جناب كاروانپور. اگر اجازه بفرماييد، از سال تولد و محل تولدتان شروع كنيم.
بنده در سال 1296، دوم فروردين 1296، به دنيا آمدم. در محلهي بابالدشت. كوچهي شالبند و آن طور كه ميگويند، اول آفتاب به دنيا آمدم. در خانوادهاي خيلي معمولي. و من همين قدر يادم است كه حدود 4 سالم بود كه جخ تازه فهمي پيدا كرده بودم و بد و خوب را ميتوانستم تشخيص بدهم، محلهي ما كه بابالدشت بود و مثلاً بهترين جاي اصفهان بود، يك زبالهداني بود! بقيهي شهر را ديگر حسابش را بكنيد ببينيد چي بود. آن زمان احمدشاه در مقر سلطنت بود و نه امنيتي بود و نه كاري بود و نه شغلي بود و نه هيچي. فقط يك عدم مردم بدبخت سر به گريبان بودند كه اينها مثلاً شغلشان بيشتري حمالي بود، يك كارهاي خيلي كثيفي بود. يك مشت كنّاس بود. پيتكش بود. به قدري هم ناامني بود كه مثلاً [ساعت] سه و چهار بعدازظهر توي اين كوچهها ديگر كبوتر پر ميانداخت. براي اين كه يك آدمي كه يك ذره سبيلش كلفت بود و هيكلش گنده، آن طوري كه ميگفتند و خودمان هم ميديديم، يك گيلاس عرق ميزد و يك قداره هم در ميآورد و فرو ميكرد سر چهارراه: ميگفت: «يا علي! ذوالفقارد بچه كرده! كيه اون جوون مردي كه بتونه اين قداره را بكشد از زمين بالا؟ مادر نزاييده! هر كي از جونش سير شده بياد جلو!» قُرُق ميكرد و يك عده اين طرف ميايستادند، يك عده هم آن طرف. تا اين آقا يا خوابش ببرد يا خسته شود برود يا يكي بيايد ببردش. اين قدر ناامني بود. گراني كه هيچ. قحطي بود. من يادم است كه اواخر سال 1300، آن قدر قحطي شيوع پيدا كرد كه مردهها را جايي كه با تابوت و اينها ببرند، نبود. گاري گذاشته بودند. مردهها را ميريختند توي گاري و ميبردند و حول و حوش خانهي ما يازده تا قبرستان بود. همان تكه محله، غير از امامزادهها و غير از [مقبرهي] مجلسي و هارون ولايت و اينها، يازده تا قبرستان بود كه الان بيشترش پارك شده و ميدان شده و الحمدلله خيلي عالي و خوب، قبرستان چمبلان [چمپلان] كه الان به نام سنبلستان شده و بيمارستان امين آن جا ساخته شده، اين جا قبرستاني بود كه عجيب و غريب بود. هم مردههاي مردم را خاك ميكردند، هم خاكهاش را كورهپزها و آجرپزها و ساختمانيها ميبردند براي ساختمان. هم گاوكشها و گوسفندكشها و اسبكشها و خركشها ميآمدند تو اين گوداليها، اينها را ذبح ميكردند. چند تا گودال خيلي بزرگ هم بود كه هر كدام را يك اسمي رويش گذاشته بودند. مثلاً گودال حسين كرد، گودال ميرباقر آجرپز ... اين گودالها هم در اين قبرستان بود. يك درِ اين قبرستان به طرف [محلهي] درب امام بود، يك طرفش هم به طرف دروازه نو. صدها سگ ولگرد هم بود. يك سقاخانه هم اين جا بود كه من نميدانم سگها ازش آب ميخوردند يا مردم؟! اين قدر اين جا كثيف بود و بد! وقتي هم ميرفتيم دروازه نو، بازارچهي دروازه نو بود و بازار دردشت بود و بازار ميدان كهنه يا بازار بزرگ و مسجد جمعه و حمام شيخ و اينها.
ميدان كهنه چه اوضاعي داشت؟
ميدان كهنه انواع و اقسام كاسبهاي جورواجوار داشت. مثلاً يك تختهايي گذاشته بودند، 4 متر در 4 متر و يكي مثلاً گرمك ميآورد، غوره ميآورد، هندوانه ميآورد و خربزه و ميوهاي كه هر فصلي بود. اينها را ميگذاشتند روي اين تختها و اينها با هم همكاري ميكردند و خلاف ادب است، مثلاً وقتي اين ميوهها مانده بود و كسي نميخريد، فرياد ميكشيد: «كدو و غوره و بادمجون يه پول شد، خوار [...] بيا ببر!»
اين را ميتوانست بگويد چون فكر ميكنم زن اصلاً توي خيابان نبود.
زن توي خيابان نبود كه. زن جرأت نميكرد بيايد توي خيابان. مغازههايي كه سر كوچهها و توي خيابانها بود، علاوه بر اين در و تختهاي كه داشت، يك 50 سانتي يا يك 70 سانتي با يك در كوچك [هم داشت] كه اين زن ميآمد پشت اين در كوچك ميايستاد، يك چيزي كه ميخواست بخرد، حتماً هم بايد انگشتش را زير زبانش بگذارد يا يك چيزي زير زبانش بگذارد تا صداش تغيير كند. بيشتر زنانها هم چاچپ سرشان بود يا يك چادر سياه كهنه و چاقچور كه روبنده دارد. زن اصلاً معنا نداشت در كوچه بيايد. سر چارراه هم اين اشخاصي كه نشسته بودند و معطل بودند كه يكي بيايد ببردشان براي كار، بيشترشان مشغول شپش كشتن بودند. اين تنبانها بند نداشت. بند ليفهي تنبان داشت. اين بند را باز ميكرد و همان طور كه نشسته بود سر كوچه، اين شپشها را بنا ميكرد به كشتن. و خدا ميداند كه من خودم چندين بار به چشم ديدم كه در دكان نانوايي اين پراهنش را ميآورد، يك پول هم ميداد به اين شاگرد نانوا، كه شپشهاي پيراهن اين بابا را بگذارد بتكاند توي اين آتش تنور. شما توي اين امامزادهها ميرفتيد، وقتي بر ميگشتيد غيرممكن بود كه شپش از تنتان بالا نرود. اين قدر كثيف و خراب بود.
اين وضعيت حدوداً تا چه سالي بود؟
اين قضايا تا سال 1303 خيلي رواج داشت. دور تا دور ميدان شاه خرابه بود و اين مغازهها كه حالا ملاحظه ميكنيد، با گوني درش را بسته بودند و اين بيچارهها و بي مكانها و اين بدبختها و اين سفليسيها و اين شانگيها اين جا زندگي ميكردند و همان دم دكان هم يك گودالي كنده بودند براي توالت رفتن. كه اين كنّاسها مرتب ميآمدند از اين گودالها برميداشتند و ميرفتند يك جايي بود كه پايين دروازه ميگفتند، الان هم خيابان عسگريه است. اين جا اسمش كاروانسرا كشمش بود. اينها را ميبردند اين جا ميخشكاندند و رعيتها اينها را ميخريدند به عنوان كود. [هر رعيت] همان باري كه آورده بود، هندوانه يا گرمك يا هر چيزي، بعد هم ميرفت يك خرده از اينها ميخريد ميريخت توي همين ظرف و برميداشت ميرفت دهشان. اين هم زندگي زراعتي بود. از همهي اينها بدتر خود ميدان شاه بود كه وسطش، يك جاش دل و قلوه فروشي بود، يك جاش بلاليفروشي بود، يك جاش يك كرسيهايي بود، دو طبقه، كه اينها خوراك پخته ميفروختند. مثلاً كوفته برنجي، كباب مشتي، قلياپيتي، اشكنه و اينها را با حالت كثيفي ميفروختند. يك قسمتش بازار حيوان بود كه قاطر و خر و اينها را اين جا ميفروختند. يك تكهاش بود كه قماربازها بودند. قاپبنداز و شير و خط و اينها. يك تكهاش بود كه دوچرخه ياد ميدادند. جاي مشق دوچرخه بود. يك تكهاش بود سبزي ميفروختند. يك تكهاش بود كهنهفروشي و اجناس دست دوم ميفروختند. يك جا بازار مرغي بود. يك عده گوسفند ميفروختند. وسط ميدان هم يك توپ جنگي بود، همين جا كه الآن استخر وسط هست. اين توپ را گذاشته بودند اين جا كه ماه رمضان براي افطار و سحر اين توپ را در كنند.
شما داروغهها را هم يادتان ميآيد؟
داروغه خيلي ديگر كاري نميتوانست بكند، چون پليس آمده بود. همين جاي بانك ملي، دروازه دولت، يك خيابان بود به نام باغ سردار جنگ ميگفتند و كوچهي تلفنخانه هم بود. اين خيابان سپه اصلاً نبود. دم اين جا يك عصاري خيلي بزرگ بود كه حالا بانك مليست. يك توتونسابي هم بود و يك آسياب. كه من يادم است آمده بودند از پدر من اسب خريده بودند و ما آمده بوديم اين جا كه اين آسياب بود، پول اسب را بگيريم.
چهارباغ پهلوي (پايين) كه نبود. شما يادتان هست وقتي چهارباغ پايين را كشيدند؟
بله يادم است. ميدان آبپخشان [آبپخشكان] بود. كوچهي دروازه نو بود. اين باغ حَجي [باغ حاجي] هم بعد اسمش را گذاشتند. اين جا را ميگفتند ... يك اسم عجيب و غريب داشت كه حالا يادم رفته. يك خرابه بود و آشغال توش ميريختند. كودوَرز خانه! حالا يادم آمد. اول ميگفتند بهش كودورز خانه. به جاي چهارباغ پايين يك كوچه بود و بازارچه حاج محمد علي بود كه ميرفت براي دروازه نو و چمپلان و آبپخشان [آبپخشكان]. اين جا كه الان ميدان شهداست اسمش آبپخشان [آبپخشكان] بود. اين جا يك كوچه هم بود به نام كوچه حاجرسوليها. يك دو سه تا خانههاي خيلي عجيب و غريب اين جا بود نميدانم حالا هست يا نه؟ اين كودورزخانه هم بود كه آشغالداني بود كه بعد باغ حجي و باغ همايون كه بعداً ورزشگاه شد. همين ورزشگاه تختي.
م.ر (محمد رحيم اخوت): اگر چيزي از زماني كه چهارباغ پايين را درست كردند يادتان ميآيد، بفرماييد.
چهارباغ پايين و خيابان هاتف و خيابان خواجو و اينها را در سال 1309 بود كه شروع كردند [به ساختن]. خيلي هم مردم شلوغ كردند كه اين جا مسجد است، خراب ميشود و امامزاده است و اينها. گفتند كه خير، هر جا كه ميرسد خراب كنيد و يادم است كه يك مردهاي كه سالها قبل مرده بود، شايد 30 سال 40 سال قبل [از آن تاريخ]، و اين تصور ميكنم و اين طور ميگفتند كه مرد عرقخوري بوده است و اين بدنش با الكل خيلي عجيب شده بود [براي همين] گوشتهاش هنوز نپوسيده بود، اين را آورده بودند و [چون نپوسيده بود] ميگفتند اين امامزاده است و نبايد اين را خراب كرد. آن زمان هم تلگرافخانه تازه ساخته شده بود. تا يك خبري ميشد، ميريختند دور و بر تلگرافخانه.
م.ر: تلگرافخانه كجا بود؟
تلگرافخانه اول اين جا بود كه حالا جهاننما ساخته شده.
م.ر: كاروانسراي تحديد؟
پهلوي [كاروانسراي] تحديد. يك خانهي گود بود پهلوي [كاروانسراي] تحديد. اين جا تلگرافخانه بود. سر دروازه دولت. هنوز هم ميدان دروازه دولت ساخته نشده بود.
م.ر: تلگرافخانه بعد رفت كوچهي تلفنخانه؟
بله. بعد رفت كوچهي تلفنخانه. گاراژها هم توي همين كوچهي تلفنخانه بود، كنار سفارت روس. گاراژ ستايش هم تا اين آخري بود.
م.ر: گيتينورد هم همان جا بود؟
نخير. گيتينورد آن زمان اصلاً نبود. گيتينورد را در سال 1323 و 24 درست كردند. ادارهي پست و گاراژ بديعي بود و گاراژ نكويي بود كه بعد اين آقاي توسلي، رييس راهنمايي شد در موقع ستوان يكي. سال 1314 نميدانم يا 1313. خودش چند تا باغ داشت و چند تا زمين، همين جاي خيابان شاپور. اين جا را خراب كردند و اين راه براي مسجد لنبان انداختند، حدود سال 12-1311.
م.ر: شما از چه سالي رفتيد [خيابان] شاپور؟
سال 1314 بود. اين قدم حسينخان توسلي چند تا گاراژ ساخت و بعد دستور داد كه ماشينها را ديگر نياورند توي شهر. ببرند [خيابان] شاپور و [خيابان] شاپور افتتاح شد. خيابان كمال اسماعيل را هم، خدا رحمت كند پدر سرهنگ شيراني، اسمش حالا يادم ميآيد، او باني شد كه درست كردند. آخرِ [خيابان] شاپور يك كوچه بود، يك ديوانهخانه درست كرده بودند كه باغي بود و آسيابي بود مال حاج عباس علي حريري. اين را گذاشته بود تحت اختيار بهداري كه آن موقع ميگفتند «دارالمجانين» و بهداري را هم ميگفتند «صِحيّه» و اين ديوانهها را آورده بودند اين جا.
م.ر: يعني نزديك [خيابان] صائب.
بغل خود [خيابان] صائب. نه! [خيابان] صائب كه وسط خيابان [شاپور] است. دارالمجانين ته [خيابان] شاپور بود. اين جا كه حالا كتابخانه شده است. بعدش هم حاج مهدي شيراني اين جا را خريد. آن وقت اين ديوانهخانه را آوردند توي مدرسهي صدر توي چهارباغ [خواجو]. مدرسهي صدر خرابه بود. پشتش يك مسجد و قسمت زنانه بود و اين جلوش قسمت مردانهي دارالمجانين. آن وقت آنجا را حاج مهدي [شيراني] خريد و البته تا خيلي سالها داشت تا جنگ جهاني دوم كه شروع شد، يك تعداد لهستانيها را آوردند اصفهان. هر كس دلش ميخواست، ميرفت يكي اينها را ميگرفت براي پرستاري. و من يادم است حاج مهدي يك پسرهي خيلي گنده را از اين لهستانيها ضبط كرده بود و اسمش را هم گذاشته بود قنبر و يكي از يابوهاش را با يك گاري ميداد دست اين بيچاره، بدبخت از شب تا صبح بايد آجر و خشت و هرچي خراب و شكسته و اينها بود ميريخت توي اين گاري و ميبرد دم رودخانه خالي ميكرد. آن وقت اسم اين را گذاشته بودند «زمينكش لاستيكي».
از لهستانيها چيز ديگري هم يادتان ميآيد؟
از لهستانيها، دختران خيلي زيبايي بودند كه دوتايشان هم اين جا شوهر كردند و حالا هم هستند. همين گاراژي هم كه من دارم در چهارراه وفايي، لهستانيها آن زمان اين جا يك ساختمان زيباي خيلي خوبي بود، اين جا بودند.
لهستانيها به جز اين جا جاي ديگري هم ساكن بودند؟
نه. همين جا بودند. اينها در حدود 80-90 نفر بودند، كوچك و بزرگ و اين جا هم اتاقهاي متعددي داشت.
م.ر: دم خيابان آذر تعداديشان نبودند؟
نه. نه. دم خيابان آذر روسها بودند كه استالين بيرونشان كرده بود. ميگفتند شما ايراني هستيد. اينها آمدند خيابان آذر توي دكانها و توي اتاقهاي حاج عباس علي عبايي كه دول [(دلو)] دوزي و پينهدوزي ميكردند، ولي لهستانيها نه. لهستانيها را دولت خرجشان را ميداد.
فرموديد كه بعد از آمدن رضاشاه تغييرات محسوس بود.
با آمدن رضاشاه همه چيز تغيير كرد. خيلي در اصفهان نظم و ترتيب قايل بود. نميدانم بقيهي شهرها هم اين طور بود يا نه. اما اين جا اين طور بود كه من يادم است دايي من يكي از جمعآوريكنندگان امضا بود و امضا كردند و انگشت زدند كه در اصفهان خيلي خيلي كارهاي بد انجام ميشود و بي بند و بار است. مثلاً اين جوري بود كه مثلاً يك درويشي بود دنبال رودخانه، به نام مرحب.
كجاي رودخانه؟
روبهروي مسجدي كه زاهدي ساخته. [اين درويش] اين جا چرس و بنگ و اينها درست كرده بود و يك چادر و تشكيلاتي داشت. يكي بود بهش ميگفتند مهدي كندري. يك قهوههخانه داشت و تخت و تشكيلات. بيشه طارُق هم به اين جا ميگفتند. آن طرف سي و سه پل. طرف خيابان كمال اسماعيل. اين خوبهاش بود مثلاً و افتضاحترش هم بيشتر قهوهخانهها بود كه اصلاً توي حمامها بود و خيلي كثافتكاري بود. وقتي اين نامه را براي رضاشاه فرستادند، يك كسي را فرستاد به نام «ياور وقار» براي نظميه. آن روزها نميگفتند شهرباني، ميگفتند نظميه. بلافاصله با آمدن ايشان به اصفهان، آجان سوار را راه انداخت و 60 تا نميدانم، چيزي در اين حدود اسب خريدند و ميدان [شاه] را كمكم سامان دادند و هر چايي را كه خبر پيدا ميكردند برقآسا خود ياور سوار ميشد و 10 تا 20 سوار دنبالش ميرفتند و اينها را ميگرفتند و در همين ميدان كهنه، نزديك هارون ولايت، دم مسجد علي، اين جا كولوزهگري و كولوزهچيني بهش ميگفتند، پنبهاي و اينها بودند. [اين جا] اين ياور (خدمت بزرگي به اين شهركرد)، اين گداها و بچههاي ولگرد و الواط را [كه گرفته بود] ميفرستاد عملگي ميكردند و براي اينها بپا گذاشته بود. حتي يك آجان هم سوار بود كه هميشه اينها را مواظب بود كه كارشان را درست انجام بدهند و اين زنهاي كثيف و فاحشه را هم ميفرستادند توي اين جا چوله در بياورند. كولوزه، پنبه در بياورند و يادم است يك كسي هم بود به نام يوزباشي. اين به مردم متلك ميگفت و پول ميگرفت. حبيبالله هم بود اسمش. اين [ادارهي] دارايي را كه ميخواستند بسازند كه الان هم هست، توي خيابان سپه. اين جا يك باغ بزرگي بود، باغ سردار جنگ بود به نظرم، اين [يوزباشي] را برده بودندش آن جا كه گل بياورد براي بنايي. خلاصه اين جوري بود و اين بزرگ مردي كه آمد در اصفهان، يعني ياور وقار، [شهر را] به نظم و انضباط خيلي خوبي در آورد.
ماهنامهي دانش نما، شماره 171-170، تير ـ مرداد 88
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}