پادشاهی که زاغها انتخاب کردند


 





 
یکی بود، یکی نبود... درزمانه های قدیم، دریک کشور، مرد بینوایی بود که حتا نان خوردن روزمره اش را نداشت ، فقیر بود ، اما بد دل بد نیت نبود . همه آرزو هایش نیکی و خوبی کردن به دیگران بود. با آنکه آرزوی خوبی کردن را داشت ، اما خیلی خوب نمی دانست که چگونه کار های نیک را انجام دهد . اکثرا باخودش میگفت:
ــ آه آه! قدرتی میداشتم که به این همه انسانها خوبی میکردم.
کسانی که این حرفهای او را می شنیدند ، سوال مینمودند:
ــ خیلی خوب، چطور خوبی خواهی کرد؟
و او جواب میداد:
ــ خو خوبی دیگر، به هرکی خوبی خواهم کرد... حالاباشد وقتی آن روز برسد، میدانم که چطور خوبی و نیکی کنم.
یکی از روزها به سرکوهی نشسته زیرلب زمزمه کنان میگفت:
ای کاش پروردگار کمکم می کرد تا می توانستم به اولاد بشرنیکی میکردم.
رهگذری که از کنار او می گذشت، حرفهای اورا شنید و به اوگفت:
ــ سلام پسرجان...
مردی که آرزوی نیکی کردن را به دیگران داشت، سرش را دور داد، دید که با یک مرد آق سقال(ریش سفید) که ریشش تا به نافش دراز بود ، مواجه است . او هم گفت:
ــ سلام پدرجان...
آق سقال از اوپرسید :
ـ چرا این طور سر سر خود گپ می زنی ؟از خدا چیز میخواستی؟
او هم تا که زبانش دور میخورد ، درمورد نیکی کردن به دیگران پرگفت. اودرمورد این که دلش به انسانها چقدر می سوزد، گپ هایی را با آب وتاب به او بیان کرد.
آق سقال گفت:
ــ مانند توخیلی ها آستین ها را بر زده خواستند که به دیگران نیکی کنند. کاشکی تو راه انجام دادن این نیکی کاری را میدانستی و آنوقت اینقدر خوبی کردن را نمی خواستی. به انسانها نیکی کردن از بدی کردن هم خیلی ها مشکل تر هست. از روزی که دنیا هست و به وجود آمده اشخاص بسیارکم برآمدند که این کار را انجام بدهند...
این پند و نصیحت پیرمرد را شنید و به جای این که به آن ها اعتنا کند ، به او گفت:
ــ آه ! من مانند دیگران نیستم. بگذار به آن مقام و جای برسم، از روی زمین همه بدی ها را ریشه کن میسازم. دیگر کسی گرسنه و تشنه نخواهد بود. کسی برهنه و فقیر نخواهد ماند. جنگ و جدال نخواهد ماند... تمام کار ها را سربه راه خواهم ماند.
آق سقال گفت :
ــ خیلی آرزو داری، اما نمی دانی چه قسم انجام بدهی .آن هایی که پیش از توهم بودند وهمین گونه آرزو ها داشتند و اما نمی دانستند که چگونه به آن ها برسند به همین خاطرصرف نظر کردند و رفتند. و او:
ــ بر روی زمین از خوبی کردن کار آسان دیگری نیست....
آقسقال هم گفت:
ــ آی ، پس که اینقدر آرزوی نیکی کردن به دیگران داری، پس اینجا ایستاده مشو. پیوسته گردش و سیاحت کن... چنین جایی می رسد،چنین وقتی می رسد، تو هم به جای بلند ومقام دلخواهت می رسی...
او فقط و فقط به همین گپ آق سقال گوش فرا داد وبه راه افتاد... آنجا از تو باش و اینجا از من،سالهای سال سیرو سفر می کند. به هر جایی که می رود درمورد این که چطوربه خاطر نیکی کردن به اولاد بشر شب و روز در تب و سوخت است و دلش بیقراربه دیگران می گوید . درجریان همین سفرهایش یک روز با طلوع خورشید متوجه شد که به شهردوری رسیده است. شهر با قلعه ها و دیوارها محاصره شده بود واو دروازه ورودی شهر را پیدا کرد و داخل شهر شد .از دیدن شهرحیران شد. شهرپر از انسانها، پروپر... خو من میگویم صدهزارآدم و تو بگو هم بگو سیصدهزارآدم...سرو پا ی جعمیت دیده نمیشود. او هم در داخل بیروبار مردم به فکرفرو می رود. از هرسر صداهایی بالا میشود. او به صحبتهای مردم گوش کرد که می گفتند:
ـ وطنداران! من به آرزوی نیکی کردن به شمایان هستم. به خاطرانتخاب پادشاهیم به زاغها بگویید. زاغها مرا به پادشاهی انتخاب کنندو آن وقت خواهید دید که بخاطرشما چه کارهای خوبی خواهم کرد. از رود های این شهرشربت ها جاری خواهندشد، پیاده روهای سنگی زیرزمینی اعمارخواهدشد. از آسمان به عوض باران شربت می بارانم. یک دست تان به روغن و دیگرش به عسل خواهد بود. هر روز خدا از خوردن باقلوا و سمبوسه و دیگر غذا های لذیذ سیرشده بیزار و دلگیر می شوید. آنقدر آسوده میشوید که این آسوده گی شروع به نا آسوده گی تان خواهد کرد. وطنداران عزیز! بگویید به همین زاغها که مرا به پادشاهی انتخاب کنند .
او با شنیدن این حرف ها که از هر زبان جاری بود ، شگفت زده شد. به پهلوش نظر انداخت. همان پیرمرد آق سقال که ریشش تا به نافش بود و سالها پیش برسر کوهی با او سر خورده بود، قرارداشت. آیا براستی او بود ؟
ــ سلام پدرجان...
و آقسقال هم جواب داد:
ــ سلام پسرجان...
ــ می بینم که درین شهر هرکس صحبت می کند. پس چرا این ها هنگام صحبت کردن این همه چیغ و فریاد دارند؟...
ــ هرکس گمان می کند که تنها خودش می تواند به مردم خدمت کند ، اما چطور؟ راه های خدمت این کاررا یاد ندارند و بدین لحاظ چیغ...
ــ آیا همیشه این آدم ها همین گونه چیغ و فریاد می زنند ؟
ــ نخیر. از انتخابات به انتخابات. اینجا سالی یک بار انتخابات صورت میگیرد. وقت انتخابات که شد هرکس در تب و تلاش می افتد تا انتخاب شود.
ــ به چی دلیل؟
ــ چونکه هرکس گمان می کند که تنها او خوب خدمت کرده میتواند. همه شان می خواهند که خوبی کنند.هیچ کسی نیست که بدی کند.
ــ اینجا کی را انتخاب می کنند؟
ــ پادشاه انتخاب می کنند.... این مملکت مانند دیگر مملکت ها نیست. این جا پادشاهی از پدر به پسر میراث نمی ماند. هر سال از بین مردم پادشاهی برگزیده میشود. پادشاه برگزیده ، اگر به قول داده اش به مردم عمل کند، پادشاه باقی می ماند، در غیر آن سال بعد پادشاهی دیگری انتخاب میشود. تا به هنوز کسی پیدا نشده که اضافه تر از یکسال باقی مانده باشد.
ــ بسار خوب، پس چرا «زاغ ، زاغ!» گفته فریاد دارند؟
ــ درین مملکت پادشاه ها را زاغها انتخاب می کنند، به همین خاطرزاغ زاغ گفته فریاد می کشند .
درین اثنا هوا تاریک شد و روی آسمان را ابری از زاغها پرکرد که حتا آفتاب هم دیده نمیشد. زاغها برسر انسانها قاغ قاغ کنان پرواز میکردند وهرکس چیغ و فریادکنان به زاغ ها می گفتند:
ــ زاغ برادر،زاغ برادر،مرا به لحاظ خدا انتخاب کن!
و به زاغها عذرو زاری می کردند. زاغها هم پرواز و قاغ قاغ را کنار گذاشتند ،یک زاغ بی صدابه طرف پایین پرواز می کند و دور سر مردی که بخاطر خدمت به مردم سال ها دشت ها و بیابانها را گشته بودچرخیدن را شروع می کند . زاغ چرخ خورده چرخ خورده قاغ گفته و بر سرمرد رفع حاجت کلان انجام می دهد . بعد باز به آسمان بلند میشود.
درین وقت مردم با آواز بلند فریاد زدند :
ــ سه ، یک ات پادشاه شد.از سه قسمتت یک قسمتت پادشاه شد!
او ازین واقعه شگفت زده گشت و از آقسقال پرسید:
ــ این چه گپ هست، چی میشود؟...
ـــ خو اینجا انتخاب پادشاه همینطور میشود. زاغی سه بار به سر کسی همان کار را بکند ،آن شخص پادشاه این مملکت انتخاب میشود. از سه قسمتت یک قسمتت پادشاه شد. دعا کن که زاغ بازهم بر سرت همان کارش را بکند. درین وقت زاغ بازهم فرفرکنان و چرخک زده آمد و بر سرمرد همان کارش را تکرار کرد. مردم فریاد کشیدند:
ــ از سه ، دو ات پادشاه شد !
دیگران به خاطــراین که بار دیگر زاغ سر آن آدم همــان کار را نکند سرشان را لچ کرده فریاد می زدند :
ــ اینجا، زاغ برادر، اینجا زاغ برادر!
و به زاغ عذر و زاری می کردند تا برسر شان همان کارش را بکند .
زاغ به این گپها گوش نکرد و بار سوم هم برسرآن آدم کارقبلیش را انجام داد . درین وقت مردم صدا کردند:
ــ دیگر پادشاه شدی!
اورا بر سر شانه های شان گرفته و به قصر بردند.
این مرد که پادشاه شد ه بود ،مرهون خوبی که زاغ ها به حقش کرده بودند ، بود او هرگز خوبی زاغها را که پادشاه اش ساخته بوندند فراموش کرده نمی توانست .مدتی بعد او فرمان صادرکردتا تمام مترسک ها را از باغ ها و زمین های زراعتی که به خاطر ترساندن زاغها و پرنده گان گذاشته بودند ، بردارند .
به زودی کسانی که زاغها رابا سنگ می زدند و می راندند، به محکمه سوق داده شدند وبه آن ها جزا داده شد. پادشاه نو به این ها هم اکتفا نکرده و امر کرد تا هر فامیل روزانه یک مشت دانه به زاغ ها بپاشند .
مردم ناراضی از این کار ها بودند و زیرلب غرغر می کردند . اما چشم پادشاه به جز از زاغها چیزی دیگری را نمی دید. خو، سال اول این گونه سپری شد و انتخابات نوفرا رسید .
بازهم افراد آن سرزمین به میدانی شهر گردهم آمده بودند. مثل دفعه قبل هرکس بخاطر انتخاب شدنش به زاغها عذار و زاری کرده و همگی شان وعده خدمات خوبی را به انسانها می دادند . ابر ، ابر زاغها آمد. بازهم آسمان تاریک شد. طنین قاغ قاغ فضا را پرکرد. هرسال یک زاغ پادشاه را انتخاب میکرد، اما این سال زاغها بخاطراین که ازکارهای نیک پادشاه ابراز امتنان و تشکری نموده باشند، ده زاغ آمده برسر پادشاه سابق سه بار ریختن و رفتند. شاه به خاطر این که زاغ ها اورا باردیگر پادشاه ساخته بودند و به خاطر این که آن همه محبت و لطف زاغ ها را فراموش نکند ، امر کرد باید هرکس بیست بیست تا زاغ را در خانه های شان پرورش بدهند.
پادشاه به خاطر این که زاغها سرما نخورند و از سرما و باد در امان باشند ، برای آن ها آشیانه های مخصوص ایجاد کرد . زاغها به اثر این مواظبت ها ی بیش از حد و پرورش زیاد تا که توانستند بزرگ و بزرگتر شدند و چاق وچله وبا چربی ترشدند. هرزاغ به اندازه یک فیل مرغ شده بود. باردیگر دور انتخابات فرارسید. مردم از نارضایتی زیرلب غرغرمیکردند و پادشاه شان را هیچ دوست نداشتند، اما این نالشها چه فایده داشت، دراین انتخابات صد زاغ فیل مرغ مانند باز هم بر سر پادشاه ازهمان لطف های شان نثار می کنند . پادشاه برای بار سوم برگزیده می شود و فرمان میدهد: باید در بدن زاغها یک تا شپش هم نماند، شپش ها چیده شده وبدن زاغ ها با صابون ششته و پاک شوند. پاهای شان جلا داده شود. جاهای سخت شان چرب شود !
زاغها به بهترین شکل تغذیه و پرورش می شوند و هر کدام شان به اندازه ء یک گوسفند بزرگ می شوند و هم تعداد شان هر روززیاد و زیادتر می شوند. روزی رسیده بود که زاغهای تنومند به شهرجای نمی شدند.
باز هم وقت انتخابات رسید. دراین انتخابات بخاطر خیلی تشکری از پادشاه ، به یکباره گی پنجصد زاغ سه بار یکجایی سرپادشاه سابق را پسندیدند.
دیگر پادشاه هم از زاغها اینقدرنگهداری و مواظبت کرد که در نتیجه مردم از دست زاغها خانه و کاشانه شان را رها کرده به کوه ها ، دشتها آواره شدند .دیگر زاغهای تغذیه گشته به اندازه بوقه (گاونر) بزرگ و چاق شده بودند.
یک انتخابات دیگر هم شد. در آسمان زاغهای بوقه مانند به پرواز شروع نموده بودند. از سرو صدای ناهنجارشان گوشها کرشده بودند. این بار زاغها به خاطره جبران از خدمات پادشاه و ادای دین دسته جمعی به سر پادشاه تشکری شان را رها کردند.
مردم به پادشاه انتخاب شده نزدیک شدند و خواستند تا اورا با خود به قصرپادشاهی ببرند. اما دیدند که از مواد فضله زاغها تپه یی ساخته شده است و پادشاه هم زیراین تپه مانده بود و پارچه پارچه گشته بود. مردمان آنجایی دربین خوشحالی از نو به چیغ و فریاد شروع کرده بودند:
ــ زاغ برادر، مرا انتخاب کن. زاغ برادر، مرا انتخاب کن!...

ارسال توسط کاربر محترم سایت : omidayandh