درخت ها بال در مي آوردند


 

نويسنده: افروز ارزه گر




 
درناي کوچک، خانه اش بالاي درختي بود که اسمش را نمي دانست. درخت، برگ هاي بزرگ و پهني داشت وجان مي داد. براي سر سره بازي بچه درناها. درخت تنه اي محکم داشت. تنه اي درشت و قهوه اي که هر دارکوبي آرزوي داشتن چنين تنه ي درختي را در سر داشت. درخت اسم نداشت؛ اما ميوه هاي کوچک شيريني داشت که هر سنجاب درختي اي با ديدن آن ميوه هاي کوچک برق از چشمانش مي پريد. درخت لانه هاي زيادي نداشت، تنها درنا بود که لانه ي کوچکش را در ميان انبوه شاخه ها ساخته بود ودرنا نمي دانست. پانداها آرزو دارند کمي به سکوت درختش گوش دهند.
خورشيد اولين پرتوهاي گرما بخشش را به شرقي ترين نقطه ي جنگل مي تاباند وحلزون هاي پير پايين درخت درنا خميازه مي کشيدند. درخت آرام بود ودرنا را بيش تر از تمام سنجاب ها دوست داشت. او گاهي شاخه هايش را براي درنا تکان مي داد تا درنا بداند درخت هميشه به يادش خواهد ماند. درخت مي ترسيد که درنا پرواز کند، برود ودر برگشت راه گم بکند. هر بار که درنا اوج مي گرفت توي آسمان، درخت نگاهش را مي دوخت به دورترين نقطه ي دريا وفکر مي کرد نکند درنا به آن نقطه فکر مي کند. درخت آن نقطه را آخر دنيا مي دانست. هر بار که خورشيد مي رفت به آن نقطه، شب مي شد. او مطمئن شده بود که آن نقطه بايد آخر دنيا باشد. درناي کوچک با درخت غريبه مي شد. او فکر مي کرد درخت يک تکه چوب سبز شده است. فکر مي کرد براي درخت فرقي ندارد که دارکوب ها در آن لانه بسازند يا درناها روي شاخه هايش بنشينند. او فکر مي کرد درخت هميشه خواب است.
درنا کوچک تر ازآن بود که نام تمام درخت ها را ياد داشته باشد.
يک روز صبح درنا که از خواب بيدار شد، همه چيز مثل روزهاي قبل بود. او با نوکش بال هايش، تاج کوچکش و لانه اش را تميز کرد. بال و پري زد. وقتي خواست بپرد، يادش آمد که امروز هم مثل روزهاي ديگر بايد بپرد وبراي هزارمين بار درياچه را از دورترين نقطه نگاه کند. اين را بلند گفت تا درخت هم بشنود. شايد درخت دلش براي درناي همسايه بسوزد و کمي او را از تنهايي در بياورد؛ اما درخت صداي درنا را نشنيد. شايد هم شنيد، اما زبانش را بلد نبود، مثل ديگرحيوانات، مثل سنجاب ها ، پانداها، مرغ هاي دريايي، حلزون ها. هيچ کس زبان درنا را نمي دانست. درنا نيز زبان آن ها را. درنا سرش ر ا به طرف بلندترين شاخه ي درخت بلند کرد. و بلندتر از دفعه قبل گفت: «اسمت را به من بگو! بگو که حرف هايم را مي شنوي! وگرنه من مي روم به جايي که بدانم درختم چيست.
من بايد بدانم در شاخه هاي چه کسي زندگي مي کنم! درخت! درخت! همه ي اين تنه هاي بزرگ و قهوه اي درخت اند. هر کدام شان هم يک اسمي دارند. حتي بوته ها هم اسم دارند...»
درخت نمي شنيد. اوفقط مي ديد. مي ديد که درنا پريشان تر از روزهاي ديگر است؛ اما نه درخت حرف زد ونه درنا. دلش ميخواست باز هم حرف بزند. درنا آرزو کرد کاش شاخه هايي داشت تا آن ها را براي باد تکان مي داد! او بال هايش را باز کرد وآرام گفت: «خداحافظ درخت بي نام، خداحافظ!» و بال زد ورفت.
درخت شاخه هايش را تکان نداد، بادي هم لاي شاخه هايش نپيچيد. او فقط مي ديد که درنا به نقطه ي کوچکي نزديک مي شود. با خودش گفت: «خوش به حال درنا که تا به حال هزار بار درياچه را از دورترين نقطه ديده است.»
درخت دست هايش را به آسمان رساند وآرزو کرد: «کاش بال داشتم تا براي هزار و يکمين بار درياچه ي آبي را به درنا نشان مي دادم!»
منبع:نشريه مليکا،ش 56