پرداختن به جنگ يا نپرداختن


 

نويسنده: زهير توکلي




 

شعر جنگ از نوعي ديگر
 

پرداختن به جنگ يا نپرداختن به آن، در عرف روزمرّه، به يکي از فصل فارق هاي جريان ادبي انقلاب اسلامي با ديگر جريان هاي ادبي بدل شده است. بنابر قاعده ستيز با مشهورات که شرط اوّل ورود به ساحت فرزانگي است، مي شود و بد نيست که يک بار از نو، در واقعيت داشتن اين فصل فارق و نيز در اطلاق آن ترديد بورزيم؛ يعني از خود بپرسيم که آيا واقعاً روشنفکران هيچ شعري براي جنگ نگفته اند؟
مقصود بنده از گردآوري اين اشعار که مي شد حجمي لااقل چند برابر اين حجم فعلي داشته باشد، پاسخ به اين پرسش بود. طبيعي است که اين اشعار گردآورده ، خود به تمامي گوياي اين پاسخ است که :«چرا، روشنفکران نيز درباره جنگ شعر گفته اند؟».
غرض بنده، گردآوري شعرهايي درباره جنگ بوده است که در چهارچوب قرائت رسمي نمي گنجند؛ يا لا اقل مي شود گفت که اين دسته از شعرهاي جنگ، ديده نشده اند . بخش اعظم شعرهايي که از نظر محترمتان خواهد گذشت، سروده شاعراني است که در صنف شاعران - به تسامح، کلمه صنف را به کار مي برم.- صف خود را از شاعران انقلاب اسلامي جدا کرده اند. اين جدا سري، گاه ، حتي تا مرز پرهيز از سلام عليک عادي هم پيش مي رود. اينکه چرا چنين اتفاقي افتاده و گسل ميان جريان به اصطلاح روشنفکرانه شعر معاصر و جريان شعر انقلاب اسلامي، چه مايه متأثر از سياست و اجتماع است و چه مايه از تفاوت تعاريف بنيادين نشأت مي گيرد، همه موضوع مقاله اي جداگانه است. در اينجا نکته اي که براي ما مهم است و باز هم برآن تأکيد مي کنم، اين است که تتّبع صاحب اين قلم، از نظر دامنه شاعران، در درجه اوّل، معطوف به شاعراني است که مشخّصاً و قطعاً شاعر انقلاب اسلامي محسوب نمي شوند. نکته جالب توجه، تداوم سرودن شعر جنگ در نسل هاي بعد از دهه شصت در جريان شعر روشنفکري است؛ چنان که در اشعار گردآوري شده ملاحظه خواهيد کرد. غرض نهايي، جستجو براي به دست دادن يک صورت نوعي از شعرهاي بيرون از قرائت رسمي است (اگر چه فعلاً معطوف به طيف بندي شاعران بوده ايم). بنابراين مواردي در اين شعرها وجود دارد که شاعرش رسماً جزء شاعران انقلاب اسلامي است؛ امّا زاويه ورود او به جنگ، در چهارچوب قرائت رسمي نبوده است.

***
 

مقصود از قرائت رسمي چيست؟ اين، پرسش بنياديني است که بدون پاسخ به آن، اين مقدمه ناقص خواهد ماند. قرائت رسمي شعر جنگ، ناشي از غلبه حاکميت بر شئون مختلف جامعه از جمله فرهنگ است. اقتصاد نفتي و بنيان هاي ايدئولوژيک حکومت در ايران پس از انقلاب، مسئله اي مانند جنگ را به حيطه اي براي غلبه گفتمان مورد علاقه حاکميت و نشانه دار کردن وجوه عيني جنگ به منظور دلالت بر ذهنيات مورد التزام ، بلکه همه ملزومات انتزاعي خاص ايدئولوژي بدل کرده است. در غياب نهادهاي جامعه مدني که بايد روايت هاي آزاد مردمي را درباره جنگ هشت ساله شکل دهند، ادبيات و هنر شکل گرفته پيرامون چنين جنگي که ماهيت «داوطلبانه» و«مردمي»داشته است، دچار سيطره گفتمان حکومتي شده است. اين قرائت رسمي، اگر چه به جاي خود، به ويژه در دوران هشت ساله، مابه ازاي واقعي در جامعه داشته است و دارد، از آنجا که همه واقعيت جنگ را پوشش نمي دهد، ناقص مي ماند و از آنجا که رسوبات جنگ و تأثيرات مخرّب بعد از جنگ، حتي در جامعه رزمندگان داوطلب جنگ و خانواده هاي آسيب ديده بسيار سياه و تکان دهنده است، قرائت رسمي که به فرهنگ جنگ، به مثابه سرمايه اي براي وفادار نگاه داشتن بخشي از جامعه و مشروعيت دادن حاکميت از طريق آن و خوش بينانه تر به عنوان ذخيره اي براي حفظ غيرت ملّي و ديني نگاه مي کند، هرگز به گرد سياهي ها و ويراني هاي پس از جنگ نمي گردد؛ آن را توصيه و تجويز نمي کند و هرجا که از دستش برآيد، مانع باز شدن اين دمل چرکين مي شود.

***
 

امّا مروري بر شعرهاي روشنفکران ايراني، حکايت از انفعال محض اين جريان در قبال جنگ دارد. روشنفکري ايراني هنوز که سي سال از انقلاب گذشته است، در نوستالژي دهه چهل و پنجاه به سر مي برد؛ زيرا اين دو دهه، دوران شکوفايي و به بار نشستن و ميوه دادن جريان هاي مختلف ادبي دوران پس از مشروطه بوده است؛ شاهکارهاي شعر نيمايي و پسانيمايي و آزاد و به تثبيت رسيدن رمان فارسي و داستان کوتاه فارسي، مربوط به اين دو دهه بوده است. با پيش آمدن انقلاب و برآمدن حکومت ديني با زعامت مذهبي که عنوان ولايت فقيه گرفت، طيفي از روشنفکران در ايران ماندند و همچنان تا سي و يک سال بعد يعني اکنون، مشغول کار ادبي هستند. به نجابت و شرافت اين طيف در مقايسه با امثال و اقران از ايران گريخته يا کوچ کرده آنان، بايد احترام گذاشت و حق صنفي شان را به رسميت شناخت؛ امّا از اين نمي شود گذشت که واقعاً در دهه شصت، اين جريان فکري، دچار بحران مخاطب و نيز بن بست در تفسير وضع موجود شده بود. اکنون پس از سي و يک سال و هزار و يک بار چرخ خوردن سيب، ممکن است پايگاه اجتماعي روشنفکري به نسبت دهه شصت، تا حدودي ترميم شده باشد و بحران مخاطب اين قشر، به نسبت آن دوره کمتر احساس شود. ممکن است آنها جايگاه خود و پاسخ اين پرسش را که ما قرار است صداي کدام بخش از بدنه اجتماع باشيم ،تا حدودي شفاف کرده باشند؛ امّا دهه شصت بي هيچ ترديدي ، دهه امام خميني(ره) بود. مگر مي شود ناديده گرفت که براي نخستين بار در دويست سال اخير به ايران تجاوز شد و حتي يک وجب از خاک کشور جدا نشد و همه اين اتفاق بزرگ روي دوش آن دسته از داوطلبان مردمي پيش رفت که يگانه دستاويزشان براي سپر کردن سينه پيش توپ و تانک، ايمان به خميني بود. اين، يک ادعاي افسانه وار نيست. مروري بر وصيت نامه شهدا، اعم از بسيجي، ارتشي، سپاهي ، سرباز و ..نشان مي دهد که توصيه به پيروي از امام و حتي عشق ورزيدن علني به امام و تأکيد بر جايگاه او در مقام يک رهبر شيعي در زمان غيبت، يک نشانه متواتر و حتي فوق حدّ تواتر در اين دسته از اسناد فرهنگي به جاي مانده از جامعه جنگي ايراني است. اين محور را همچنين مي شود با مرور ساير اسنادي که فرهنگ مردمي جنگ را در ان دوره نشان مي دهند رديابي کرد. مثل سرودها، نوحه ها ، متل ها، طنزها، ديوارنوشته ها، خاطرات، يادداشت هاي روزانه و ..يادمان نمي رود که از او چگونه استقبال شد و چگونه مردم به سوي آرامگاه ابدي بدرقه اش کردند؛ استقبال و بدرقه اي که بي هيچ حرف پيش، حکومت مطلق او را بر«دل» مردم نشان مي داد. سياوش کسرايي، شاعر دل آگاه چپ گرا، اشعار متعددي در آن سال ها دارد که اکنون به عنوان يک سند مي تواند مورد مداقّه قرار گيرد. در اين شعرها آن قدر رهبري معنوي و قلبي امام را بر مردم، تثبيت شده مي يابيم که يک شاعر چپ گرا مثل کسرايي هم، در خطابات شعري اش، امام را ستايش مي کند . قيصر امين پور نيز در دفتر کوچه آفتاب رباعي اي خطاب به امام دارد که در آن به باور عاميانه مردم در آن سال ها اشاره مي کند که در ماه شب چهارده خطوط چهره آن مرد را جستجو مي کردند.
در چنين فضايي، جريان روشنفکري ايران، در قبال حوادث بعد از انقلاب، به خصوص در دوران پس از خرداد 1360، به اصطلاح خودماني گاوگيجه گرفته بود. اين خلأ به ويژه در «لحن» شعرها خود را نشان مي دهد، که نه لحن مأيوسانه و سياه دوران پس از 28مرداد است، نه ستيز و اعتراض شعر سياسي دهه پنجاه. فضاي غالب، واگويه هايي است که سردي و سردرگمي و نوعي بلاتکليفي نسبت به مقوله زمان درآن حس مي شود؛ يعني در اين دهه، حتي از نوستالژي شديد گذشته هم در شعرهاي جريان روشنفکري چندان خبري نيست. خلاصه اينکه ماهيت اجتماعي جريان شعر روشنفکري در اين دوره، حکايت از فقدان يک گفتمان متشخص به روز دارد؛ گفتماني که بتواند صدايي متفاوت و بلند به موازات ساير صداها ايجاد کند. اگر چه به خاطر انسداد پس از خرداد 1360و شرايط جامعه جنگي، در دهه شصت، اصالتاً چند صدايي وجود ندارد، اما آخر همين انسداد در سال هاي50 تا 55 هم، به شکل شديدتري در کار بوده است ؛ نکته آن است که آن زمان تکليف روشنفکر معلوم تر بوده است. روشنفکر در دهه شصت خود را با حکومتي روبه رو مي بيند که برآمده از مردم است، امّا حکومتي مذهبي با زعامت فقهي است و با مردمي مواجه مي شود که برخلاف انتظار او، دنباله رو و مريد «روحانيان» شده اند؛ در حالي که از دوره مشروطه، نقد دين و سنت و بعضاً هجو و تمسخر و حتي اهانت به آن، خويش کاري اوليه روشنفکران بوده است. بنابراين آنها نه تنها در قبال حکومت، که در تفسير نسبت خود با مردم نيز دچار چالش و بن بست مي شوند. چالشي که هنوز هم گريبانشان را رها نکرده است؛ اگر چه بار آن سبک تر شده است؛ زيرا فضاي مذهبي، کم رنگ تر شده و مدرنيته با شدّت بيشتري توسط جمهوري اسلامي به جامعه تزريق شده است و طبقه متوسطي که مصرف کننده ادبيات وهنر است، به طور نسبي شکل گرفته است. در چنين شرايطي، روشنفکران هرگز به شکل يک جريان، شعر جنگ نگفتند. معدود شعرهاي جنگ در اين جريان نيز شعرهاي پشت جبهه اي است . مثلاً مرثيه براي قربانيان بمباران ها. در شعر جنگي که توسط شاعران روشنفکر سروده شده است، شعرهاي تهييجي که دعوت به مبارزه براي پاسداشت دين، ناموس و وطن باشد ، کم ديده مي شود. نکته مهم ديگر آن است که مرثيه هاي آنها مرثيه برفاجعه است، نه مرثيه بر مصيبت. توضيح آنکه «مصيبت» يک مفهوم ديني است که از حادثه، تفسيري متافيزيکي در نسبت بين انسان و امر متعالي ارائه مي دهد؛ امّا مفهوم «فاجعه» ناظر به صورت بيروني و تغييرناپذير حادثه شکل مي گيرد که لا جرم هولناک و يأس آور است. اصولاً ادبيات «فاجعه محور» نوعي از ادبيات مدرن است که تحت تأثير جنگ هاي جهاني، به خصوص جنگ جهاني اوّل خلق شده است. روايت فاجعه در اين نوع از ادبيات جنگ، سويه اي آخر الزماني دارد و عمدتاً آن بخش از کلان روايت آخر الزمان که به بن بست رسيدن تاريخ پيش از ظهور منجي را ترسيم مي کند، در اين ادبيات برجسته مي شود. اگر در مکاشفات يوحنّا يا مکاشفات دانيال، سرنوشت قدسي تاريخ، موکول به آن است که پليدي و پلشتي به اشباع نهايي برسد، در ادبيات فاجعه محور آخر الزمان غرب، آن سرنوشت قدسي کم رنگ تر شده است، بلکه مفقود است و جنبه پايان تاريخي روايت هاي آپوکاليپتيکال برجسته تر شده است. بخشي از شعرهاي جنگ روشنفکران ايراني از دهه شصت تا کنون، نوعي گرته برداري از همين سويه آخر الزماني در ادبيات جنگ غرب است.
البته همه شعرهاي جنگ روشنفکري، سويه آخرالزماني ندارد و غلبه با شعرهايي است که ماهيت پشت جبهه اي دارند؛ يعني اوّلاً موضوع شعر، اتفاقاتي است که پشت جبهه را با جنگ درگير کرده است؛ مانند بمباران شهرها. ثانياً مخاطب شعرها، مردمان شهري هستند نه رزمنده ها. به عبارت ديگر، روشنفکر مخاطبش را مي شناسد و براي همو شعر مي گويد و همان طور که گفتيم، مخاطب او طبقه متوسط شهرنشين است. براي نمونه مروري بر شعر معروف «تام تمام مردگان يحياست» از آقاي سپانلو، حال و هواي مهد کودک ها يا جشن تولّد هاي خانگي در خانواده هاي طبقه اعيان و اشراف را تداعي مي کند.

***
 

نکته مهم آن است که شعر جنگ در ايران حتي اگر شاعر آن نگاه مذهبي هم نداشته باشد، برکنار از سويه هاي متافيزيکي نيست و اين، خود جاي کنجکاوي و بررسي بيشتري دارد . در همين شعرهايي که امروز ملاحظه خواهيد کرد، سويه هاي متافيزيکي را در شعرهاي تلخ نگارانه جنگ مي بينيم. آيا اين، به خاطر غلبه فضاي مذهبي و معنوي جنگ بر جامعه، حتي بر ذهن و زبان روشنفکران ماست يا اصولاً روشنفکري ايراني، صرف نظر از استثنائات، همواره گرايشي ولو رقيق به متافيزيک و حتي دين نشان داده است؟ به هر تقدير بخشي از شعرهاي جنگ در جريان روشنفکري از موضع ملّي گرايانه و وطن پرستانه سروده شده اند و اين يکي از محورهاي انديشه ساز در شعر جنگ روشنفکرانه است.
اين نوشتار و گردآوري شعرها، سردستي و با عجله صورت گرفت. اميدوارم که گشايشي باشد براي کتابي که در دست کار دارم با همين عنوان:«شعر جنگ از نوعي ديگر».

***
از دفتر «يک مشت خاکستر محرمانه»
 

پونه ندايي
آنها چهار نفر بودند /چهار بدن/چهار لباس سربازي/چهار چفيه/چهار پلاک فلزي/چهار قلب/چهار جان/حالا بازگشته اند./ بي بدن/بي لباس/بي چفيه/بي پلاک/بي قلب/بي جان/ با تکه اي استخوان/چقدر واژه ها بي رحم اند/چقدر قلم ها کوتاه اند/شما بگوييد/ اين شعر را چگونه مي توان تمام کرد؟

***
اي کاش آفتاب از چهار سو بتابد
 

بهزاد زرين پور
براي برادرم بهروز که کارون تمامش را پس نداد
آن وقت ها که دستم به زنگ نمي رسيد/در مي زدم/حالا که دستم به زنگ مي رسد/ديگري دري نمانده است /برمي گردم:/ يکي دو روز مانده به زنگ هاي تفريح/«برنامه کودک» تازه تمام شده /و ما مثل هميشه توپ را مي بريم که .../طنين کشدار سوتي غريب/بازي را متوقف کرد/صداي گنجشک ها را بريد//چنين کال زني به زمين افتاد /کارون يک لحظه زير پل ايستاد/و ما به بازي جديدي دعوت شديم /که توپ هايش به جاي گل آتش مي شدند /گنجشک ها لانه هايشان را پايين آوردند /ما بادبادک هايمان /و بزرگترها صدايشان را /از آن پس ديگر /زير هيچ سقفي سفره پهن نشد/پيراهم را در مي آورم/کارون مرا به جا نمي آورد/رفتار تلخ آب

***
از دفتر «بي پناهي وطن ندارد»
 

سعيد صدّيق
سه شعر کوتاه براي جنگ
1
امروز است /که توپ ها ريخته مي شود /تفنگ ها روغن مي خورند/خشاب ها پر مي شود/فردا /فقط/ماشه ها/چکانده مي شود
2
بي پير/همه چيز را مختصر مي کند /شادي ها/غم ها/لحظه هاي زيستن /حتي تشريفات مردن را
3
زماني موشک ها /زماني آدم ها /زماني آسمان و /زماني زمين/از ياد مي برند /که من هم بوده ام /چه برجاي خواهد ماند/اگر زماني /واژه ها هم از ياد برده باشند

***
از دفتر «پشت دنياي بي اتفاق»
 

عليزاده
به شاعران بيگانه با بمباران هاي کرمانشاه

***
ارتفاع پوچي
 

از آسمان هفتم، گر خون ببارد امروز /شاعر براي گفتن حرفي ندارد امروز /او مثل بادبادک - تا حد فرصت نخ/در ارتفاع پوچي، ره مي سپارد امروز /گل هاي کاغذي را با نام شعر تازه /در باور زلال مردم بکارد امروز /در آستان تسليم هر جا که باد فرمود /بر پاي هر پلشتي سرمي گذارد امروز /با شعر آه کاري-از هيچ کس نيايد/طوفان مگر درخت از بنيان برآرد امروز /بيگانه با تلاطم، مردم گريز شاعر/بردرد و داغ هيهات دندان فشارد امروز

***
شعري براي انتفاضه
 

چه مي پرسي از غربت سنگي ام؟/بشر عاجز از درک دلتنگي ام/زمين ، خيره در حيرتم چار شاخ/زمان در شگفت از فراچنگي ام/چه مي ماند از من بگيرند، اگر/زبان از چراغ شباهنگي ام/شبم تا هميشه بماند، اگر/بميرد به مرداب، بي رنگي ام/لجن پرسه در منجلاب شماست /عقبگرد و پس رفت خرچنگي ام/ز شرم شما خون عرق مي کند /تب تند چل سال دلتنگي ام/به بالايتان مي زند پوزخند/شکوه زمين گيري و لنگي ام/شب و درد و ديوار سيمي و سنگ/گلوله کند در کف جنگي ام/فلسطيني ام مي نويسم به سنگ/ره آورد آورد فرهنگي ام

***
از دفتر «کاش»
 

محمد باقر کلاهي اهري
کارون
کارون مي خواهد بيايد/يحيي را تعميد دهد /زکريا را پيدا کند /که چون درختي، ميانش را بريده اند/کارون از کناره نخل ها مي آيد اين بار /در ديدگانش اين شفق سرخ چيست /و مي آيد از کنار مردي با دست هاي مفقودش /زني با گيسوان سوخته اش /و دخترکي با عروسکي اسير/کاروان مي خواهد برود /اسم ها را بشويد از روي سنگ ها/مردگان را بيدار کند/به تماشاي اين هنگامه عجيب

***
از دفتر «غزل زمان»
 

محمد سلماني
1)
باغبان باد خزان را به گلستان مگذار /حسرتي در دل اين غنچه خندان مگذار/گوش آلاله ز سرما شده قرمز هش دار/جسم او اين همه در سايه ريحان مگذار/بيد را دست نوازش به سرو گوش بکش/زلفش آشفته چو مجنون پريشان مگذار/تبر آهسته بياويز مرنجان دل بيد/شاخش از ترس ملرزان و هراسان مگذار/هر چه پاييز در باغ بکوبد مگشا/قفل سبزي به در آوزير و بپيچان مگذار/گاه رفتن قدم آهسته بنه در گلشن /پاي برجاي زبد کرده پشيمان مگذار/زاغ را سنگ بينداز و برون کن از باغ/که در اين باغ به جزء مرغ خوش الحان مگذار /دست داماد مده دست گلم را هرگز/بر دلم داغي از اين آتش سوزان مگذار /باغبان گل گلزار وطن اي سرباز/پاي اين دشمن خون ريزبه ايران مگذار
2)
آن روزها آيينه ها آيينه بودند /اين قلب ها اين قلب ها بي کينه بودند /آيينه اي احساس دلتنگي نمي کرد /تقويم ها از شنبه تا آدينه بودند /در باغ ، تنها گل مقام سروري داشت /اين خارها اما و بال چينه بودند/آن روزها اين باستاني سرزمين را /دريادلاني آسماني سينه بودند/وقتي که سوي خانه مي رفتند مردان /در دست هاشان بسته هاي پينه بودند
/اين قهرمانان به ظاهر کوچک آن روز /حتي عروسک هايشان تهمينه بودند

***
از دفتر «باراني که تو را مي نوشت»
 

محمد زندي
برماسه ها و......
دخترم!/ديگر چه بکشم؟/- تفنگ بکش بابا/مداد که مي نويسد و نمي نويسد/تراش هم/مي تراشد و نمي تراشد/- با انگشت هايت بکش/برماسه ها /برخاک/ و من تفنگ مي کشم /با انگشتم/و دخترم /انگشتش را /بر خط انگشتم مي گذارد/و ماشه اي را /که نکشيده بودم...
از دفتر «دو با مانع»
منوچهر نيستاني
آن روزها، امروز
روي «بازه »ها،/کناره سبزه ها، ميان کرت ها،/مادوان و سايه هاي ابرها و سبزه ها،/(سايه هاي ابرها زديوهاست گرته ها)/شهر پشت سر نهاده، پيش روي جاده ها،/کوه ها در انتها./مي رسيم، شب شده است و/مادران. به پيشباز مي دوند./«آمديد؟زوده! اين چه وقته ها؟»/تا دگر نه بي اجازه پدر، به در شويم از سرا،/مادر است و اشک ها و عهدها و شرط ها.../-«پس پدر کجاست؟/-رفته شهر و، بعد شهرهاي دور دست /(اينکه قصه اي قديمي است!)/-نه!/رفته شهر، تا کنار رودها و نخل ها/رفته تا دوباره بشکند صف دروج واژدها»

***
 

من به کودکان روزگارمان نگاه مي کنم،/مي کشند و کشته مي شوند و،/باز مي روند؛/از فراز تپه ها/تا فرود رودها/مادران که ميوه خشک مي کنند و مي پزند نانخورش/جوخه جوان خويش را که ناشتاست /در نبرد، بي امان، پراشتها/ ما ميان سبزه ها و روي «بازه»ها در امتداد کرت ها /مردمي بزرگ، آن طرف مردمي که مي پرد به اوج/مي پرد ز قله اي، به قله ها ز ورطه ها
از دفتر«خواهران اين تابستان»
بيژن نجدي

***
همه ابراهيم اند
 

نذرشان داستان دشنه و گردن، نيازشان تکرار بي خستگي خون ريزي/ميعادشان، روز خاکسپاري /پسران من / با آن سبزي تازه پشت لب / با بهت/گرم و خيس شان /از رعشه خواب ديدن/دختر همسايه /اين گونه مي ميرند پسران من /همه ابراهيم اند/از موسيان که بگذري /همه اسماعيل.

***
کودکان ما
 

جهان تلخ نمي شود با شمشير/تلخ نمي شود با شليک و فرياد و مشت /تلخاي جهان/گلوي گوزنان نيست و دندان پلنگ/و مرگ ماهي در حلق مرغان ماهي خوار مصيبت نيست /تلخ/عروسک هايي است با شکم پر از تي. ان . تي /که بر ويتنام ريخت/بر کوچه باغ هاي فلسطين/و مصيبت /شادماني کودکان ماست /که ديده اند عروسکي برخاک/دويده اند با هلهله و لبخند.

***
کربلاي پنج
 

به باد تن ندهم /که زخم پيرهن تو هنوز بويش هست /از آن گلوله ناگاه/در ميانه راه /برآب، گُل کردي/و هور ، مزه خون تو در گلويش هست /به برف دل نسپارم/به باد تن ندهم
و البته بسيارند نمونه هاي اين چنيني که ذکر عناوين بعضي از آن بسنده مي کنم مانند:«ساعت اميد» از محمد علي سپانلو،«قافيه در باد گم مي شود» از احمد رضا احمدي،«سقوط پر در باران» از محمد شريفي نعمت آباد، «اسماعيل» رضا برهاني،«گهواره هاي ساکن» فهيمه غني نژاد،«تنديس مه» از عنقابي، «پسته لال سکوت دندان شکن است » از اکبر اکسير،«قاب هاي بي تمثال» از فرشته ساري،«سکوت با نگاه شما فرو مي ريزد» از کورش همه خاني،«در فصل مرگ هاي بهاري» از فخره موسوي پور«امضاي تازه مي خواهد اين نام» از فرياد شيري «دشت ارژن» سيمين بهبهاني «در مهتابي دنيا» شمس لنگرودي، گزينه اشعار علي باباچاهي و نمونه هاي ديگري که مجالي براي ذکر همه آنها نيست.

منبع:زمانه 4 و 5