قصه ناتمام


 

نويسنده:علي باباجاني




 
همه جا ساكت و تاريك بود. كلاغك و مادرش روي تخت دراز كشيده بودند، كلاغك خوابش نمي برد. دوست داشت باز هم بازي كند و توي اتاق بالا و پايين بپرد. اما مادر او را گرفته بود و به تخت بسته بود تا بخوابد. كلاغك نمي توانست تكان بخورد. فقط از پنجره بيرون را نگاه مي كرد و با خودش حرف مي زد. شايد هم داشت براي ستاره ها لطيفه تعريف مي كرد. مادر كلافه شد. نمي دانست چه كار كند. خواست بچه اش را بزند تا بخوابد اما آن وقت كلاغك گريه مي كرد و بدتر مي شد. كلاغك يكريز قارقار مي كرد و حرف مي زد. خانم كلاغ گفت:«دختر حرف نزن، بخواب. اگر نه منقارت را هم مي بندم ها.» كلاغك گفت:«آخه مامان جون، خوابم نمي آيد، چه كار كنم.»
خانم كلاغ فكر كرد:«خوب راست مي گويد بايد كاري كنم كه خوابش ببرد.» بعد رو به كلاغك گفت:«دخترم به جاي اين كه با خودت حرف بزني، از من سوال كن. من همه سوال هايت را جواب مي دهم.» كلاغك در حالي كه به آسمان نگاه مي كرد پرسيد:«مادر ، توي آسمان چند تا ستاره است؟» خانم كلاغ فكر كرد و گفت:«نمي دانم. بايد بشمارم.»
ـ مادر مي شود برويم بيرون و ستاره ها را بشماريم.
ـ نه دخترم الان شب است. فردا صبح همه ستاره ها را مي شماريم.
ـ مگر صبح ها هم ستاره هست ؟
خانم كلاغ عصباني شد:«واي دخترم بس است. بخواب تا برايت قصه بگويم. اگر سوال نكني برايت قصه مي گويم.»
كلاغك داد زد:«آخ جون قصه.»
لبخندي به منقار خانم كلاغ نشست. همراه خنده خميازه اي كشيد و گفت:«خب حالا كه دختر خوبي شدي، برايت قصه يك كلاغ تنبل را تعريف مي كنم؛ كلاغي كه هيچ كاري نمي كرد و همه اش مي خوابيد.» كلاغك دوباره پرسيد: «مامان چرا همه براي بچه هاي شان قصه تعريف مي كنند؟»
ـ براي اين كه بچه ها چيزهايي ياد بگيرند.
ـ مامان، خانم كلاغ همسايه هم الان دارد براي بچه اش قصه تعريف مي كند؟
آره دخترم. اصلا همه كلاغه ها براي بچه شان قصه تعريف مي كنند.
ـ مامان، قصه شما قشنگ تر است يا قصه كلاغ همسايه ؟
مادر كه حسابي خوابش مي آمد، داد زد: «اين چه سوالي است كه مي پرسي. خب معلوم است قصه من قشنگ تر است. مگر از قصه هاي من تا حالا چيزي ياد نگرفتي؟»
چرا، قصه شما همه اش آموزنده است، ولي...
خانم كلاغ گفت:«ولي ندارد، حالا سرت را روي بالش بگذار تا قصه كلاغ تنبل را تعريف كنم. يكي بود يكي نبود. كلاغي بود در يك جاي دوري كه خيلي تنبل بود...»
كلاغك با خودش گفت :«واي مادرم اين قصه را صد بار تعريف كرده و هميشه ناتمام بود.» وسط هاي قصه كه رسيدند، مادر شروع كرد به نصيحت كردن: «اي دختر گلم بايد زود بخوابي! بايد دختر خوبي باشي.»با اين كار خانم كلاغ مي خواست بچه اش بخوابد. كلاغك چشم هايش بسته شد. مادر با خوشحالي گفت:«آفرين دختر خوبم تو بايد شب ها زود بخوابي تا صبح زود بيدار شوي.» پتو را روي دخترش كشيد و بعد سرش را روي بالش گذاشت. تا خواست چشم هايش را ببندد كلاغك گفت:«مامان پس بقيه قصه چي شد؟» خانم كلاغ بيچاره دوباره شروع كرد به تعريف كردن قصه. همان طور كه قصه مي گفت به دخترش نگاه مي كرد تا ببيند خوابش برده يا نه... و ديگر نفهميد دخترش خوابيده؛ چون خودش خوابش برده بود. كلاغك چشم هايش را باز كرد و به مادرش نگاه كرد. با خودش گفت:«واي اين مادرم نشد يك بار قصه تعريف كند و من خوابم ببرد. خودش تنبل است. آن وقت قصه كلاغ تنبل را تعريف مي كند. «بلند شو و پتو را روي سر مادرش كشيد و گفت:«بهتر است بروم ستاره ها را بشمارم.»
منبع:نشريه شهرزاد، شماره 19.