متافيزيك و زندگى هر روزه


 






 
اولين قدم در بحث متافيزيك تعريف كلمه متافيزيك است كه يكى از الفاظ مبهم و مسئله ساز و گيج كننده در تاريخ فلسفه است. در تاريخ فلسفه كمتر مفهومى پيدا مى شود كه فيلسوف ها در آن اجماع نظر داشته باشند. هميشه آدمى مثل نيچه پيدا مى شود كه مسئله اش با همه تناقض داشته باشد. لفظ متافيزيك در صد سال اخير توسط فشارهاى ماركس و انگلس بسيار رو آمده است و معنى اى را گرفته كه با همه تاريخ فلسفه متناقض است. وقتى مى گويند متافيزيكى يعنى چيز غير علمى، عرفانى، گيج و مربوط به جهان مه آلود عقايد ماورايى. خيلى ها اين نظريه و تعريف را مى پذيرند ولى لغت متافيزيك هزار معنايى است. مثلاً برداشت لايب نيتس با هايدگر در مورد اين لفظ تفاوت دارد. اولين بار كه به متافيزيك بر مى خوريم نام كتابى است از ارسطو كه بعد از كتاب فيزيك وى عرضه مى شود. متافيزيك در اينجا هيچ معنى مبهمى ندارد. مباحثى كه در كتاب متافيزيك مطرح مى شود دقيقاً بعد از كتاب فيزيك ساخته مى شود و به سئوالاتى كه در كتاب فيزيك پاسخ داده شده در آن پاسخ داده مى شود. مثل اينكه ما چه را مى شناسيم؟ آيا چيزى كه مى شناسيم ظاهر است يا باطنى نيز دارد؟ آيا فقط عوارض است يا گوهرى دارد؟
اين مباحثى است كه در كتاب هاى ديگر ارسطو هرگز نبوده است. خود لفظ متافيزيك هيچ كجا در اين كتاب به كار برده نشده است. اما لغت متافيزيك بعدها در فلسفه روم بسيار به كار رفت. در فلسفه روم متافيزيك فلسفه اى است كه بعد از طبيعت مطرح مى شود و علم فيزيك علمى است كه ما به واسطه آن طبيعت را مى شناسيم. اين موضوع از نظر هايدگر بزرگترين انحرافى است كه در اين لغت پيدا شد و به جاى اينكه فيزيك ما را بكشد به مسائل هستى، سوق داد به مسائل طبيعى. ما طول و عرض و جنس را مدنظر قرار مى دهيم در حالى كه از هستى آن چيز اصلاً صحبت نمى كنيم. در حقيقت سئوالاتى در مورد هستى اشيا مطرح مى شود كه فيزيك اصلاً نيازى به آن احساس نمى كند. اين چندگانگى معناها در دنياى مدرن بيشتر مى شود. براى بعضى فيلسوفان مدرن بعد از دكارت لفظ متافيزيك و خود لفظ فيزيك همچنان به معناى رومى به كار مى رود اما براى بعضى ديگر در واقع متافيزيك چيزى است كه مى خواهد پى ببرد به اين كه ما چرا مى شناسيم؟ و خود ذات شناختن مطرح مى شود. به اين صورت است كه براى لايب نيتس دقيقاً متافيزيك به معناى نظريه شناخت نمود پيدا مى كند. وقتى به كانت و هگل مى رسيم، سخن از اين هم پيچيده تر مى شود. كانت اين معنى ها را تلفيق مى كند. مى گويد: متافيزيك يعنى هم نظريه شناخت، هم شناخت عناصر اوليه، هم شناخت قانون هاى حاكم بر موجودات فيزيكى و هستندگان. اينجاست كه ما با اين فيلسوف بزرگ به متافيزيك و زندگى هر روزه يك قدم نزديك تر مى شويم.
وقتى مى گوييم متافيزيك زندگى هر روزه در واقع به دنبال اين هستيم كه چه چارچوبى وجود دارد كه به زندگى هر روزه معنا مى دهد. چه چيزى سبب مى شود كه فيلسوفى از آلمان برود به انگليس و درباره زندگى مردم كه خود آنها به آن توجه نمى كردند تامل كند، چه چيزى سبب مى شود كه يك دكتراى فلسفه تمام وقتش را صرف تحقيق بر روى زندگى روزمره مردم و كشف چارچوب هاى آن بكند. حتى ماركس هم وقتى كاپيتال را مى نوشت يك چارچوب متافيزيكى به معنى كانتى كلمه در ذهنش بود كه مى خواست به دنياى زندگى هر روزه معنى دهد. برمى گرديم به يونان. كجاها فلسفه متوجه زندگى هر روزه بود و كجا نبود. زمانى بود كه سه فيلسوف بزرگ يونان (افلاطون، سقراط، ارسطو) درباره زندگى روزمره مردم فكر مى كردند. سقراط كسى بود كه با شوخ طبعى در كوچه هاى آتن مى گشت و مردم را وادار مى كرد كه فكر كنند. از مادر خود مثال مى آورد كه مادر من ماما بود و من هم ماما هستم و وظيفه ام به دنيا آوردن حقيقت از وجود شماست.
در تمام مكالمات افلاطون زندگى روزمره آتنى موج مى زند. تمام شغل ها، اشيا و افراد به خوبى توضيح داده مى شود. اين موضوع دلبستگى فيلسوف را به جزئيات روزمره نشان مى دهد. اما جايى مى رسد كه افلاطون همه كار زندگى روزمره را نفى مى كند. همه اينها را يك جا به هم فشار مى دهد و يك جسم درست مى كند. جسم را دور مى اندازد و مى گويد: همه اينها يك تصور از واقعيت هستند و وجود ندارند. بعد از آن جهان ايده را مى سازد. با ساختن عالم مثل يا جهان ايده زندگى هرروزه براى ما كمرنگ مى شود و حالا عظمت در جاى ديگر جست وجو مى شود. در دنياى سعادت. در عالم بالا نه اين جهانى. اين جهان را پلى مى بيند كه ما را ربط مى دهد به يك جهان خيلى خوب يا خيلى بد. در افلاطون تنها مبناى متافيزيكى اين فكر است كه مطرح مى شود.
در همان قدم هاى اوليه تاريخ فلسفه، ما به تناقض مهم دانستن زندگى روزمره يا بى اهميت دانستن آن پى مى بريم. فيلسوف از ابتدا تكليفش با خودش مشخص نيست. وظيفه فيلسوف عشق به دانايى است نه عشق به خدايان. فيلو _ عشق _ دارد به سوفيا _ دانش....شاگرد افلاطون يعنى ارسطو باز هم پاى خود را روى زمين مى گذارد. با رد كردن ايده افلاطونى راه را باز مى كند تا ما ببينيم كه روى زمين چگونه زندگى مى كنيم. او چيزى از جهان ايده ها نمى خواهد. ارسطو مى گويد انسان ها پنج نوع دانايى دارند. اپيستمه يا شناخت علمى، توانايى عملى، خرد شهودى، سوفيا Sophia يا حكمت نظرى و حكمت زندگى هر روزه كه آخرى مبناى بقيه است، يعنى چطور ميان ديگران زندگى كنيم. در اخلاق نيكوماخوس ارسطو، او همه چيزهايى را كه از فيزيك باقى مانده است به ياد مى آورد. اينجاست كه ما از شر آسمان ها خلاص و به ادبيات نزديك مى شويم. سوفيست ها هم بيشتر از ارسطو به زندگى روزمره وابسته بودند. حالا مى رسيم به دنياى مدرن و فلسفه مدرن. دكارت فيلسوفى است كه از همه بيشتر به بيرون ريختن فلسفه از زندگى روزمره مى پردازد و اين در تاريخ فلسفه بى نظير است. دكارت حتى انسانى را كه در دنيا زندگى مى كرد از فلسفه خارج كرد و به جايش موجودى خيالى و موجود مصنوعى را اختراع كرد به اسم سوژه. ماشينى كه درونش فكر است و سعى مى كند دنياى خارج را بشناسد در حالى كه روابط اجتماعى اش اصلاً مهم نيست. دكارت تمام قدرتش را بر اين گذاشت كه به ايستگاهى - جايى كه بتواند بايستد _به يقين و شناخت دست يابد. جايى را كه پيدا كرد اين بود كه خودش فكر مى كند. «من فكر مى كنم پس هستم.»
پس از آن در كارهاى دكارت مثال زمينى نمى بينيم. فقط سوژه مى بينيم. سوژه اى كه مى خواهد بشناسد و درگير حكمت عملى نيست. سوژه اى كه هيچ چيزى برايش ناشناخته نماند. اين سوژه دكارتى هميشه دانا، بزرگترين گسست فلسفى است در زندگى هرروزه. اين سوژه بعداً همراه مى شود با علوم جديد.
علومى كه در آزمايشگاه به دست مى آيد و به زندگى هرروزه مردم تحميل مى شود. در دنياى مدرن افراد بزرگى بودند كه از زندگى روزمره بسيار تاثيرپذير بودند. در انديشه سياسى مدرن، فيلسوفان از سوژه شروع نكردند. جان لاك كه دكارت گراى نابى بود، در رساله «در حدود فهم آدم» از واقعيت شروع مى كند يعنى از زندگى روزمره. در اقتصاد سياسى آدام اسميت و ريكاردو از زندگى هرروزه شروع كردند.
كانت هم در زمينه اخلاق و سياست از زندگى روزمره شروع كرد . هگل هم از زندگى روزمره بى بهره نيست. در كتاب پديدار شناسى روح زندگى هر روزه از بطن آن پيداست و آدم هايى كه در اين كتاب هستند نه روح بلكه آدم هاى واقعى اند كه درگير زندگى روزمره اند. در قرن 19 زندگى هرروزه در فلسفه و علم باز هم خود را نشان مى دهد. با اين تفاوت كه آدم هاى زندگى روزمره به صدا درآمده اند. آدم هايى هستند مختار، داراى روح آزادى، داراى حقوق بشر. قرن 19 قرنى است كه زندگى در آن معنى پيدا مى كند و در فلسفه هم تاثير مى گذارد.
در همين قرن است كه جامعه شناسى به عنوان يك علم درمى آيد كه محصول توجه به زندگى هر روزه است. هايدگر از تحليل انسان شروع مى كند و در شناختن آن از زندگى هر روزه شروع مى كند و ترم هر روزگى را مى سازد. انسان هايدگر از عالم بالا مى پرد و پايش را بر زمين مى گذارد. سارتر هم تمامى مبناى هستى و نيستى را زندگى هر روزه قرار مى دهد و تمام مدت از دلهره هاى ما حرف مى زند.
او نيز براى اثبات حكم هايش به زندگى هر روزه برمى گردد. نكته مهم ديگرى كه بايد به آن اشاره شود اين است كه پذيرفتن اين كه توده ها وارد تاريخ شدند، كشف اينكه زندگى هر روزه مهم است و كشف اينكه جامعه معيار است، همراه خودش يك ايده ضمنى را پيش مى كشد و آن اين است كه آن را نپذيريم. آن را نخواهيم. از آن انتقاد كنيم، با آن مخالفت كنيم. شايد در سخنان من ميان جهان ايده اى كه از افلاطون مطرح مى شود و زندگى هر روزه يك نوع ستايش از زندگى هر روزه است. خوب ما برمى گرديم به زندگى هر روزه.
اما در مواجهه با آن درمى يابيم كه با چه چيز زننده اى روبه رو هستيم. با جهانى روبه رو مى شويم كه همه چيزش نابسامان است. به دنيايى برمى خوريم كه مناسبات نابرابر انسان ها در آن هويداست. اين دنياى مدرن است كه همان طور كه توجه ما را به زندگى هر روزه معطوف مى كند انتقاد ما را نيز بر مى انگيزد.
فيلسوف مدرن بزرگى را كه از آن نام برديم، يعنى هايدگر _ دوباره ما را به يك جهان بسته فلسفى بر مى گرداند يعنى جهان مدرن را نمى پذيرد. اما نظريه اى هم ارائه نمى دهد.
تمام تلاش سارتر هم اين است كه مى خواهد طور ديگر زندگى كند. يعنى نه برگشتن به جهان نازى و نه نوستالژى قديم و نه جهان ارگانيك قرون وسطى، بلكه جهانى است كه در آن آزادى انسانى كه از آن حرف مى زند تحقق پيدا كند. كسانى نيز بودند كه زندگى هر روزه را در ابتذال و ناپسند بودنش به طور عميقاً فرهنگى به بحث گذاشتند. يكى از آنها تئودور آدورنو بود. وى كتاب «ديالكتيك منفى» خود اختناق نازى و جهان سرمايه دارى را بروز مى دهد. همه اين به آن برمى گردد كه وى ديد منفى نسبت به زندگى روزمره دارد. وى نافى اين زندگى است، نشان مى دهد كه چرا اين زندگى ظالمانه است. درسى كه آدورنو به ما داد اين بود كه دست كم در مقابل ابتذال مى شود ايستاد. ادبيات مدرن هم ادبياتى نفى كننده است كه در آن روش پوزيتيويستى جامعه رد مى شود. افرادى مثل ديكنز، جورج اليوت، جويس، كافكا، ويرجينيا ولف، لوكاچ از اين دست بودند. حال متافيزيك اين زندگى چيست؟ چارچوبى كه به اين معنا مى دهد چيست؟ به نظر من انديشه انتقادى است. اساسى ترين چيزى كه انسان را از حيوان جدا مى كند همين است. اساسى ترين چيزى كه انسان منتقد را از انسان پذيرا جدا مى كند. تسليم نشدن در برابر نظم حاكم، متنفر بودن از نظم حاكم. اين انديشه انتقادى است.
منبع:www.sharghnewspaper.com
ارسال مقاله توسط کاربر محترم سايت :sabamm