زيارت


 

نويسنده: منيره هاشمي




 
آخرش هم آمدم. از خدا خواسته بودم که بتوام خودم را به شما برسانم بعد از نماز ظهر وقتي توي مسجد از پشت بلندگو گفتند مي خواهند بعد ازنماز مغرب پاي پياده تا حرم بروند، مي خواستم از خوش حالي بال در بياورم. آخر شب شهادت شما باشد ومن توي خانه بمانم؟
آن وقت شما با خودتان چه فکر مي کنيد؟ نمي گوييد عجب همسايه هاي بي معرفتي؟ مردم از همه جاي دنيا دراين شب بزرگ خودشان را به حرم مي رسانند، خيلي بد است که من راحت راحت توي خانه بنشينم واز پشت شيشه تلويزيون حرم شما راتماشا کنم.
بابا رفته بود مسافرت. مامان هم پايش درد مي کرد. درمسجد تصميم خودم را گرفتم.رفتم پيش حاج خانم همسايه ي کناري مان . وقتي فهميدم او هم مي خواهد پياده به حرم بيايد، خوش حالي ام بيش تر شد. زود از مسجد آمدم بيرون. ماجرا را براي مامان تعريف کردم. مامان اول راضي نمي شد. مي گفت: «دخترجان! از خانه ي ما تا حرم دست کم دو ساعت راه است. خسته مي شوي.» اما وقتي گفتم چه قدر دوست دارم دراين شب عزيز به ديدن شما بيايم وقول دادم که از حاج خانم دورنشوم، مامان با گوشه ي روسري اش اشک چشم هايش را پاک کرد وگفت: «قربان آقا بروم! دلم نمي آيد بگويم نرو! اما دو تا شرط دارد. اول اين که از کنار حاج خانم دور نشوي، دوم اين که سلام من را هم به آقا برساني.»
خنديدم و خودم را انداختم توي بغل مامان وگفتم: ن باشد! قول مي دهم! قول مي دهم!» اين طوري شد که بعد از نماز مغرب وعشا با بقيه ي اهل مسجد يک کاروان درست کرديم وراه افتاديم به طرف حرم شما. همه بودند. آقاي دليري خواربار فروش، اکبرآقا سبزي فروش وخيلي هاي ديگر . تعداد مردها بيش تر از زن ها بود. چند تا پرچم سبز و سرخ تو دست هاي چند نفر تکان مي خورد. روي يکي نوشته بود: يا زهرا(س).
نوحه خوان نوحه مي خواند وما به سينه مي زديم. شب بود؛ اما خيابان ها مثل روز شلوغ بودند. مردم جنب وجوش عجيبي داشتند. شهر پرشده بود از پرچم هاي سياه. من سعي مي کردم که از حاج خانم دور نشوم؛ اما حاج خانم آهسته راه مي رفت ومن ناخواسته ازاو جلو مي زدم. ايستگاه هاي صلواتي زيادي توي راه بودند. يکي چاي مي داد، يکي شربت. بعضي ها هم خوشنويس بودند و با خطي خوش پشت ماشين هاي مردم مي نوشتند: يا امام رضا(ع)
من که حسابي تشنه ام شده بود، کنار يکي از ايستگاه هاي صلواتي ايستادم. يک ليوان شربت زعفران گرفتم. چه شربت شيرين وخنکي بود! مزه ي آن هنوز تشنه ام مي کند. يکي هم براي حاج خانم گرفتم. برگشتم وپشت سرم را نگاه کردم؛ اما حاج خانم نبود؛ انگار خيلي از او دورشده بودم. کاروان هم کمي جلو افتاده بود. مانده بودم چه کارکنم. اگر مي ايستادم، شايد حاج خانم را پيدا نمي کردم. به همين خاطر، تصميم گرفتم خودم را به کاروان برسانم تا لااقل گم نشوم. دلهره داشتم. يعني حاج خانم کجا مانده بود؟ کاروان جلو مي رفت ومن هر چند دقيقه يک بار برمي گشتم وبه عقب نگاه مي کردم.
کم کم ضريح طلايي شما با آن گلدسته هاي آسماني بلند پيدا شد. سرم را خم کردم وسلام دادم. راه زيادي آمده بودم. کف پاهايم مي سوخت؛ انگار تاول زده بود. ياد خاطره هاي مامان افتادم. وقتي که مقنعه ي سفيد احرامش را سرمي کرد، تسبيح مي چرخاند ومي گفت: «خدا دوباره قسمت کند، دور کعبه آن قدر طواف کردم. آن قدر طواف کردم که پاهايم تاول زد، آن جا نفهميدم، وقتي برگشتم تازه متوجه شدم.»
اشتياق رسيدن به حرم شما قلبم را پر کرده بود. نوحه خوان مي گفت: «رضا غريب الغربا/ رضا معين الضعفا»
ومن به سينه مي کوبيدم واشک هايم دانه دانه مي ريخت. همين موقع ماشين زردرنگي کنار کاروان ايستاد با تعجب حاج خانم را ديدم که از آن پياده شد. برايم تعريف کرد که پايش درد مي کرده است ونشسته تا استراحت کند، بعد هم با ماشين خودش را به ما رسانده است.
خيالم راحت شد. هرچه به حرم شما نزديک تر مي شديم به سيل جمعيت اضافه مي شد.
صداي سنج وطبل دل آدم را مي لرزاند. بوي هيزم هاي نذري زير ديگ هاي نذري خيابان را پر کرده بود. حاج خانم دست مرا گرفته بود و به زحمت راه مي رفت. سنگيني او درد پايم را بيش تر کرده بود؛ اما به گنبد طلايي شما که نگاه مي کردم، دلم را آرام مي گرفت. کم کم به در ورودي رسيديم. حالا ما يک کاروان کوچک از يک محله ي ناآشنا نبوديم. ما يک دريا شده بوديم؛ دريايي که مي خواست به اقيانوس بپيوندد. عطر سلام وصلوات توي سرم پيچيد. حالا دلم آرام شده بود. آمده بودم زيارت شما. آن هم شب شهادت تان. مامان برايم تعريف کرده بود که چه طور زن هاي محله ي «نوغان» مهريه هاي خودشان را به شوهران شان بخشيدند وبدن مطهر شما را گل باران کردند. تابوتي را که بدن شما توي آن بود، به دوش گرفتند وعزاداري کردند. من هم ازنسل همان زن هاي نوغان هستم. خودم را به حرم شما رساندم تا بگويم چه قدر دوست تان دارم.
جان به قربان تو آقا / که تو حج فقرايي
منبع:نشريه مليکا، ش 56