خودبودن، محشر است!
خودبودن، محشر است!
خودبودن، محشر است!
نويسنده: لئوبوسكاليا
ترجمه: تهمينه مهرباني
ترجمه: تهمينه مهرباني
وقتي مي بينم چقدر كم به خود و اعتقاداتمان احترام مي گذاريم، واقعا ناراحت مي شوم. من حدود يازده سال در كلاس، درس «عشق» مي دادم. در آن كلاس از شاگردانم مي پرسيدم از ميان همه آدم هاي دنيا، دوست دارند جاي چه كسي باشند و در كدام نقطه زمين زندگي كنند؟
جالب است بگويم كه بيشتر از 80 درصد محصلين خوش قيافه و چيز فهم، دلشان مي خواست جاي كسي ديگري باشند و در جاي ديگري زندگي كنند! وقتي مي پرسيدم: «مثلا جاي كي؟» جواب مي دادند: «جاي ژاكلين اوناسيسي!» البته ژاكلين اوناسيس احتمالا هيچ اشكالي نداشت و احتمالا بهترين ژاكلين اوناسيسي بود كه مي توانست باشد، اما اگر شما بخواهيد ژاكلين اوناسيس باشيد، فاتحه تان خوانده است و پاك باخته ايد. بعضي هم مي خواستند مارلون براندو باشند. يك مارلون براندو بس هفت پشت همه ماست! خيلي عالي است كه مارلون براندو، مارلون براندو بود. خيلي هم خوشحالم كه او آدم معروفي بود. براي همه آنهاي ديگري هم كه وضع مالي شان توپ است و مشهورند و مردم برايشان غش و ضعف مي روند، خوشحالم، ولي ديگر وقتش رسيده كه جلوي آئينه بايستيد و بگوئيد: «آي آئينه! به من بگو معتبرترين آدم دنيا كيست؟» و وقتي آئينه جواب مي دهد: «توئي قند عسلم»،حرفش را باور كنيد. شايد قدتان به آن بلندي كه مي خواهيد نباشد و يا دلتان بخواهد پاهايتان كمي چاق تر از آنچه كه هست، مي بودند، ولي شما بهترين تحفه اي هستيد كه مي توانيد باشيد و وقتي اين را تشخيص داديد، درست در همان مسيري هستيد كه بايد باشيد و ديگر هيچ كس جلودارتان نيست!
متأسفانه ما در نظام آموزشي و تربيتي خود، براي احترام گذاشتن به خود، كلاس و درسي نداريم. از آن بدتر الگوهاي زيادي هم نداريم كه بتوانند سرشان را بالا بگيرند و محكم و قاطع بگويند: «من واقعا خودم را دوست دارم. نه فقط چيزي را كه هستم، بلكه استعداد و معجزه وجود خودم را هم دوست دارم». كم هستند آدم هائي كه مي دانند آنچه كه هستند «بالفعل» شان است نه «بالقوه»شان. بالقوه شما خيلي بيشتر از موجوديت فعلي شماست. لازم است به بچه هايمان ياد بدهيم كه توانايي آنها خيلي بيشتر از آن است كه به «ماشين خواندن و نوشتن» تبديل شوند. بايد به آنها ياد بدهيم كه انسان حد و مرز ندارد. ما به آدم هايي نياز داريم كه خودشان به اين موضوع اعتقاد داشته باشند و در نتيجه بتوانند آن را به ديگران بياموزند، چون اگر انسان باور نكند كه خودش موجود بي حد و مرزي است، حرف هايش كشكي از آب در مي آيند و به درد كسي نمي خورند!
براي من به عنوان يك معلم، هيچ چيز دردناك تر از اين نيست كه سركلاس، با يك مشت دانش آموز و دانشجوي بي تفاوت سروكار داشته باشم و اين شاهكاري است كه نظام آموزشي ما انصافا خوب انجام داده است! دائما سروكار آدم با بچه ها و جوان هائي است كه حالشان از چيز ياد گرفتن به هم مي خورد! و دنبال فست فود آماده اي هستند كه در يك بسته بندي شيك به آنها بدهيد و بخورند و عالم و هنرمند و دانشمند و... عاقبت به خير شوند!! شما با شوق و ذوق پا به كلاس مي گذاريد تا موضوعي را با آنها در ميان بگذاريد، ولي فقط نوك كله هايشان را مي بينيد. اگر هم نوك كله هايشان معلوم نباشد، فقط آدم هايي را مي بينيد كه هر چه شما مي گوييد، خود به خود يادداشت مي كنند، آن هم از ترس اين كه مبادا در بين حرف هايتان يكي از آن سئوالات و كلك هاي امتحاني را قايم كرده باشيد!! بعضي وقت ها مجبور مي شوم بگويم، «اون مداد لعنتي رو بذارين زمين و به حرف هاي من گوش بدين.»
البته من از آن معلم هاي درست و حسابي مؤدب نيستم و به اين لقب مشعشع مشهور شده ام كه به طرف شاگردانم پرتقال پرت مي كنم. آدم بايد بالاخره يك جوري آنها را بيدار نگه دارد! من در كلاس هايم خيلي كارها مي كنم كه اسمشان را گذاشته ام «اجبار داوطلبانه». يكي از اين اجبارها اين است كه هر دانشجويي حداقل هفته اي يك بار بايد به ديدنم بيايد! من نمي توانم به يك مشت جنازه درس بدهم! من فقط بلدم با آدم ها ارتباط برقرار كنم، براي همين به آنها مي گويم: «بياييد توي دفتر من. مي نشينيم و با هم گپ مي زنيم. نمي خوام درباره كلاس يا درس باهوتون حرف بزنم. درباره اين مزخرفات مي شه يه وقت ديگه هم حرف زد. مي خوام درباره آخرين باري كه يك اسب شاخدار ديدين با هم حرف بزنيم. مي خوام ببينم جنگل هاي افسانه اي رو باور مي كنيم يا نه؟ اگر فكر مي كنين اين جور حرف ها ناراحتتون مي كند، قبلا قرص آرام بخش بخورين و بعد بيائين دفتر من.»
خيلي عجيب است. آدم ها اگر بشنوند يكهو 50 هزار نفر در اثر انفجار بمب رفته اند زير خاك، هيچ تعجب نمي كنند. اگر بفهمند كه همين الان صدها هزار بچه دارند از گرسنگي مي ميرند، آخ نمي گويند، اما اگر درباره اسب شاخدار از آنها سئوال كني، شاخ در مي آورند. لابد اسب شاخدار مهم تر از بچه هاست!
من خوشبختانه در يك خانواده پرجمعيت ايتاليايي بزرگ شده ام كه قبل از هر چيز «عاشق بودن» را يادم داده اند. مامان مي گفت: «بچه ها، پدر و مادرها، حيوانات و خلاصه همه موجودات زنده و غير زنده، بايد عاشق هم باشند!». به همين دليل، من هيچ وقت از احساساتي شبيه به «اگزيستانسياليست بودن» زجر نكشيده ام، چون اصلا نمي دانم خوردني است يا پوشيدني! اگر كسي مي تواند از كنارتان بي تفاوت نگذرد، يعني كه وجود داريد و اين يعني محشر!
منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53
جالب است بگويم كه بيشتر از 80 درصد محصلين خوش قيافه و چيز فهم، دلشان مي خواست جاي كسي ديگري باشند و در جاي ديگري زندگي كنند! وقتي مي پرسيدم: «مثلا جاي كي؟» جواب مي دادند: «جاي ژاكلين اوناسيسي!» البته ژاكلين اوناسيس احتمالا هيچ اشكالي نداشت و احتمالا بهترين ژاكلين اوناسيسي بود كه مي توانست باشد، اما اگر شما بخواهيد ژاكلين اوناسيس باشيد، فاتحه تان خوانده است و پاك باخته ايد. بعضي هم مي خواستند مارلون براندو باشند. يك مارلون براندو بس هفت پشت همه ماست! خيلي عالي است كه مارلون براندو، مارلون براندو بود. خيلي هم خوشحالم كه او آدم معروفي بود. براي همه آنهاي ديگري هم كه وضع مالي شان توپ است و مشهورند و مردم برايشان غش و ضعف مي روند، خوشحالم، ولي ديگر وقتش رسيده كه جلوي آئينه بايستيد و بگوئيد: «آي آئينه! به من بگو معتبرترين آدم دنيا كيست؟» و وقتي آئينه جواب مي دهد: «توئي قند عسلم»،حرفش را باور كنيد. شايد قدتان به آن بلندي كه مي خواهيد نباشد و يا دلتان بخواهد پاهايتان كمي چاق تر از آنچه كه هست، مي بودند، ولي شما بهترين تحفه اي هستيد كه مي توانيد باشيد و وقتي اين را تشخيص داديد، درست در همان مسيري هستيد كه بايد باشيد و ديگر هيچ كس جلودارتان نيست!
متأسفانه ما در نظام آموزشي و تربيتي خود، براي احترام گذاشتن به خود، كلاس و درسي نداريم. از آن بدتر الگوهاي زيادي هم نداريم كه بتوانند سرشان را بالا بگيرند و محكم و قاطع بگويند: «من واقعا خودم را دوست دارم. نه فقط چيزي را كه هستم، بلكه استعداد و معجزه وجود خودم را هم دوست دارم». كم هستند آدم هائي كه مي دانند آنچه كه هستند «بالفعل» شان است نه «بالقوه»شان. بالقوه شما خيلي بيشتر از موجوديت فعلي شماست. لازم است به بچه هايمان ياد بدهيم كه توانايي آنها خيلي بيشتر از آن است كه به «ماشين خواندن و نوشتن» تبديل شوند. بايد به آنها ياد بدهيم كه انسان حد و مرز ندارد. ما به آدم هايي نياز داريم كه خودشان به اين موضوع اعتقاد داشته باشند و در نتيجه بتوانند آن را به ديگران بياموزند، چون اگر انسان باور نكند كه خودش موجود بي حد و مرزي است، حرف هايش كشكي از آب در مي آيند و به درد كسي نمي خورند!
براي من به عنوان يك معلم، هيچ چيز دردناك تر از اين نيست كه سركلاس، با يك مشت دانش آموز و دانشجوي بي تفاوت سروكار داشته باشم و اين شاهكاري است كه نظام آموزشي ما انصافا خوب انجام داده است! دائما سروكار آدم با بچه ها و جوان هائي است كه حالشان از چيز ياد گرفتن به هم مي خورد! و دنبال فست فود آماده اي هستند كه در يك بسته بندي شيك به آنها بدهيد و بخورند و عالم و هنرمند و دانشمند و... عاقبت به خير شوند!! شما با شوق و ذوق پا به كلاس مي گذاريد تا موضوعي را با آنها در ميان بگذاريد، ولي فقط نوك كله هايشان را مي بينيد. اگر هم نوك كله هايشان معلوم نباشد، فقط آدم هايي را مي بينيد كه هر چه شما مي گوييد، خود به خود يادداشت مي كنند، آن هم از ترس اين كه مبادا در بين حرف هايتان يكي از آن سئوالات و كلك هاي امتحاني را قايم كرده باشيد!! بعضي وقت ها مجبور مي شوم بگويم، «اون مداد لعنتي رو بذارين زمين و به حرف هاي من گوش بدين.»
البته من از آن معلم هاي درست و حسابي مؤدب نيستم و به اين لقب مشعشع مشهور شده ام كه به طرف شاگردانم پرتقال پرت مي كنم. آدم بايد بالاخره يك جوري آنها را بيدار نگه دارد! من در كلاس هايم خيلي كارها مي كنم كه اسمشان را گذاشته ام «اجبار داوطلبانه». يكي از اين اجبارها اين است كه هر دانشجويي حداقل هفته اي يك بار بايد به ديدنم بيايد! من نمي توانم به يك مشت جنازه درس بدهم! من فقط بلدم با آدم ها ارتباط برقرار كنم، براي همين به آنها مي گويم: «بياييد توي دفتر من. مي نشينيم و با هم گپ مي زنيم. نمي خوام درباره كلاس يا درس باهوتون حرف بزنم. درباره اين مزخرفات مي شه يه وقت ديگه هم حرف زد. مي خوام درباره آخرين باري كه يك اسب شاخدار ديدين با هم حرف بزنيم. مي خوام ببينم جنگل هاي افسانه اي رو باور مي كنيم يا نه؟ اگر فكر مي كنين اين جور حرف ها ناراحتتون مي كند، قبلا قرص آرام بخش بخورين و بعد بيائين دفتر من.»
خيلي عجيب است. آدم ها اگر بشنوند يكهو 50 هزار نفر در اثر انفجار بمب رفته اند زير خاك، هيچ تعجب نمي كنند. اگر بفهمند كه همين الان صدها هزار بچه دارند از گرسنگي مي ميرند، آخ نمي گويند، اما اگر درباره اسب شاخدار از آنها سئوال كني، شاخ در مي آورند. لابد اسب شاخدار مهم تر از بچه هاست!
من خوشبختانه در يك خانواده پرجمعيت ايتاليايي بزرگ شده ام كه قبل از هر چيز «عاشق بودن» را يادم داده اند. مامان مي گفت: «بچه ها، پدر و مادرها، حيوانات و خلاصه همه موجودات زنده و غير زنده، بايد عاشق هم باشند!». به همين دليل، من هيچ وقت از احساساتي شبيه به «اگزيستانسياليست بودن» زجر نكشيده ام، چون اصلا نمي دانم خوردني است يا پوشيدني! اگر كسي مي تواند از كنارتان بي تفاوت نگذرد، يعني كه وجود داريد و اين يعني محشر!
منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}