حلزوني به نام آقاي استيکي


 

نويسنده: مارک کراس
ترجمه : نعيمه جلالي نژاد




 
مادرهمان طور که بادقت به حلزون تازه آبي کوچک نگاه مي کرد گفت: اون خيلي کوچکه، درست مثل يک نقطه سياه رنگ. آبي گفت: اون حتماً بزرگ مي شه. من دوست دارم اسمش را آقاي استيکي بگذارم.
صبح آبي از تختش بيرون پريد ولامپ آکواريومش را روشن کرد.(گري) ماهي طلايي چاق ونارنجي رنگ زير پل سنگي کوچک درحال چرت زدن بود.(جوز) ماهي قرمزرنگ، تازه از خواب بيدار شده بود. داشت جلوي آکواريم شنا مي کرد. چند لحظه اي طول کشيد تا آبي توانست آقاي استيکي را پيدا کند. به خاطر اينکه به شيشه نزديک کف آکواريوم درست کنار سنگ ريزه ها چسبيده بود.
آن روز آبي در مدرسه درباره آقاي استيکي با دوستانش صحبت کرد. چند تا از دخترهاي کلاس گفتند: آقاي استيکي يک حيوان خانگيه وهرهر خنديدند وآبي را مسخره کردند.
آن شب آبي به آقاي استيکي نگاه کرد. اون به کوچک ترين و موج دارترين نوک علف هاي هرز آکواريوم چسبيده بود وروي حباب هاي آب بالا وپايين مي رفت. آبي گفت: چقدر جالب! چرا آقاي استيکي دوست داره به چيزهاي توي آکواريوم بچسبه واز آن ها آويزون باشه؟ آبي به ماهي ها غذا داد و بعد روي تختش دراز کشيد و آن ها را تماشا کرد که اطراف پل سنگي دنبال هم مي کردند. ناگهان (گري) با آن لب و لوچه آويزونش شروع به خوردن ذره ذره علف هاي هرز ته آکواريوم کرد. گري آقاي استيکي را به داخل دهانش مکيد. بعد دوباره او را با يک جريان آرام آب بيرون انداخت. آقاي استيکي به طرف ته آکواريوم وبين سنگ ريزه هاي رنگي شناور شد.
مادر گفت: چرا گري مي خواد چيز به اين کوچکي را بخوره؟ آبي گفت: فکر کنم آقاي استيکي يک کم بزرگ تر شده ! اما من نمي خواهم اون خيلي بزرگ بشه. يا بيشتر از اين قشنگ بشه. چيزهاي کوچک قشنگ ترند. اين طور نيست؟ مادر گفت: بله درسته ولي چيزهاي بزرگ هم مي توانند قشنگ باشند.
مادرآکواريوم را تميز کرد وگفت: خزه ها و جلبک هاي زيادي کنار آکواريوم پر شده. من مطمئن نيستم. که وجود اون ها براي آقاي استيکي خوب باشه. مادر، ماهي ها را با ملاقه بيرون کشيد ودر يک کاسه گذاشت تا آب آکواريوم را خالي کند. آقاي استيکي همان طور به شيشه چسبيده بود. مادر سنگ ريزه هاي کف آکواريوم را تميز کرد ودوباره آب تميز را داخل آکواريوم ريخت. آبي پرسيد: آقاي استيکي کجاست؟ مادرگفت: همان جا! گوشه آکواريوم . نگران نباش من مواظب بودم. آبي تمام گوشه هاي آکواريوم را نگاه کرد ولي هيچ اثري ازآقاي استيکي نبود. مادر گفت: شايد او لاي سنگ ريزه ها باشه.
آن روز عصر آبي به اتاق خوابش رفت تا آکواريوم را نگاه کند. آب آرام گرفته بود ودوست داشتني وشفاف به نظر مي رسيد. ولي هيچ اثري از آقاي استيکي نبود. آبي به طبقه پايين رفت وگفت: آقاي استيکي نيست! مادرگفت: اون بر مي گرده. ناراحت نباش. حالا به رختخواب برو وبخواب من هرکاري که لازم باشه انجام مي دهم تا آقاي استيکي را پيدا کنم. آبي احساس کرد صورتش گرم وسرخ شده با ناراحتي گفت: شما اون رو همراه آب آکواريوم دور ريختيد. درسته ؟ شما با عجله اين کار را انجام مي داديد. مادر گفت: نه، من خيلي مراقب بودم. ولي اون فوق العاده کوچيکه. آبي گريه کنان گفت: شما با آقاي استيکي چه کار کرديد؟
مادر گفت: هيچ کار. اندازه کوچک اون باعث مي شه ديرتر پيدا بشه.
آبي گريه کنان به طرف اتاق خوابش رفت وروي تخت دراز کشيد. دراتاق باز شد. صورت مادر از لاي آن پيدا بود. آبي سعي کرد به او بي اعتنا باشد ولي سخت بود. مادر کنار آبي آمد وگفت: اين عينک جديد منه. فوق العاده قويه مي تونه حلزون ها را شکار کنه.
ناگهان آبي يادش آمد که يک ذره بين دارد وبا عجله رفت تا آن را پيدا کند. مادر وآبي با کمک عينک و ذره بين شروع کردن به زير ورو کردن آکواريوم. با دقت به گوشه ها، بين حباب هاي بزرگ، لاي سنگ ريزه ها را نگاه مي کردند. ناگهان مادر فرياد زد: ايناها...آبي گفت: چي شده ؟ و ذره بينش را به طرف جايي که مادر اشاره مي کرد حرکت داد. آن جا کنار پل سنگي آقاي استيکي نشسته بود ودرست کنار او يک حلزون ديگر وجود داشت که حتي از آقاي استيکي هم کوچک تر بود. آبي آهسته گفت: واي، خانم استيکي! اون از کجا آمده؟
هر دو خنديدند، وبا هم به تختخواب آبي رفتند. مادر گفت: آبي! يک کم کنار برو. آبي گفت: نمي توانم. من الان روي لبه تخت هستم. مادر گفت: خداي من تو چقدر بزرگ شدي ! ما سال گذشته مي تونستيم يک فيل را روي تخت کنار تو جا بدهيم. آبي سرش را روي سينه مادر گذاشت وخنديد.
منبع:نشريه شهرزاد، شماره 22.