زمزمه هاي حيراني


 

نويسنده: سيد محمد تقوي




 
لکنت زبان سامرست موآم را به نويسنده اي بزرگ بدل کرد
سامرست موآم لکنت زبان داشت و تا پايان عمر از اين موضوع در رنج بود. شايد اگر در سخن گفتن مشکلي نداشت، مثل بيشتر مردان فاميلش وارد حرفه وکالت يا کشيشي مي شد. در اين صورت مرد موفق و خانواده داري مي شد و فرزندان سربه راهي تربيت مي کرد و تحويل جامعه مي داد و احتمالاً امروز نامي از او نمانده بود. همان طور که از عموها و پسرعموها و بقيه فاميلش اثري به جا نمانده است. اما لکنت زبان که ابتدا به شکل يک بدشانسي جلوه کرد. سرانجام دريچه اي به موفقيت شد و او را وادار کرد که از سخن گفتن دست بشويد و به جايش به نوشتن و ادبيات روي آورد. او امروز يکي از نام آوران دنياي ادبيات است.
سامرست موآم به خانواده برجسته اي تعلق داشت که پر بود از کشيش و حقوقدان و سياستمدار. در چنين محيطي، بذله گويي و خوش صحبتي يک امتياز بي بديل بود. سام هم ذهن تند و تيزي داشت و هر وقت پاي صحبت بزرگترها مي نشست نکته نغزي از ذهنش مي گذشت اما تا مي آمد خودش را با شيرين زباني توي دل بقيه جا کند بدجوري بور مي شد چون زبانش مي گرفت و نمي توانست جمله اش را تمام کند و بقيه هم با تأسف دستي به سرش مي کشيدند.
امروزه لکنت زبان را در همان دوران کودکي درمان مي کنند ولي در زمانه اي که سامرست موآم زندگي مي کرد، درمان اين مشکل ارتباط زيادي به بخت و اقبال داشت. گاهي با يک شوک ناگهاني درمان مي شد و گاه هم اين نقص تا پايان عمر با بيمار مي ماند. سامرست موآم تا پايان زندگي و حتي در اوج ثروت و شهرت با لکنت زبان دست به گريبان بود و با ترس و لرز شروع به حرف زدن مي کرد؛ «ارتباط اجتماعي را ملالت بار مي يابم. برايم سخن گفتن با ديگران همواره کار دشواري بوده است. هنگامي که جوان بودم و لکنت زبان داشتم، صحبت کردن مرا از پا در مي آورد. حتي اکنون هم که تا حدي درمان شده ام باز هم حرف زدن براي سخت است. هنگامي آرامش دارم که بتوانم به گوشه خلوتي پناه برم و کتابي بخوانم». با اين همه همين «لکنت زبان» بود که موآم را به دنياي ادبيات کشاند و او را صاحب ثروت و شهرت کرد و نامش را جاودانه ساخت.

تولد در سفارتخانه
 

ويليام سامرست موآم در سال 1874در سفارت انگلستان در پاريس به دنيا آمد. پدرش يک سمت حقوقي در سفارتخانه داشت، پدرش را کمتر مي ديد ولي مادرش هم که مدام با او دمخور بود در خانه به فرانسه سخن مي گفت. به اين ترتيب فرانسه زبان اول موآم شد و انگليسي را با معلم سرخانه آموخت. فقط هشت سالش بود که مادرش مرد. مرگ مادر براي سام کوچولو ضربه هولناکي بود چون او حامي اصلي سام بود. سام هيچ وقت معاشرتي نبود چون ظاهر خوبي نداشت و از همان بچگي مي ترسيد مورد تمسخر بچه هاي ديگر قرار گيرد.
«تک تک آدم ها را دوست داشتم اما اشتياقي به حضور در جمع آنها نداشتم. يادم نمي آيد که در کوپه قطار يا عرشه کشتي سرصحبت را با کسي باز کرده باشم. گمان نمي کنم پسري دوست داشتني اي بوده باشم.» در مقابل تمام اين سرخوردگي ها سام به مادرش پناه مي برد و حالا مادر، پسرک کوچولو را با لکنت زبانش، اندام ناموزونش و ضعف و ناتواني اش رها کرده و براي هميشه رفته بود. سام همه اينها را خيانتي مي ديد که طبيعت در حقش روا داشته بود. در انگلستان به بازي هاي گروهي اهميت زيادي مي دهند. آن را زمينه ساز يک جور تربيت جسمي و روحي مي دانند. توانايي در انجام بازي ها هم فقط يک تفريح محسوب نمي شود؛ بلکه يک فضيلت است. در چنين محيطي سام کوچولوي لاغر و نحيف و هيچ وقت بازيگر خوبي نبود و يک بازمانده دائمي بود.

زندگي با عمو جان
 

دردسرهاي او تمامي نداشت. دو سال بعد از مرگ مادر، ،پدرش هم بدرود حيات گفت. از ما ترک پدر، سالي 150پوندي براي هر کدام از بچه هايش ماند و بچه ها ميان اقوامشان تقسيم شدند. سام را نزد عمويش، کشيش هنري موآم در کانتربري فرستادند. عموجان کشيش بود و خب يک کشيش براي يک پسرک ده ساله شايد همنشين چندان مناسبي نباشد. عموجان سختگير و پرهيزکار بود و هيچ تصوري درباره حساسيت هاي سام کوچول نداشت. اين دوره زندگي به قدري براي سام وحشتناک بود که سال ها بعد تاثراتش را در کتاب مشهورش، «پيرامون اسارت بشري » منعکس کرد. محل زندگي عموجان وايت استيبل يا همان استبل سفيد نام داشت که در آن کتاب به «بلک استبل» يا استبل سياه تغيير نام داد. عموجان را ويليام کري و خودش را فيليپ کري ناميد و نقص جسمي خودش را با پاي کج و کوله فيليپ عوض کرد و دق دلي اش را بر سر همه چيز خالي کرد.
پس از سه سال زندگي زجر آور و تحمل موعظه هاي جناب عمو جان به مدرسه کينگ فرستاده شد ولي از اذيت و آزار بچه هاي مدرسه جانش به لبش رسيد و بي خيال تحصيلات شد. وقتي به لندن برگشت، مدتي براي خودش بي کار و بي عار بود تا اينکه فهميد مجبور است شغلي پيدا کند. در خانواده او اولين انتخاب مردان جوان وکالت يا کشيشي بود ولي سام به خاطر لکنت زبان اصلاً به اين مشاغل فکر هم نمي کرد.

تجربه پزشکي
 

بنابراين در سال 1882وارد دانشکده پزشکي لمبت در جنوب لندن شد، «چون دانشجوي پزشکي بودم بايد تعداد معيني زايمان انجام مي دادم تا گواهي پزشکي بگيرم. اين کا مستلزم رفتن به زاغه ها و محله هاي کثيف و فقير نشين بود؛ جايي که پليس هم جرات رفتن به آنجاها را نمي کرد». سام وقتي به اين محله ها پا مي گذاشت، خيلي مطمئن نبود که زنده برگردد. گاهي اراذل و اوباش جلويش را مي گرفتند و قصد زورگيري از اين جوان ريقو را داشتند؛ «اغلب کيف سياه رنگ پزشکي بود که نجاتم مي داد».
سرانجام در 1897گواهينامه پزشکي را گرفت ولي به جاي رفتن به بيمارستان پشت ميزي نشست و تأثراتش را از زاغه ها و تراژدي هايي که در بيمارستان ها ديده بود. در قالب رماني با عنوان «ليزاي لمبتي» توصيف کرد. تصاوير و توصيفات آن چنان جاندار و گيرا بودند که ناشران و خوانندگان را به شدت مجذوب کرد و نتيجه اش موفقيت فوق العاده کتاب بود. موآم بعدها گفت: «براي نويسندگان، آموزشي بهتر از گذراندن چند سال در حرفه پزشکي نمي شناسم».
هر چند رمان اول موآم موفقيت چشمگيري داشت ولي او عقل به خرج داد و به جاي اينکه ذوق زده شود و کتاب بعدي را شروع کند، تصميم گرفت نويسندگي را واقعاً ياد بگيرد. اين بود که آثار بزرگ ادبيات جهان را مطالعه و طرح داستان، شخصيت پردازي و سبک آنها را تحليل کرد. علاوه بر آن مقدار زيادي تاريخ و علوم و روان شناسي خواند تا آدم ها و زندگي ها را بهتر بشناسد.

ورشکستگي ناشران
 

وقتي حس کرد که يک نويسنده حسابي شده صورتش را اصلاح کرد، لباس اتو کشيده اي پوشيد و عطر و ادکلن زد و پشت ميز نويسندگي نشست. اولين رمانش روي دست ناشر باد کرد و حتي خرج حروفچيني هم در نيامد. رمان دومش هم موجب دعواي سخني با ناشر شد. رمان سومش ناشر بخت برگشته اي را به ورشکستگي کشاند. سامرست موآم بين سال هاي 1897تا 1914ده تا رمان نوشت که سرنوشت هر کدام از ديگري فضاحت بار تر بود. هيچ کدام خرج چاپ را هم برنگرداندند اما سام دست بردار نبود و همين جور مي نوشت. سام تصميم گرفت کمي بازار کارش را تغيير دهد؛ بنابراين به نمايشنامه نويسي روي آورد اما سرنوشت نمايشنامه ها هم تعريفي نداشت. معمولاً نمايشنامه هاي موآم موجب ورشکستگي تماشاخانه دارها، نابودي هنر پيشه ها و از هم گسيختگي خانواده ها مي شد و هيچ فروشي نداشتند. انگار بخت و اقبال سام، نان شده بود و سگ آن را خورده بود! اما ناگهان همه چيز عوض شد. نمايشنامه «خانم فردريک» در سال 1907موفقيت کم نظيري کسب کرد. مردم جلوي تماشاخانه صف مي کشيدند و بليت ها را فقط توي بازار سياه مي شد تهيه کرد. ستاره اقبال موآم ناگهان شروع به درخشش کرده بود. سامرست موآم يکشبه تبديل به نام معتبري در محيط تئاتر لندن شده بود. گاهي همزمان چهار نمايشنامه از او روي صحنه بود. يکي از مجلات کاريکاتوري چاپ کرد که شکسپير را اگشت به دهان در برابر پوستر تبليغاتي يکي از نمايش هاي موآم نشان مي داد. در جنگ جهاني اول ابتدا به عنوان راننده آمبولانس راهي ميدان جنگ شد ولي به زودي فهميد که علاقه اش در قسمت ضد اطلاعات و جاسوسي است.
البته به زودي مبتلا به سل شد و به پشت جبهه برگشت. پس از مدتي به اميد اجراي نمايشنامه هايش و همين طور بازيافتن سلامتي اش به آمريکا رفت. دو گروه نمايش کارهايش را اجرا کردند.

جواب منفي
 

در آن هنگام بود که تصميم به ازدواج گرفت. هشت سال پيش با دختري آشنا شده بود و در اين مدت دخترک با پا پس زده و با دست پيش کشيده بود. سام که چندان چيزي از دنياي زن ها نمي دانست، گاهي مي خواست از رفتارهاي دخترک سرش را به ديوار بکوبد. سرانجام پس از هشت سال کشمکش وقتي از دخترک تقاضاي ازدواج کرد، با کمال حيرت جواب منفي شنيد. قلبش سخت جريحه دار شد و براي اينکه قلبش را التيام بخشد با بيوه اي شاداب و سرزنده ازدواج کرد و در سال 1915از او صاحب يک دختر شد. در آن ايام نيمي از سال را در لندن و نيم ديگر را در مسافرت ها و کارهاي ديپلماتيک مي گذراند. درآمد سرشاري از نويسندگي نصيبش شده بود که به او اجازه مي داد به شکل دلخواهش زندگي کند. کار با سرويس هاي جاسوسي هم برايش بسيار جذاب و دلنشين بود و در مورد بدنامي چنين مشاغلي، اندک تشويشي به خودش راه نمي داد.

امان از جدايي
 

سال 1917دوباره بيماري سل نفسش را بريد و به آسايشگاهي در استکاتلند رفت. دو سال بعد براي مطالعه پيرامون ملل شرق دور و در واقع براي تفريح و خوشگذراني به چين رفت. سال هاي بعد- يعني بين 1920تا 1930-را تماماً به گشت و گذار روي زمين خدا پرداخت و به همه جاي اين کره خاکي سرک کشيد. در اين مدت دوباره به تب هايي مبتلا شد که او را با مرگ حتمي روبه رو کردند. يک بار هم در حال گريز از راهزنان هدف گلوله قرار گرفت. يک دفعه هم نزديک بود غرق شود. ولي به گفته خودش همين ها و بسا ماجراهاي جانگذار ديگر بودند که به کتاب هايش روح بخشيدند و زمينه ساز موفقيت چشمگيرش شدند. جايي نوشت: « به انسان ها به طور کلي علاقه مند بودم اما نه به خاطر خودشان بلکه براي آثارم. آنها ره به شکل مصالحي مي ديدم که مي توانستند براي نويسنده اي چون من مفيد باشند». موآم را در اين سفرهاي مداوم پسرعمويش، جرالد هاکستون همراهي مي کرد که تابعيت آمريکايي داشت وقتي دولت انگلستان در جريان مشکوکي ورود جرالد را به خاک انگلستان ممنوع کرد، موآم هم از رفتن به موطنش چشم پوشيد و بقيه عمر را در خارج از انگلستان زندگي کرد.

ويلاي رويايي
 

در سال 1927همسر موآم- سيري - که از اخلاق گند شوهرش و مسافرت هاي مداومش به تنگ آمده بود، از او جدا شد. سامرست موآم هيچ گاه نتوانست ظرافت و آداب داني را در برخورد با زنان بياموزد. او ظاهر جذابي نداشت و به شدت از ضعف اعتماد به نفس رنج مي برد. بنابراين در مقابل زنان در حالت تدافعي و پرخاشجويي قرار مي گرفت. هيچ وقت نتوانست حتي با زنش روابط گرم و صميمانه اي برقرار کند. در نيمه اول زندگي اش به سختي زنان را تحمل کرده و حتي تلاش کرده با آنها کنار بيايد ولي سرانجام نااميد شد و در نيمه دوم زندگي به شدت از آنها کناره گرفت و آنها را از خود راند. سال 1928 ويلاي مورسک را خريد. اين ويلا که در نوک دماغه اي در درياي مديترانه ساخته شده، بسيار دل انگيز و رويايي است. موآم تا سال هاي جنگ جهاني دوم در اين ويلا دور از همه آدميان و جنجال هاي زندگي شهري، روزگاري گذراند. تا اينکه در سال هاي جنگ دوم، آن مناطق ناامن شد و به خانه اي در کاروليناي جنوبي گريخت که ناشران آمريکايي آثارش را در اختيارش گذاشتند.

حاصل عمر
 

سال 1938کتاب «حاصل عمر» را نوشت که يک بيوگرافي ناقص است. ناقص بودنش در اين است که موآم در موقع نوشتن اين رمان 63 سال داشت و به گفته خودش چشم به راه مرگ بود. اما ظاهراً عزرائيل هم از خلق و خوي غير قابل تحملش فراري بود. اين بود که 28سال ديگر زندگي کرد. در حاصل عمر نوشت: «مي دانم که اگر تمام کارهايي که کرده ام و تمام انديشه هايي را که به ذهنم خطور کرده روي کاغذا بياورم، دنيا مرا غول شريري خواهند انگاشت.»
به گفته خودش زندگي نويسنده يک تراژدي تمام عيار است اما همين تراژدي است که هنر ناب و خالص را به وجود مي آورد، «اندوهي که جان نويسنده را مي آزارد، عشق شکست خورده اش، نقص جسماني، بيماري و محروميت هايش، اميدهاي از کف رفته اش، رنج ها و تحقيرهايش همه و همه به يمن استعداد نويسنده، تبديل به مصالحي مي شوند که به زايش هنري مي انجامند». به گفته موآم نويسندگا با نوشتن، بر رنج هاي روحشان غلبه مي کنند ولي خود او نتوانست با کمبودهايش کنار بيايد. با آنکه پولدار و مشهور و محترم بود ولي تا به آخر نتوانست با نقص جسمي و لکنت زبانش کنار بيايد. مي گفت گاهي طبيعت از شکنجه فرزندانش لذت مي برد و شکوه هايش شايد يک جور ژست فيلسوفانه بود که براي شهرتش ضروري مي نمود.

گذشتن از نود
 

در سال هاي واپسين زندگي و صيتنامه اي نوشت و تقريبا تمام اموالش را به سيري، همان زني بخشيد که سال ها پيش او را رنجانيده بود و از او جدا شده بود. ولي براي دخترش چيزي باقي نگذاشت چون رابطه خوبي بين ان دو برقرار نبود. در 90سالگي روزي در حضور منشي اش سرش را بين دو دستش گرفت و خسته و نالان گفت: « من شکست خورده ام، در تمام زندگي ام مرتباً اشتباه کرده ام، زندگي ام جهنمي بوده و همه چيز را به هم ريخته ام».
سرانجام در سال 1965براي هميشه رخت از جهان بربست اما معاصران موآم قضاوت ديگري درباره او داشتند. او شکست نخورده بود؛ مبارزه جانانه اي کرده بود و تبديل به يکي از مردان مهم روزگار خودش شده بود. در ميان کتاب هاي پرشماري که نوشته، شايد شاهکار انگشت نمايي نباشد. ولي چندين کتاب خوب نوشت که هنوز هم هر ساله چاپ مي شوند و مورد علاقه و توجه ناشران و خوانندگان هستند.
منبع:دو هفته نامه ي همشهري مثبت، شماره ي 174.