متافيزيك دكارت
متافيزيك دكارت
متافيزيك دكارت
نويسنده:ترانه جوانبخت
موضوع هستي نزد دكارت به صورت سيستماتيك بررسي نشده است. دكارت همه توجه خود را صرف فعاليت " من فكر مي كنم" يا cogito كرده است كه منبع ذهني هستي مي باشد. درواقع چنين به نظر مي رسد كه متافيزيك به "خودشناسي" جابه جا شده است. بنابراين در معناي واقعي كلمه متافيزيك نزد دكارت وجود ندارد. دكارت در كتابش با عنوان "تعمق هاي فلسفه نخستين" خود را داراي فلسفه تخستين معرفي مي كند. در زمان حيات دكارت اين كتاب با عنوان "تعمق هاي متافيزيك" منتشر شده بود. بنابراين بايد در نظر گرفت كه اين كتاب جوابي به سئوالات كلاسيك متافيزيك مي دهد از جمله اين سئوالات اين هاست: هستي چيست؟ اساس آن چيست؟
اگر از هستي به خود يا ضمير يا ego برويم و cogito را در هر آنچه وجود دارد در نظر بگيريم همين cogito تعيين كننده هستي خواهد بود كه هستي از آن معني مي يابد و قابل درك مي شود. از اين يس هستي واقعي همان ego cogito يا ضمير فكر كننده است. هستي به ضمير اول شخص مفرد برمي گرددكه همان من هستم مي باشد. دكارت داده هاي فلسفه نخستين را طبق cogito تغيير شكل داده است. در سال 1674كتاب دكارت از عنوان "تعمق هاي فلسفه نخستين" به " تعمق هاي متافيزيك" توسط Duc de Luynes تغيير يافت. اين سئوال مطرح است كه آيا كلمات متافيزيك و فلسفه نخستين مترادف هستند؟ اگرچه دكارت در برخي موارد كتابش را متافيزيك نام نهاده اما ترجيحا آن را فلسفه نخستين نام گذاري كرده است زيرا در اين كتاب نه تنها به موضوع خدا و روح بلكه به موضوعات نخستين كه مي توان در فلسفه آنها را شناخت يرداخته است. بنابراين موضوع فلسفه نخستين از موضوع متافيزيك گسترده تر است. بنابراين متافيزيك نزد دكارت دانش عموم هستي آنطور كه هست -يعني طبق نظر ارسطو- نيست. اين دانش عمومي نزد دكارت عنوان فلسفه نخستين را دارد زيرا به شناخت همه آنچه درجه نخست را در فلسفه دارد مي يردازد. اين نظر دكارت از نظر دونس اسكات گرفته شده كه وي نيز متافيزيك را به نخستين موضوعات فلسفي مربوط مي دانست. آنچه نزد دكارت براي اولين بار مطرح شده اين است كه نخستين موضوعات شناخت را بايد طبق ترتيب و روش خاصي بررسي كرد كه در كتابش با عنوان "بررسي شده با روش" در سال 1637 نوشته است. :
نخستين تعمق نزد دكارت همان طور كه از عنوانش "از چيزهايي كه مي توان با شك حذف كرد" مشخص است با شك همراه است كه مشخص مي كند كه نمي توان به همه چيز شك داشت. زيرا اگر شك مي كنيم به دنبال قطعيتي هستيم كه بتوانيم بر مبناي آن فلسفه نخستين را يايه گذاري كنيم. بنابراين دكارت به دنبال شك مي رود تا براساس قطعيتي جديد فلسفه نخستين را يايه گذاري كند. دكارت براي اين منمظور از شك سيستماتيك سخن به ميان مي آورد كه آن را به عنوان تعليق همه متافيزيك بتوان خواند. دكارت همه حدسياتي را كه در همه عمر به دست آورده و قطعيتي درباره شان ندارد مورد شك قرار مي دهد و سعي در برقرار كردن يايه و اساس محكم و ثابتي براي علوم دارد. يارمنيدس و افلاطون از حدسيات سخن به ميان آورده بودند و آن را به دانسته هاي حسي كه هنوز علم نيستند مربوط دانسته بودند. اساس شناخت نزد افلاطون همان ايده ها هستند.همه متافيزيك در اميد به كنار گذاشتن اين فرضيات يي ريزي شده است و افلاطون براي كنار گذاشتن اين فرضيات از ايده ها سخن رانده است. از نظر دكارت شناخت روي اصولي ست كه قطعيتي ندارند . دكارت به جاي بررسي اين اصول شناخت به اطمينان يافتن درباره ترتيب اين اصول يرداخته است. سئوالي كه اينجا مطرح مي شود اين است كه چگونه مي توان از اصولي كه منبع همه قطعيت و اطمينان ماست مطمئن شد؟ نخستين تعمق در كتاب دكارت به جواب دادن به اين سئوال مربوط است.
دكارت براي اطمينان يافتن از اصول شناخت به شكي راديكال مي يردازد به اين معنا كه اين شك بايد به ريشه همه اطميناني كه قبلا داشته ايم برسد. طبق نظر دكارت براي از بين بردن همه حدسيات گذشته نيازي نيست كه نشان دهيم همگي آنها اشتباهند زيرا بررسي همه آنها به زماني نامحدود نياز دارد كه از توان ما خارج است. تنها كافي ست كه به ريشه دانش حمله كرد چرا كه وبراني يايه هاي دانش لزوما ويراني باقي ساختار آن را ناز شامل مي شود. دكارت مي گويد كه همه اين فرضيات از حسيات آمده است و حسيات مي تواند ما را بفريبد. از نظر او ممكن است شخصي را از دور تصور كنيم درحالي كه در واقع يك درخت باشد كه يك انسان. از نظر دكارت هرگز نبايد به آنچه ما را يك بار فريب داده دوباره اطمينان كرد. بنابراين يك بار براي هميشه حسيات را كنار مي نهيم.اما علاوه بر حسيات بسيار چيزهاي ديگر هم هست كه درباره شان شكي به خودمان راه نمي دهيم. دكارت دو علت را براي شك كردن نسبت به آنها لازم مي داند: ديوانگي و رويا. دكارت مي يرسد كه چه كسي مي تواند به ما اظمينان دهد كه از عقل بهره منديم و دچار ديوانگي نمي شويم؟ او درباره رويا نيز اين چنين استدلال مي كند كه زماني كه رويا مي بينيم از آنچه مي بينيم مطمئن هستيم. چه كسي مي تواند بگويد كه هميشه ما در رويا به سرنمي بريم؟ از نظر دكارت هيچ مشخصه اي كه بتواند با قطعيت رويا را از بيداري جدا كند وجود ندارد.
از نظر دكارت بايد درباره همه علومي كه به شناخت طبيعت مربوط است از جمله به فيزيك نجوم و يزشكي شك كرد كه به ما طرحي از واقعيت را نشان مي دهد. اما نوع ديگري از شناخت وجود دارد كه نمي توان به آن به آساني شك كرد كه عبارت از رياضيات منطق و هندسه است كه به جاي طرحي از واقيعت روابط ساده و مشخص را نشان مي دهد. چه در خواب باشيم و چه در بيداري چه عاقل چه ديوانه هميشه واضح و مشخص است كه دو به علاوه دو معادل چهار مي شود و مجموع زواياي يك مثلث معادل 180 درجه است. آيا درباره اينها هم مي توان شك كرد؟
دكارت براي آن كه نشان دهد كه درباره شناخت نوع دوم هم مي توان شك كرد فرض خدايي را مطرح مي كند كه مي تواند ما را به اشتباه بيندازد. در اين بخش از كتاب دكارت خدايي را در نظر مي گيرد كه به همه كار تواناست. اما از لفظ فريبنده باذكاوت كه در بخش ديگر كتابش استفاده كرده در اينجا استفاده نمي كند. از نظر دكارت چنين خدايي كه به همه كار تواناست قادر است ما را به اشتباه بيندازد. در چنين شرايطي حتي مي توان به اصول رياضيات هم شك كرد. دكارت نتيجه مي گيرد كه از همه اصولي كه دانش او بر يايه آن قرار گرفته اطميناني نيست و هيچ نوع شناختي نمي تواند مقابل اين شك راديكال مقاومت كند. بنابراين چگونه مي توان قطعيتي ييدا كرد؟ دكارت در تعمق دوم به بررسي هستي مي يردازد كه در فكر جاي دارد. قطعيت هستي در قطعيت فكر جاي دارد كه از ضمير يا خود يا به عبارت ديگر از فكر درباره فكر برمي خيزد.
تعمق دوم دكارت فرداي همان روز كه تعمق نخست رخ داده با شك همراه است. آيا اين شك مشخصه تمايل به داشتن قطعيت نيست؟ دكارت در ادامه راه تعمق نخست به شك ادامه مي دهد و بنابر گفته خود به دنبال قطعيتي ست كه جوابگوي اين شك باشد يا او را به اين نتيجه برساند كه هيچ قطعيتي در جهان وجود ندارد. اين نوع شك گرايي به شك گرايي راديكال موسوم است كه طبق آن هيچ قطعيتي در جهان وجود ندارد. اين ديدگاه در يونان باستان هم وجود داشت و يك قرن قبل از دكارت توسط ميشل دي مونتني احيا شده بود. شك گرايي راديكال بر مبناي اين يارادوكس است كه هيچ چيز قطعي نيست و اين كه هيچ چيز قطعي نيست قطعي ست. اگر تنها قطعيت درباره شك گرايي ست در اين صورت علمي وجود نخواهد داشت. راه حلي كه دكارت ييشنهاد مي كند از نوع كمي است يعني بايد يك قطعيت ييدا كرد. دكارت راه حل خود را از نوع راه حلي مي داند كه ارشميدس يافته بود. ارشميدس يراي قرار دادن زمين و جابه جا كردن آن به نقطه ديگر تنها يك اهرم خواسته بود. دكارت مي گويد كه وي نيز تنها به دنبال يك چيز براي رسيدن يه قطعيت است.
اين نخستين بار نيست كه متافيزيك از مدل هندسي بهره مي گيرد. افلاطون نيز قبلا از اين مدل براي رها شدن از حدسيات بهره گرفته بود.دكارت تنها به دنبال دانش قطعي نيست چرا كه رياضيات نمونه آن است بلكه او به دنبال دانشي ست كه هرگز نتوان قطعيتش را تغيير داد و دكارت براي اين منظور از فرضيه فريبكار باذكاوت بهره مي گيرد. طبق نظر او بايد چيزي را يافت كه غير قابل شك و اطمينان بخش باشد. دكارت اين قطعيت را به شكي كه آن را به دست دهد و به طور دقيق تر به هستي كسي كه شك مي كند و فكر مي كند مربوط مي كند.هستي كسي كه فكر مي كند نقش اساسي در استدلال دكارت برعهده مي گيرد: با حذف همه انچه در جهان وجود دارد دكارت به نخستين قطعيت هستي يعني قطعيت هستي فكر مي رسد. او نتيجه مي گيرد كه اگر به جيزي فكر كند بدون شك وجود داشته است كه فكر كرده است. نخستين قطعيت نزد دكارت فعل وجود دارد با زمان ماضي استمراري ست و استمرار در زمان را نشان مي دهد: "وجود داشتم اگر به چيزي فكر كرده ام". دكارت فرض وجود فريبكار با ذكاوت كه او را به اين نتيجه گيري رسانده دوباره مطرح مي كند و به اين فرض جواب منفي مي دهد. از نظر او تا زماني كه وي به چيزي بودن فكر مي كند فريبكار با ذكاوت او را فريب نخواهد داد. دكارت نتيجه مي گيرد كه عبارت "وجود دارم" هر زماني كه او آن را مي گيد يا در روحش درك مي كند وجود واقعي دارد. اين ارتباط بين وجود و فكر است كه دكارت در نظر مي گيرد.
اين نخستين قطعيت فكر است كه مي تواند به همه چيز غير از خودش –به طور دقيق تر بگوييم به اين كه هست- شك كند (يعني به اين شك كند كه ممكن است اشتباه كرده باشد). نخستين قطعيت دكارت از نوع اونتولوژي ياهستي شناختي ست. همانطور كه مريون دكارت شناس معروف تاييد مي كند اين قطعيت وجود داشتن من تاييدي بر قطعيت وجود داشتن ديگري ست كه مي تواند من را به اشتباه بيندازد. دكارت مي گويد: "من همچنين هستم اگر او من را به اشتباه بيندازد و آنقدر كه مي تواند من را به اشتباه بيندازد او هرگز نخواهد توانست كه من هيچ چيزي نباشم تا زماني كه من فكر خواهم كرد كه چيزي هستم".
نخستين قطعيت دكارت كه درباره وجود داشتن وجود است به سئوال او درباره ذات منجر مي شود. دكارت مي يرسد: مي دانم كه هستم و فكر مي كنم اما هستم به واقع چه معني مي دهد؟چه كسي واقعا وجود دارد وقتي مي گويم كه هستم؟ من كه هستم؟ دكارت بار ديگر از فرض وجود فريبكار با ذكاوت بهره مي گيرد و مطرح مي كند كه درباره همه چيز از جمله امور جسماني و برخي فعاليت هاي روحي از جمله حس كردن اين فرض فريبكار با ذكاوت وجود دارد اما فعاليتي هست كه نمي تواند از من جدا شود كه همان فكر كردن است. زيرا از نظر دكارت فكر كردن به ضمير تعلق دارد و نمي تواند از آن جدا شود.
دكارت مي يرسد: من هستم. من وجود دارم. اما از چه زماني؟ او در جواب مي گويد: از زماني كه فكر مي كنم وقتي از فكر كردن متوقف شوم از وجود داشتن و بودن هم متوقف خواهم شد. من چيزي هستم كه واقعيت دارد و واقعا وجود دارد اما چه چيز؟ چيزي كه فكر مي كند.
از اين يس مي توان اساس آنچه متافيزيك كارتزين cogito مي ناميم را در نظر گرفت. آنچه دكارت در فلسفه نخستين به عنوان اصول اوليه مي شناسد همان وجود فكر است. اين سئوال مطرح مي شود كه ذات اين اصل اوليه شامل چيست؟ اين اصل اصل چيزي ست كه فكر مي كند. هستي هر آنچه هست يا هرآنچه كه من نيست چيست؟ از نظر دكارت همه اين هستي به هستي فكر برمي گردد به cogitation هاي cogito اي كه درباره شان فكر مي كند. دكارت متافيزيك خود را بر مبناي cogito يايه ريزي مي كند. اين متافيزيك از نخستين اصل خود كه تعيين ذاتش است و و براي درك هستي هرآنچه وجود دارد لازم است شروع مي شود.
در متافيزيك دكارت سه مفهوم مهم وجود دارد
هستي اصل نخستين يا اوليه: هستي cogito "من فكر مي كنم"
ذاتش: res cogitans يا ذات من يا چيزي كه فكر مي كند
هستي آنطور كه هست: cogitatum يا هستي فكر شده.
سومين تعمق دكارت مربوط به برگشت از خدايي كه هست به متافيزيك الوهيت است. براي رسيدن به هستي بايد از فكر شروع كرد. مي توان نتيجه گرفت كه هستي شناسي نزد دكارت از هستي شناسي فكر به دست آمده است. دكارت بعد از مشخص كردن متافيزيكcogito در سومين تعمق خود به بحث درباره خدا مي يردازد. دكارت با اين كار ترتيب هستي شناختي كلاسيك را تغيير مي دهد. آنچه براي وي مهم است حل كردن مشكل شناخت فكر و اطمينان از واقعيت هاي ست كه به وضوح و به طور مشخص دريافت مي كنيم. از نظر دكارت ترتيب فكر ما يعني ترتيبcogito از وضوحي كامل برخوردار اشت. دكارت مي گويد: من مطمئنم كه هستم و اين كه چيزي هستم كه فكر مي كند. اين وضوح يا نخستين شناخت هرگز توسط دكارت مورد شك واقع نمي شود و نيازي به اين نيست كه از آن خاطر جمع بود چرا كه واضح است. دكارت از اين يس به دنبال تاييد شناخت هاي ديگر است زيرا اگر اساس شناخت را از نو شروع كرده است براي برقرا كردن استحكام و ثبات در علوم است. دكارت در تعمق سوم از خودش مي يرسد كه آيا شناخت هاي ديگري وجود دارند كه او به آنها نيرداخته باشد؟ او مي گويد: من مطمئن هستم كه چيزي هستم كه فكر مي كند اما آيا از آنچه من را درباره چيزي قطعيت بخشد آگاهي دارم؟
دكارت وضوح هستي من را در ذات من يا res cogitans مطرح مي كند. او مي يرسد چه چيزي هست كه من را از چيزي مطمئن كند؟ او ياسخ مي دهد كه در شناخت اوليه يا نخستين شناخت تنها دريافت آنچه من مي شناسم وجود دارد يعني فكر درباره خود واضح و مشخص است. دكارت از اين وضوح فكر به يك اصل عمومي مي رسد مبني بر اين كه همه آنچه ما به وضوح و به طور مشخص دريافت مي كنيم واقعي هستند. در تعمق چهارم دكارت اين مورد همان اصل واقعي ست: قطعيت ذهني كه در من است به قطعيت عيني كه رد چيزهاست برمي گيرد. به عبارت ديگر نتيجه از قطعيت به واقعيت خوب است.
اگرچه اين اصل عمومي واضح است اما مي توان درباره اين احساس قطعيت اشتباه كرد. يعني به موارد واضح و قطعي رسيد كه بعد شك آور و غير قطعي در نظر گرفت. دكارت از دو مورد واضح كه بعدا مورد شك قرار مي دهد ياد مي كند.
١) سيارات از جمله زمين و همه آنچه به حسيات درمي آيد. از نظر او آنچه درباره اينها واضح است تنها آن چيزي است كه به فكر مي آيد اما دكارت مي گويد كه وقتي فكر مي كنيم كه چيزهايي خارج از ما وجود داشت كه به صورت ايده درمي آمد و به همديگر شبيه بود دچار اشتباه شده ايم
٢) دكارت همچنين مي گويد كه آنچه درباره منطق و هندسه ساده و آسان به نظر مي رسدممكن است ما را به خطا بيندازد. سئوالي كه اينجا مطرح مي شود اين است كه دكارت چگونه ممكن است درباره وضوح ابن موارد به شك بيفتد؟ دكارت استدلال مي كند كه به ذهنش مي رسد كه شايد خدا به او چنين طبيعتي داده كه درباره آنچه برايش واضح به نظر مي رسد به اشتباه بيفتد. ايده خدايي كه او را به اشتباه بيندازد برخلاف اصل عمومي وافعيت است كه قبلا به آن اشاره شد. دكارت مي گويد كه بايد امتحان كرد كه آيا خدا هسد و در صورت رسيدن به جواب مثبت آيا او را به اشتباه مي اندازد؟ زيرا بدون شناخت اين دو نمي توان از شناخت هيچ چيز ديگري اطمينان حاصل كرد. بنابراين براي رسيدن به استحكام در اصل عمومي واقعيت يا وضوح كه از خواسته هاي cogito است دكارت در متافيزيك اش به خدا مي يردازد. دكارت از ايده خدا كه در روحش كشف مي كند شروع مي كند و در قلب متافيزيك cogito به ايده اي مي يردازد كه طبق آن خدا را ابدي نا محدود يايدار شناسنده همه چيز و آفريننده همه چيز در نظر مي گيرد. دكارت استدلال مي كند كه اگر من ايده از نامحدود در ذهنم دارم اين ايده بايد از كسي باشد كه خودش نامحدود است. بنابراين خدا خودش نامحدود است كه ايده نامحدود را در ذهن من گذاشته است.
دكارت استدلال مي كند كه اگر من به عنوان موجودي فكركننده اصل همه افكارم هستم من نمي توانم علت اين ايده نامحدود باشم زيرا من خودم موجودي محدود هستم (كه مي تواند شك كند يا به اشتباه بيفتد). آنچه كامل تراست نمي تواند وابسته به چيزي باشد كه كمتر كامل است. بنابراين ايده نامحدود نمي تواند از من كه موجودي محدود هستم به دست آمده باشد. اين ايده نمي تواند از عدم به وجود آمده باشد و فقط مي تواند از خود خدا حاصل شده باشد. يس خدا علت ايده خود در من است (اين مورد را اثبات ماتاخر يا a posteriori دكارت مي ناميم كه اثر در اين اثبات وجود ايده خدا در من است). يعني اگر علت اين ايده من نيستم يس وجود ديگري لازم است كه علت اين ايده در من است. دكارت نتيجه مي گيرد كه من در جهان تنها نيستم و خدا نيز با من هست. اطمينان از اصل عمومي از اين يس قابل حصول است. خدا كه وجود دارد و نامحدود است بايد كامل باشد و از آنجايي كه به اشتباه انداختن از وجود نقص است و چون در خدا نقصي نيست يس خدا به اشتباه نمي اندازد. يس خدا اطمينان دهنده واقعيت مشاهدات واضح و آشكار ما از جمله علوم است. دكارت نتيجه مي گيرد كه علم بي خدا غير قابل فكر است. از نظر دكارت علت الوهي اصل همه هستي ست. در اينجا هستي شناختي دكارت از متافيزيك دو تعمق اول و دوم او كه برمبناي cogito بود متفاوت است. درواقع متافيزيك دكارت در اين قسمت از نوع فكري نيست بلكه از نوع علتي ست و بر يايه علت هستي يعني خدا بنا شده است. به عبارت ديگر متافيزيك علتي دكارت به تاييد متافيزيك فكري او مي يردازد. بنابراين مي توان نه يك بلكه دو نوع هستي شناسي را نزد دكارت در نظر گرفت.من يك ايراد و يك مزيت در متافيزيك دكارت مي بينم .
١) ايراد بزرگ متافيزيك دكارت در عقل گرايي بيش از حد اوست به گونه اي كه فلسفه غرب از آن به عنوان دگم ياد مي كند. بعدها فيلسوفاني از جمله جان لاك و ديويد هيوم به ديدگاه حس گرايي يرداختند و عقل گرايي محض را كه از افلاطون به دكارت به ارث رسيده بود زير سئوال بردند.
٢) اين كه يك نوع متافيزك خاص مبناي متافيزيك ديگر باشد در ديگاه دكارت جالب است و در متافيزيك قبل از او ديده نشده است. مي توان به جاي مبنا فرار دادن عقل اصول ديگري را براي متافيزيك جستجو و ييدا كرد.
1. J. Marion, Sur le prisme métaphysique de Descartes, Paris, PUF, 1986.
2. R. Descartes, Méditations de philosophie première, Paris, GF, Vrin, 1641.
http://philosophers.atspace.com/t_descart.htm
منبع:تاريخ فلسفه
ارسال مقاله توسط کاربر محترم سايت :sabamm
اگر از هستي به خود يا ضمير يا ego برويم و cogito را در هر آنچه وجود دارد در نظر بگيريم همين cogito تعيين كننده هستي خواهد بود كه هستي از آن معني مي يابد و قابل درك مي شود. از اين يس هستي واقعي همان ego cogito يا ضمير فكر كننده است. هستي به ضمير اول شخص مفرد برمي گرددكه همان من هستم مي باشد. دكارت داده هاي فلسفه نخستين را طبق cogito تغيير شكل داده است. در سال 1674كتاب دكارت از عنوان "تعمق هاي فلسفه نخستين" به " تعمق هاي متافيزيك" توسط Duc de Luynes تغيير يافت. اين سئوال مطرح است كه آيا كلمات متافيزيك و فلسفه نخستين مترادف هستند؟ اگرچه دكارت در برخي موارد كتابش را متافيزيك نام نهاده اما ترجيحا آن را فلسفه نخستين نام گذاري كرده است زيرا در اين كتاب نه تنها به موضوع خدا و روح بلكه به موضوعات نخستين كه مي توان در فلسفه آنها را شناخت يرداخته است. بنابراين موضوع فلسفه نخستين از موضوع متافيزيك گسترده تر است. بنابراين متافيزيك نزد دكارت دانش عموم هستي آنطور كه هست -يعني طبق نظر ارسطو- نيست. اين دانش عمومي نزد دكارت عنوان فلسفه نخستين را دارد زيرا به شناخت همه آنچه درجه نخست را در فلسفه دارد مي يردازد. اين نظر دكارت از نظر دونس اسكات گرفته شده كه وي نيز متافيزيك را به نخستين موضوعات فلسفي مربوط مي دانست. آنچه نزد دكارت براي اولين بار مطرح شده اين است كه نخستين موضوعات شناخت را بايد طبق ترتيب و روش خاصي بررسي كرد كه در كتابش با عنوان "بررسي شده با روش" در سال 1637 نوشته است. :
نخستين تعمق نزد دكارت همان طور كه از عنوانش "از چيزهايي كه مي توان با شك حذف كرد" مشخص است با شك همراه است كه مشخص مي كند كه نمي توان به همه چيز شك داشت. زيرا اگر شك مي كنيم به دنبال قطعيتي هستيم كه بتوانيم بر مبناي آن فلسفه نخستين را يايه گذاري كنيم. بنابراين دكارت به دنبال شك مي رود تا براساس قطعيتي جديد فلسفه نخستين را يايه گذاري كند. دكارت براي اين منمظور از شك سيستماتيك سخن به ميان مي آورد كه آن را به عنوان تعليق همه متافيزيك بتوان خواند. دكارت همه حدسياتي را كه در همه عمر به دست آورده و قطعيتي درباره شان ندارد مورد شك قرار مي دهد و سعي در برقرار كردن يايه و اساس محكم و ثابتي براي علوم دارد. يارمنيدس و افلاطون از حدسيات سخن به ميان آورده بودند و آن را به دانسته هاي حسي كه هنوز علم نيستند مربوط دانسته بودند. اساس شناخت نزد افلاطون همان ايده ها هستند.همه متافيزيك در اميد به كنار گذاشتن اين فرضيات يي ريزي شده است و افلاطون براي كنار گذاشتن اين فرضيات از ايده ها سخن رانده است. از نظر دكارت شناخت روي اصولي ست كه قطعيتي ندارند . دكارت به جاي بررسي اين اصول شناخت به اطمينان يافتن درباره ترتيب اين اصول يرداخته است. سئوالي كه اينجا مطرح مي شود اين است كه چگونه مي توان از اصولي كه منبع همه قطعيت و اطمينان ماست مطمئن شد؟ نخستين تعمق در كتاب دكارت به جواب دادن به اين سئوال مربوط است.
دكارت براي اطمينان يافتن از اصول شناخت به شكي راديكال مي يردازد به اين معنا كه اين شك بايد به ريشه همه اطميناني كه قبلا داشته ايم برسد. طبق نظر دكارت براي از بين بردن همه حدسيات گذشته نيازي نيست كه نشان دهيم همگي آنها اشتباهند زيرا بررسي همه آنها به زماني نامحدود نياز دارد كه از توان ما خارج است. تنها كافي ست كه به ريشه دانش حمله كرد چرا كه وبراني يايه هاي دانش لزوما ويراني باقي ساختار آن را ناز شامل مي شود. دكارت مي گويد كه همه اين فرضيات از حسيات آمده است و حسيات مي تواند ما را بفريبد. از نظر او ممكن است شخصي را از دور تصور كنيم درحالي كه در واقع يك درخت باشد كه يك انسان. از نظر دكارت هرگز نبايد به آنچه ما را يك بار فريب داده دوباره اطمينان كرد. بنابراين يك بار براي هميشه حسيات را كنار مي نهيم.اما علاوه بر حسيات بسيار چيزهاي ديگر هم هست كه درباره شان شكي به خودمان راه نمي دهيم. دكارت دو علت را براي شك كردن نسبت به آنها لازم مي داند: ديوانگي و رويا. دكارت مي يرسد كه چه كسي مي تواند به ما اظمينان دهد كه از عقل بهره منديم و دچار ديوانگي نمي شويم؟ او درباره رويا نيز اين چنين استدلال مي كند كه زماني كه رويا مي بينيم از آنچه مي بينيم مطمئن هستيم. چه كسي مي تواند بگويد كه هميشه ما در رويا به سرنمي بريم؟ از نظر دكارت هيچ مشخصه اي كه بتواند با قطعيت رويا را از بيداري جدا كند وجود ندارد.
از نظر دكارت بايد درباره همه علومي كه به شناخت طبيعت مربوط است از جمله به فيزيك نجوم و يزشكي شك كرد كه به ما طرحي از واقعيت را نشان مي دهد. اما نوع ديگري از شناخت وجود دارد كه نمي توان به آن به آساني شك كرد كه عبارت از رياضيات منطق و هندسه است كه به جاي طرحي از واقيعت روابط ساده و مشخص را نشان مي دهد. چه در خواب باشيم و چه در بيداري چه عاقل چه ديوانه هميشه واضح و مشخص است كه دو به علاوه دو معادل چهار مي شود و مجموع زواياي يك مثلث معادل 180 درجه است. آيا درباره اينها هم مي توان شك كرد؟
دكارت براي آن كه نشان دهد كه درباره شناخت نوع دوم هم مي توان شك كرد فرض خدايي را مطرح مي كند كه مي تواند ما را به اشتباه بيندازد. در اين بخش از كتاب دكارت خدايي را در نظر مي گيرد كه به همه كار تواناست. اما از لفظ فريبنده باذكاوت كه در بخش ديگر كتابش استفاده كرده در اينجا استفاده نمي كند. از نظر دكارت چنين خدايي كه به همه كار تواناست قادر است ما را به اشتباه بيندازد. در چنين شرايطي حتي مي توان به اصول رياضيات هم شك كرد. دكارت نتيجه مي گيرد كه از همه اصولي كه دانش او بر يايه آن قرار گرفته اطميناني نيست و هيچ نوع شناختي نمي تواند مقابل اين شك راديكال مقاومت كند. بنابراين چگونه مي توان قطعيتي ييدا كرد؟ دكارت در تعمق دوم به بررسي هستي مي يردازد كه در فكر جاي دارد. قطعيت هستي در قطعيت فكر جاي دارد كه از ضمير يا خود يا به عبارت ديگر از فكر درباره فكر برمي خيزد.
تعمق دوم دكارت فرداي همان روز كه تعمق نخست رخ داده با شك همراه است. آيا اين شك مشخصه تمايل به داشتن قطعيت نيست؟ دكارت در ادامه راه تعمق نخست به شك ادامه مي دهد و بنابر گفته خود به دنبال قطعيتي ست كه جوابگوي اين شك باشد يا او را به اين نتيجه برساند كه هيچ قطعيتي در جهان وجود ندارد. اين نوع شك گرايي به شك گرايي راديكال موسوم است كه طبق آن هيچ قطعيتي در جهان وجود ندارد. اين ديدگاه در يونان باستان هم وجود داشت و يك قرن قبل از دكارت توسط ميشل دي مونتني احيا شده بود. شك گرايي راديكال بر مبناي اين يارادوكس است كه هيچ چيز قطعي نيست و اين كه هيچ چيز قطعي نيست قطعي ست. اگر تنها قطعيت درباره شك گرايي ست در اين صورت علمي وجود نخواهد داشت. راه حلي كه دكارت ييشنهاد مي كند از نوع كمي است يعني بايد يك قطعيت ييدا كرد. دكارت راه حل خود را از نوع راه حلي مي داند كه ارشميدس يافته بود. ارشميدس يراي قرار دادن زمين و جابه جا كردن آن به نقطه ديگر تنها يك اهرم خواسته بود. دكارت مي گويد كه وي نيز تنها به دنبال يك چيز براي رسيدن يه قطعيت است.
اين نخستين بار نيست كه متافيزيك از مدل هندسي بهره مي گيرد. افلاطون نيز قبلا از اين مدل براي رها شدن از حدسيات بهره گرفته بود.دكارت تنها به دنبال دانش قطعي نيست چرا كه رياضيات نمونه آن است بلكه او به دنبال دانشي ست كه هرگز نتوان قطعيتش را تغيير داد و دكارت براي اين منظور از فرضيه فريبكار باذكاوت بهره مي گيرد. طبق نظر او بايد چيزي را يافت كه غير قابل شك و اطمينان بخش باشد. دكارت اين قطعيت را به شكي كه آن را به دست دهد و به طور دقيق تر به هستي كسي كه شك مي كند و فكر مي كند مربوط مي كند.هستي كسي كه فكر مي كند نقش اساسي در استدلال دكارت برعهده مي گيرد: با حذف همه انچه در جهان وجود دارد دكارت به نخستين قطعيت هستي يعني قطعيت هستي فكر مي رسد. او نتيجه مي گيرد كه اگر به جيزي فكر كند بدون شك وجود داشته است كه فكر كرده است. نخستين قطعيت نزد دكارت فعل وجود دارد با زمان ماضي استمراري ست و استمرار در زمان را نشان مي دهد: "وجود داشتم اگر به چيزي فكر كرده ام". دكارت فرض وجود فريبكار با ذكاوت كه او را به اين نتيجه گيري رسانده دوباره مطرح مي كند و به اين فرض جواب منفي مي دهد. از نظر او تا زماني كه وي به چيزي بودن فكر مي كند فريبكار با ذكاوت او را فريب نخواهد داد. دكارت نتيجه مي گيرد كه عبارت "وجود دارم" هر زماني كه او آن را مي گيد يا در روحش درك مي كند وجود واقعي دارد. اين ارتباط بين وجود و فكر است كه دكارت در نظر مي گيرد.
اين نخستين قطعيت فكر است كه مي تواند به همه چيز غير از خودش –به طور دقيق تر بگوييم به اين كه هست- شك كند (يعني به اين شك كند كه ممكن است اشتباه كرده باشد). نخستين قطعيت دكارت از نوع اونتولوژي ياهستي شناختي ست. همانطور كه مريون دكارت شناس معروف تاييد مي كند اين قطعيت وجود داشتن من تاييدي بر قطعيت وجود داشتن ديگري ست كه مي تواند من را به اشتباه بيندازد. دكارت مي گويد: "من همچنين هستم اگر او من را به اشتباه بيندازد و آنقدر كه مي تواند من را به اشتباه بيندازد او هرگز نخواهد توانست كه من هيچ چيزي نباشم تا زماني كه من فكر خواهم كرد كه چيزي هستم".
نخستين قطعيت دكارت كه درباره وجود داشتن وجود است به سئوال او درباره ذات منجر مي شود. دكارت مي يرسد: مي دانم كه هستم و فكر مي كنم اما هستم به واقع چه معني مي دهد؟چه كسي واقعا وجود دارد وقتي مي گويم كه هستم؟ من كه هستم؟ دكارت بار ديگر از فرض وجود فريبكار با ذكاوت بهره مي گيرد و مطرح مي كند كه درباره همه چيز از جمله امور جسماني و برخي فعاليت هاي روحي از جمله حس كردن اين فرض فريبكار با ذكاوت وجود دارد اما فعاليتي هست كه نمي تواند از من جدا شود كه همان فكر كردن است. زيرا از نظر دكارت فكر كردن به ضمير تعلق دارد و نمي تواند از آن جدا شود.
دكارت مي يرسد: من هستم. من وجود دارم. اما از چه زماني؟ او در جواب مي گويد: از زماني كه فكر مي كنم وقتي از فكر كردن متوقف شوم از وجود داشتن و بودن هم متوقف خواهم شد. من چيزي هستم كه واقعيت دارد و واقعا وجود دارد اما چه چيز؟ چيزي كه فكر مي كند.
از اين يس مي توان اساس آنچه متافيزيك كارتزين cogito مي ناميم را در نظر گرفت. آنچه دكارت در فلسفه نخستين به عنوان اصول اوليه مي شناسد همان وجود فكر است. اين سئوال مطرح مي شود كه ذات اين اصل اوليه شامل چيست؟ اين اصل اصل چيزي ست كه فكر مي كند. هستي هر آنچه هست يا هرآنچه كه من نيست چيست؟ از نظر دكارت همه اين هستي به هستي فكر برمي گردد به cogitation هاي cogito اي كه درباره شان فكر مي كند. دكارت متافيزيك خود را بر مبناي cogito يايه ريزي مي كند. اين متافيزيك از نخستين اصل خود كه تعيين ذاتش است و و براي درك هستي هرآنچه وجود دارد لازم است شروع مي شود.
در متافيزيك دكارت سه مفهوم مهم وجود دارد
هستي اصل نخستين يا اوليه: هستي cogito "من فكر مي كنم"
ذاتش: res cogitans يا ذات من يا چيزي كه فكر مي كند
هستي آنطور كه هست: cogitatum يا هستي فكر شده.
سومين تعمق دكارت مربوط به برگشت از خدايي كه هست به متافيزيك الوهيت است. براي رسيدن به هستي بايد از فكر شروع كرد. مي توان نتيجه گرفت كه هستي شناسي نزد دكارت از هستي شناسي فكر به دست آمده است. دكارت بعد از مشخص كردن متافيزيكcogito در سومين تعمق خود به بحث درباره خدا مي يردازد. دكارت با اين كار ترتيب هستي شناختي كلاسيك را تغيير مي دهد. آنچه براي وي مهم است حل كردن مشكل شناخت فكر و اطمينان از واقعيت هاي ست كه به وضوح و به طور مشخص دريافت مي كنيم. از نظر دكارت ترتيب فكر ما يعني ترتيبcogito از وضوحي كامل برخوردار اشت. دكارت مي گويد: من مطمئنم كه هستم و اين كه چيزي هستم كه فكر مي كند. اين وضوح يا نخستين شناخت هرگز توسط دكارت مورد شك واقع نمي شود و نيازي به اين نيست كه از آن خاطر جمع بود چرا كه واضح است. دكارت از اين يس به دنبال تاييد شناخت هاي ديگر است زيرا اگر اساس شناخت را از نو شروع كرده است براي برقرا كردن استحكام و ثبات در علوم است. دكارت در تعمق سوم از خودش مي يرسد كه آيا شناخت هاي ديگري وجود دارند كه او به آنها نيرداخته باشد؟ او مي گويد: من مطمئن هستم كه چيزي هستم كه فكر مي كند اما آيا از آنچه من را درباره چيزي قطعيت بخشد آگاهي دارم؟
دكارت وضوح هستي من را در ذات من يا res cogitans مطرح مي كند. او مي يرسد چه چيزي هست كه من را از چيزي مطمئن كند؟ او ياسخ مي دهد كه در شناخت اوليه يا نخستين شناخت تنها دريافت آنچه من مي شناسم وجود دارد يعني فكر درباره خود واضح و مشخص است. دكارت از اين وضوح فكر به يك اصل عمومي مي رسد مبني بر اين كه همه آنچه ما به وضوح و به طور مشخص دريافت مي كنيم واقعي هستند. در تعمق چهارم دكارت اين مورد همان اصل واقعي ست: قطعيت ذهني كه در من است به قطعيت عيني كه رد چيزهاست برمي گيرد. به عبارت ديگر نتيجه از قطعيت به واقعيت خوب است.
اگرچه اين اصل عمومي واضح است اما مي توان درباره اين احساس قطعيت اشتباه كرد. يعني به موارد واضح و قطعي رسيد كه بعد شك آور و غير قطعي در نظر گرفت. دكارت از دو مورد واضح كه بعدا مورد شك قرار مي دهد ياد مي كند.
١) سيارات از جمله زمين و همه آنچه به حسيات درمي آيد. از نظر او آنچه درباره اينها واضح است تنها آن چيزي است كه به فكر مي آيد اما دكارت مي گويد كه وقتي فكر مي كنيم كه چيزهايي خارج از ما وجود داشت كه به صورت ايده درمي آمد و به همديگر شبيه بود دچار اشتباه شده ايم
٢) دكارت همچنين مي گويد كه آنچه درباره منطق و هندسه ساده و آسان به نظر مي رسدممكن است ما را به خطا بيندازد. سئوالي كه اينجا مطرح مي شود اين است كه دكارت چگونه ممكن است درباره وضوح ابن موارد به شك بيفتد؟ دكارت استدلال مي كند كه به ذهنش مي رسد كه شايد خدا به او چنين طبيعتي داده كه درباره آنچه برايش واضح به نظر مي رسد به اشتباه بيفتد. ايده خدايي كه او را به اشتباه بيندازد برخلاف اصل عمومي وافعيت است كه قبلا به آن اشاره شد. دكارت مي گويد كه بايد امتحان كرد كه آيا خدا هسد و در صورت رسيدن به جواب مثبت آيا او را به اشتباه مي اندازد؟ زيرا بدون شناخت اين دو نمي توان از شناخت هيچ چيز ديگري اطمينان حاصل كرد. بنابراين براي رسيدن به استحكام در اصل عمومي واقعيت يا وضوح كه از خواسته هاي cogito است دكارت در متافيزيك اش به خدا مي يردازد. دكارت از ايده خدا كه در روحش كشف مي كند شروع مي كند و در قلب متافيزيك cogito به ايده اي مي يردازد كه طبق آن خدا را ابدي نا محدود يايدار شناسنده همه چيز و آفريننده همه چيز در نظر مي گيرد. دكارت استدلال مي كند كه اگر من ايده از نامحدود در ذهنم دارم اين ايده بايد از كسي باشد كه خودش نامحدود است. بنابراين خدا خودش نامحدود است كه ايده نامحدود را در ذهن من گذاشته است.
دكارت استدلال مي كند كه اگر من به عنوان موجودي فكركننده اصل همه افكارم هستم من نمي توانم علت اين ايده نامحدود باشم زيرا من خودم موجودي محدود هستم (كه مي تواند شك كند يا به اشتباه بيفتد). آنچه كامل تراست نمي تواند وابسته به چيزي باشد كه كمتر كامل است. بنابراين ايده نامحدود نمي تواند از من كه موجودي محدود هستم به دست آمده باشد. اين ايده نمي تواند از عدم به وجود آمده باشد و فقط مي تواند از خود خدا حاصل شده باشد. يس خدا علت ايده خود در من است (اين مورد را اثبات ماتاخر يا a posteriori دكارت مي ناميم كه اثر در اين اثبات وجود ايده خدا در من است). يعني اگر علت اين ايده من نيستم يس وجود ديگري لازم است كه علت اين ايده در من است. دكارت نتيجه مي گيرد كه من در جهان تنها نيستم و خدا نيز با من هست. اطمينان از اصل عمومي از اين يس قابل حصول است. خدا كه وجود دارد و نامحدود است بايد كامل باشد و از آنجايي كه به اشتباه انداختن از وجود نقص است و چون در خدا نقصي نيست يس خدا به اشتباه نمي اندازد. يس خدا اطمينان دهنده واقعيت مشاهدات واضح و آشكار ما از جمله علوم است. دكارت نتيجه مي گيرد كه علم بي خدا غير قابل فكر است. از نظر دكارت علت الوهي اصل همه هستي ست. در اينجا هستي شناختي دكارت از متافيزيك دو تعمق اول و دوم او كه برمبناي cogito بود متفاوت است. درواقع متافيزيك دكارت در اين قسمت از نوع فكري نيست بلكه از نوع علتي ست و بر يايه علت هستي يعني خدا بنا شده است. به عبارت ديگر متافيزيك علتي دكارت به تاييد متافيزيك فكري او مي يردازد. بنابراين مي توان نه يك بلكه دو نوع هستي شناسي را نزد دكارت در نظر گرفت.من يك ايراد و يك مزيت در متافيزيك دكارت مي بينم .
١) ايراد بزرگ متافيزيك دكارت در عقل گرايي بيش از حد اوست به گونه اي كه فلسفه غرب از آن به عنوان دگم ياد مي كند. بعدها فيلسوفاني از جمله جان لاك و ديويد هيوم به ديدگاه حس گرايي يرداختند و عقل گرايي محض را كه از افلاطون به دكارت به ارث رسيده بود زير سئوال بردند.
٢) اين كه يك نوع متافيزك خاص مبناي متافيزيك ديگر باشد در ديگاه دكارت جالب است و در متافيزيك قبل از او ديده نشده است. مي توان به جاي مبنا فرار دادن عقل اصول ديگري را براي متافيزيك جستجو و ييدا كرد.
1. J. Marion, Sur le prisme métaphysique de Descartes, Paris, PUF, 1986.
2. R. Descartes, Méditations de philosophie première, Paris, GF, Vrin, 1641.
http://philosophers.atspace.com/t_descart.htm
منبع:تاريخ فلسفه
ارسال مقاله توسط کاربر محترم سايت :sabamm
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}