اين حكم شامل ديدگاه دوم نيز مى شود؛زيرا شأنيت حكايت بدين معنا بود كه اگر تصور را به تنهايى- و نه ضمن قضيه - ملاحظه كنيم، از نشان دادن بيرون ناتوان است. خلاصه هر نظريه اى كه ارتباط تصور را از آنجهت كه تصور است از خارج بگسلد - چه براى آن شأنيت حكايت قائل باشد يا نباشد - نمى تواند به صدق تصورات بديهى رأى دهد.
واقع گروى خود دو قسم است: مستقيم و غير مستقيم. واقع گروى آن است كه بگوييم امورى را كه ما از طريق حس - مثلا - درك مى كنيم، مستقل از ما وجود دارند وحداقل برخى از ويژگيهايى را كه ما از آنها ادراك مى كنيم، واجدند. مستقيم بودن به اين معنا است كه ما ادراكى تصورى از يك شىء داشته باشيم، بدون اينكه دركى از واسطه در بين باشد؛برخلاف غير مستقيم بودن كه ما از طريق وساطت واسطه اى به دركى از يك شىء نائل مى شويم. براساس اين دسته بندى مى توان گفت ديدگاه نخست واقع گروىِ غيرمستقيم است؛زيرا از يك سو تصوّرات را بيرون نما مى داند و از سوى ديگر، تصوّر چون نوعى علم حصولى است، همراه با واسطه و صورت خواهد بود. اما كسى مانند شيخ اشراق كه احساس را علم حضورى مى داند، واقعگراىِ مستقيم است و اگر كسى ارتباط تصور را با خارج قطع كرد و آنرا واقع نما ندانست، در اين زمينه از نظر معرفت شناختى به نوعى پديدار گروىِ معرفتى گراييده است، و در واقع در محدوده تصوّرات به نمودها دل خوش داشته است؛نمودهايى كه هرگز نمى توانند به بودها چنگ بيندازند.

پي نوشت ها :
 

[5] - الاشارات و التنبيهات، ج 1، ص 12.
[6] - شرح المواقف، ج 1،ص 86.
[7] - كشف المراد،ص 172.
[8] - شرح المنظومة، منطق، ص 7.
[9] - نهاية الحكمة، ص 250. براى تفصيل بيشتر ر.ك: فارابى: المنطقيات، ج 1، ص 266: الجوهر النضيد، ص 192.
[10] - ر.ك: رسالتان فى التصور و التصديق، ص 36.
[11] - القسطاس، ص 3.
[12] - حكمة الاشراق، ص 41.
[13] - اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 1،ص 130.
[14] - همان، صص 168 - 94.
[15] - آموزش فلسفه، ج 1،ص 164.
[16] - صدر، سيد محمد باقر: فلسفتنا، ص 162.
[17] - رسالتان فى التصور و التصديق، صص 38 و 33.
[18] - شرح المواقف، ج 1، ص 89.

منبع:www.mullasadra.org