تحولات ديني در دنياي معاصر
تحولات ديني در دنياي معاصر
تحولات ديني در دنياي معاصر
نويسنده: گريس ديوي
ترجمه: عليرضا صادقي
ترجمه: عليرضا صادقي
هدف جامعه شناسي دين، کشف آن دسته از الگوهاي زندگي فردي و اجتماعي است که با دين در تمام اشکال متنوعش پيوند يافته است. رابطه جامعه شناسي و در واقع علوم اجتماعي، با الهيات بحث برانگيز است. الهيات با درستي و حقيقت ادعاها سروکار دارد و از اين رو در برابر هر رشته اي که پيام مطلق دين را نسبي کند. مقاومت مي کند. در اين باره، دو ديدگاه نسبتاً متضاد وجود دارد؛ ديدگاه اوّل برآن است که جامعه شناسي و الهيات، گفتمان هايي ناسازگار و متضاد با هم هستند و جامعه شناسي، در حکم علمي الزاماً سکولار، نبايد تا امر متعالي پيش رود، اما در مقابل آن، نظري مخالف دارد که معتقد است جامعه شناسي، اگر به گونه اي مناسب فهميده شود و به دقت به کار رود مي تواند بدون عدول از رشته خود، به فهم الهيات ياري رساند. در مقاله پيش رو گريس ديوي ، رويکردهاي رايج جامعه شناسان دين اروپايي و امريکايي را نقد و بررسي و شرح داده است.
***
کارل مارکس (1883-1818م) يک نسل قبل از وبر و دورکيم زندگي مي کرد. دو عامل کليدي در چشم انداز مارکسيسي به دين وجود داشت . يکي از اين دو، توصيفي و ديگري ارزشي بود. مارکس دين را متغيري وابسته مي دانست و معتقد بود دين وابسته به اقتصاد است. صرف نظر از نظم اقتصادي و رابطه طبقه سرمايه دار و کارگر با ابزار توليد، هيچ چيزي را نمي توان درباره دين رک کرد. اما از سوي ديگر، مارکس مي گفت دين را بايد از ميان برداشت. او معتقد بود دين، شکلي از «از خود بيگانگي» و نشانه اي از نقص اجتماعي است که روابط استعمارگرايانه جامعه سرمايه داري را پنهان مي کند؛ زيرا دين داران را متقاعد مي کند که اين روابط، طبيعي و بنابراين، پذيرفتني است. دين بي درنگ «از خود بيگانگي» را پنهان ، و آن را وخيم تر مي کند. تا هنگامي که دين در جامعه کنار نهاده نشود، علل واقعي بدبختي اجتماعي نمي تواند حل شود. هر چيز ديگري غير از اين نيز، بيراهه است.
رويکرد ما به مباحثي که ديدگاه مارکس نسبت به دين در آنها شرح داده شده است بايد دقيق باشد تمايز نهادن ميان تحليل خود مارکس از دين و تحليل مکاتب بعدي مارکسيسم و توسل به مارکسيسم، در حکم نوعي ايدئولوژي سياسي، بسيار دشوار گشته است . نکته ماندگار براي فهم خود مارکس اين است که دين نمي تواند خارج از جهان اجتماعي اي که دين نيز بخشي از آن است فهميده شود. اين نکته، تأثيري محوري در تحول جامعه شناسي دين داشته است. اما لازم است که آن را از تفسير بيش از حد جبرگرايانه از مارکس متمايز کرد که براساس آن، وابستگي دين به عوامل اقتصادي براساس شرايط مکانيکي، اصل موضوع تلقي مي شود؛ يعني شکل هاي متفاوت دين مي توانند صرفاً «خوانشي» از شکل هاي متفاوت اقتصاد باشند. تذکر ديگر، بيشتر سياسي است . در واقع شايد يکي از کارکردهاي دين، پنهان نمودن و بدين ترتيب تداوم بخشيدن به دشواري و مصيبت کاملاً روشن اين جهان باشد. اما مارکس در هيچ جا نابودي واقعي دين توسط رژِم هاي مارکسيستي را توجيه نکرده است؛ رژيم هايي که معتقدند تنها راه آشکار نمودن نابرابري هاي واقعي جامعه، زدودن جنبه ديني از آنهاست. خود مارکس ديدگاهي دراز مدت به اين امر داشت و ادعا مي کرد که دين به خاطر منطبق ساختن خود بر سير پيدايش جامعه بي طبقه از ميان مي رود؛ يعني دين، ديگر ضروري نخواهد بود و بدين ترتيب محو خواهد شد.
اما به رغم ابهام هاي گريز ناپذيري که در ميان انديشه هاي مارکس، مکتب مارکسيسم و ايدئولوژي رژيم هاي مارکسيستي وجود دارد، آنها تأثير عميقي بر درک ايده هاي مارکس در قرن بيستم داشته اند. شکست کامل، غير منتظره و پيش بيني نشده مارکسيسم، در حکم نوعي عقيده سياسي مؤثر، در 1989م چيزي نبود جز آخرين مرحله داستاني نسبتاً بلند. وقايع خارق العاده اي که در اين سال رخ داد نمي تواند خود نظريه را بي اعتبار سازد، اما ما را به اين حيرت مي افکند که آيا مارکسيسم مي تواند بار ديگر نظريه سياسي کارآمدي گردد يا خير.
فعاليت ماکس وبر(1920-1864م)در زمينه جامعه شناسي دين بايد از زواياي گوناگون و در همين پرتو ديده شود. وبر بسياري از آنچه را خود مارکس بيان کرده بود، تأييد کرده است ، اما تحليل هاي او در مقابل تفسيرهاي مارکسيست ها از مارکس قرار دارد. وبر تأکيد کرده است که پديده هاي اجتماعي و از جمله دين علت هاي چندگانه اي دارند. وبر براساس اين نگرش، تک بعدي بودن «ماترياليسم»را، که برآن است دين پديده اي بيش از انعکاس اقتصاد نيست، نقد کرده است. در واقع، پيدايش آنچه وبر«پيوندهاي گزينشي»- پيوند و جذب متقابل ميان علايق مادي و ديني -ناميده، کاملاً با فهم خود مارکس از ايدئولوژي سازگار است. اما به نظر وبر، فرايندي که اين پيوندها به واسطه آن به وجود مي آيند بايد مورد به مورد باشد و نمي توان فرض کرد که از شکلي واحد در سراسر جهان برخوردار است. وبر، برخلاف مارکس معتقد است اين جذب در هر دو جهت مي تواند رخ دهد: نه تنها از امر مادي به امر ديني، بلکه همچنين از امر ديني به امر مادي.
تأثير وبر نه تنها در جامعه شناسي دين، بلکه در همه زواياي جامعه شناسي گسترش يافته است . نوشته هاي وي درباره سکولاريزاسيون، تغيير در دين، سازمان هاي دين(تفاوت ميان کليسا و فرقه)،مشاغل، جايگاه دين، اقتدار، رهبري و تئوديسه، به اين مباحث دامن زده است اين باور که دين چيزي غير از جامعه يا جهان و از آنها مجزاست براي فهم وبر از دين محوري است . به بيان ديگر، دين هويتي مستقل دارد. اين هويت مستقل برگرفته شده از محتواي نظامي اعتقادي يا نوعي «اخلاق» است که صرفاً انعکاس دهنده شرايطي نيست که در آن وجود دارد .
به رغم ناخرسندي آشکار وبر از باين تعريفي صوري از دين، روشن است که او حداقل از نظر عملي با تعريفي بنيادي از دين سروکار داشت . وبر به شيوه هاي توجه مي کرد که محتواي ديني خاص يا به بيان دقيق تر محتواي يک اخلاق ديني بر رفتار فردي و جمعي تأثير مي گذاشت. اين تعريف است که زيربناي کتاب جامعه شناسي دين وي(1922م)،مطالعه تطبيقي اش درباره اديان اصلي جهان و تأثيرآنها بر زندگي روزمره به شمار مي رود. اگر باورهاي ديني بر شيوه رفتار افراد تأثير مي گذارند، پس تغيير در باورها تغييراتي را در رفتار ايجاد خواهند کرد که تأثيري فراتر از قلمرو دين دارند. معروف ترين مثال وبر را مي توان«در اخلاق پروتستاني و روح سرمايه داري» يافت.
به نظر وبر روابط ميان اخلاق و شرايط و ميان دين و جهان بايد مورد به مورد بررسي گردد . پيوندهاي پيچيده اي ميان مجموعه اي از باورهاي ديني و طبقه اجتماعي خاص وجود دارد که منبع يا حامل اين باورها در هر جامعه اند. هيچ کس نبايد براساس محتواي آموزش ديني به اين نتيجه برسد که اين اخلاق در خارج از قلمرو دين تأثير مي گذارد . وظيفه محوري جامعه شناس ، شناسايي گروه ها يا افرادي خاص است که در لحظه معيني از تاريخ، در اين فرايند مؤثرند. فعاليت در زمينه اين روابط، که در آنها پيوندهاي گزينشي چيزي جز يک نمونه نيستند، وظيفه کليدي جامعه شناس دين است.
اميل دورکيم(1917-1858م)، که هم عصر وبر بود، از موضع متفاوتي کار خود را آغاز کرد . او دين را مطالعه کرد و به اين باور رسيد که دين اعضاي جامعه را به هم پيوند مي دهد. وي از منظري کارکردي به اين موضوع توجه کرد و نه مانند وبر از منظري بنيادي. دورکيم توجه خود را بر کارکرد اجتماعي دين متمرکز نمود مانند وبر هنگامي که صور کهن جامعه چنان سريع جهش مي يابند که الگوهاي سنتي دين به طور فزاينده تحت فشار قرار مي گيرند چه اتفاقي رخ مي دهد؟ چگونه کارکرد دين نتيجه بخش خواهد بود؟ اين همان وضعيتي است که دورکيم در اوايل قرن بيستم در فرانسه مشاهده مي کرد. او به شيوه هاي ذيل به اين پرسش ها پاسخ داده است: بايد اجازه داد جنبه هاي ديني جامعه به موازات امور ديگر تحول يابد بدين منظور که نمادهاي انسجام، که با نظم اجتماعي در حال گسترش متناسب هستند- در اين مورد جامعه صنعتي آغازين - بتوانند ظاهر شوند. صور جديد جامعه مستلزم صور جديد دين هستند. دين همواره وجود خواهد داشت؛ زيرا کارکردي حياتي و گريز ناپذير دارد، اما ماهيت دقيق آن از مکاني به مکان ديگر و از دوراني به دوران ديگر متفاوت خواهد بود تا «سازگاري » مناسبي ميان دين و نظم اجتماعي موجود به دست آيد.
دورکيم از ميان جامعه شناسان اوليه، تنها جامعه شناسي بود که به روشني دين را تبيين مي کرد. وي در اثر مهم خود درباره دين، يعني «صوربنيادي حيات ديني» بيان کرده است :«دين، نظامي يکپارچه از باورها و اعمال است که با امور مقدس يعني با اموري سروکار دارد که متفاوت و ممنوع تلقي مي شوند - باورها و اعمالي که در يک اجتماع اخلاقي واحد به نام کليسا، يعني تمام کساني که به آن وفادارند، وحدت مي يابند».در اين تعريف وي نخست، ميان امر مقدس- آنچه متفاوت و والاست- و امر نامقدس- که هر چيز ديگري را شامل مي شود - تمايز نهاده است. در اينجا از دين تعريفي بنيادي شده است، اما امر مقدس کيفيتي کارکردي دارد که امر نامقدس فاقد آن است. امر مقدس مي تواند مجموعه اي از باورها و اعمالي را که بر ابژه مقدس مبتني هستند وحدت بخشد. به نظر دورکيم عمل کردن گروهي نسبت به ابژه عبادت اهميت جامعه شناختي بيشتري دارد. جنبه هاي کاملاً«اجتماعي»تفکر دورکيم داراي نقاط قوت و ضعف هستند. جداسازي امر اجتماعي از امر روان شناختي تضمين مي کند که نه تنها گروه به افراد تقليل نمي يابد- همان گونه که جامعه شناسي وبر در نهايت به اين نکته اشاره کرده است -بلکه تأکيد بر جامعه، در حکم نوعي واقعيت، آن را با نوع متفاوتي از خطر تقليل گرايي روبه رو مي سازد. با فرض اين نتيجه منطقي، دين چيزي بيش از بيان نمادين تجربه اجتماعي نيست. اين نتيجه باعث رنجش بسياري از هم عصران وي شد و کماکان مسئله برانگيز باقي ماند.
در حالي که تحول جامعه شناسي دين را نمي توان بدون شناخت پدران بنيان گذار درک کرد، نبايد تصور کرد که نوشته هاي آنها به راحتي در دسترس هستند، بلکه بايد اين نکته را مدّ نظر قرار دا د که ترجمه هاي مناسب هستند که آنها را دسترس پذيرتر مي کنند؛ براي مثال، ژان پل ويليام استدلال کرده است که ورود انديشه وبري در جامعه شناسي فرانسه فقط در دوره پس از جنگ جهاني دوم، گزينه هاي مهمي را پيش روي کساني نهاد که در صدد بودند تغييرات زندگي ديني را در فرانسه آن دوره درک کنند. آثار وبر يا بخش هايي از آثار او يک نسل زودتر به انگليسي در دسترس بود (براي مثال «اخلاق پروتستاني و رح سرمايه داري» در 1930). اينکه چه چيزي براي چه کسي در تحول تفکر جامعه شناختي در دسترس بوده است بايد معين شود .
اما در دهه 1950. م، توجه اصلي جامعه شناسي امريکا بر کارکردگرايي هنجاري تالکوت پاسونز، جامعه شناس امريکايي، متمرکز بود که بيش از همه برتأثير ادغامي دين تأکيد مي کرد. اينگونه تصور مي شد که جايگاه دين، در حکم پيش شرطي کارکردي براي جامعه، براي شکل هاي پيچيده نظام هاي اجتماعي و عمل اجتماعي اي که پارسونز توضيح داده محوري است . پارسونز در ادغام نمودن نظام هاي اجتماعي و عمل اجتماعي تحت تأثير دورکيم و وبر بود . در عين حال مي توان گفت که کارکرد گرايي، انعکاس دهنده وضعيت امريکا در عصر وي است. اين وضعيت، محصول نظم اجتماعي کاملاً متفاوتي از بي نظمي اي است که پدران بنيان گذار با آن مواجه بودند و با نزاع و درگيري طولاني کليسا و دولت در ملل کاتوليک مذهب اروپا، به ويژه فرانسه، نيز تفاوت دارد. امريکاي پس از جنگ جهاني دوم نمايانگر دوراني ثابت از صنعتي شدن است که در آن، اجماع و توافق نه تنها مطلوب، بلکه ممکن نيز بود. فرض اينکه نظم اجتماعي بايد براساس ارزش هاي ديني پديد ايد رايج بود. تأثير پارسونز را مي توان در نسل هاي بعدي انديشمندان، به ويژه رابرت بلا و نيکولاس لومان آلماني، مشاهده کرد.
اين خوش بيني در امريکا يا در جاهاي ديگر ديري نپاييد. همان گونه که دهه 1950م. راهي را براي دهه اي نه چندان رضايت بخش هموار کرد، جامعه شناسي دين نيز بار ديگر تغيير يافت. اين بار چنين تغييري در جهت ساختار اجتماعي نظام هاي معنا بود. نظريه پردازان مشهور اين حوزه پيتر برگر و توماس لاکمن بودند که هر دوي آنها الگوي پارسونزي را معکوس کردند و اظهار نمودند نظم اجتماعي وجود دارد، اما چنين نظمي از پايين پديد مي آيد و نه از بالا. چنين نظمي حاصل تلاش افراد براي معنا دار کردن زندگي خودشان است. دين به مؤمنان، معاني مهمي را عرضه مي کند که مومنان مي توانند به واسطه آنها به وجود خود جهت بخشند؛ به ويژه در اوقاتي که بحران فردي يا اجتماعي رخ مي دهد. از اين روست که مفهوم مدّ نظر برگر از دين با عنوان نوعي «سايبان مقدس» مطرح مي شود که از افراد و جامعه محافظت مي کند تا وجودي بي هدف نشوند. فضاي حاکم بر اواخر دهه 1970م که به شدّت تحت تأثير بحران نفت و تأثير آن بر اقتصاد بود. بازتابي بر جستجوي معنا داشت. در اين دهه دين به طور روز افزون نه تنها در آمريکا بلکه در سطح جهان چشمگير شد. اين دگرگوني ها، در انقلاب ايران، که از دين الهام گرفته بود، تجلي يافت.
يک نکته هنوز هم واضح است: خود امريکايي ها کماکان ديني بودند. بيان چگونگي دين داري امريکايي ها آسان نيست، اما در امريکاي کنوني، اين تصور که کثرت گرايي ضرورتاً افول و زوال دين را ايجاد مي کند و سايبان مقدس يا نظام باورهاي مشترک را از ميان مي برد، ديگر چندان مقبول نيست؛ زيرا در اين کشور سکولاريزاسيون اتفاق نيافتاده است. از اين رو تحول انديشه برگر محوري است. در دهه 1960م، برگر مدافع جدي نظريه سکولاريزاسيون بود - سنتي که به وبر باز مي گردد، اما در دهه هاي بعد، با توجه به فعاليت ديني مستمر بسياري از مردم امريکا و همچنين نفوذ روز افزون دين در تمام بخش هاي کشورهاي در حال توسعه، او انديشه خود را کاملاً معکوس کرد. سکولاريزاسيون براي وي ديگر نظريه اي جهان شمول نبود، بلکه نظريه اي بود که کارکردي محدود داشت و بيش از همه با وضعيت اروپا سازگار بود.
بدين ترتيب نظريه ديگري که کثرت گرايي را عامل رشد و نه زوال دين تلقي مي کرد در امريکا پديدار شد؛ يعني نظريه انتخاب عقلاني. از اين نظريه بيش از همه جامعه شناسان امريکايي، مانند رادني استارک و ويليام سيمس بينبريج و با همکاري مهم راجر فينک و لاري يانوکون، حمايت کردند. نظريه انتخاب عقلاني اساساً امريکايي است؛ از اين رو که وجود انتخاب و مطلوبيت آن را- دراين زمينه انتخاب دين- فرض مي کند. فرض اصلي اين نظريه عبارت از اين است که افراد به طور طبيعي دين دار هستند و به منظور اينکه سود خود را به حداکثر و زيان خود را به حداقل برسانند، همانند تمام انتخاب هاي ديگر، انتخاب و گزينه هاي ديني خود را در نظر مي گيرند. نظريه انتخاب عقلاني از شيوه هاي انديشه اقتصادي و ارکان نظريه تبادل، که از روانشناسي گرفته شده است، بهره مي برد. اين نظريه برعرضه و نه تقاضا تأ کيد مي کند؛ يعني فعاليت ديني جايي افزايش پيدا مي کند که نوعي عرضه فراوان از انتخاب هاي ديني يا بازاري از آنها وجود داشته باشد که زنجيره گسترده اي از «بنگاه هاي» ديني آنها را عرضه کرده اند اين فعاليت جايي کاهش مي يابد که عرضه محدود شده باشد؛ همانند کالاهاي انحصاري شبه ديني اروپاي غربي.
فرضيه هاي جامعه شناسان ديني در اروپا با فرضيه هاي همتايان آنها در امريکا کاملا تفاوت دارد. توجه جامعه شناسان اروپايي به زوال دين است و نه به رشد آن. از اين روست که توجه جامعه شناختي متمايز جامعه شناسان اروپايي، به ويژه فرانسوي، برسکولاريزاسيون متمرکز است، اما جامعه شناسان دين در بريتانيا متفاوت از بقيه هستند؛ زيرا پيوندي جالب ميان دو شاخه فکري فرانسه و امريکا برقرارکرده اند. اين جامعه شناسان به ادبيات امريکايي هاي انگليسي زبان بسيار توجه مي کنند، اما در شرايط خاص اروپا، که داراي سطوح پاييني از فعاليت ديني است، به کار مشغول اند جامعه شناسان بريتانيايي به شيوه هاي گوناگون هم زمان در دو جهت فعاليت مي کنند. آنها بيشتر از همکاران اروپايي خود، تحت تأثير کثرت گرايي امريکايي هستند. از اين رو، توجه بلند مدت بريتانيايي ها به جنبش هاي ديني جديد است تا به دين رايج. اما معيارهاي فعاليت ديني در انگلستان با امريکا بسيار تفاوت دارد و در اينجا کار انديشمندان و پژوهشگران امريکايي کمتر سودمند و مفيد است. نظريه هاي جامعه شناسان امريکا، که براي تبيين سطوح نسبتاً بالاي فعاليت گسترش يافته است، براي وضعيت انگلستان مناسب نيست؛ زيرا در انگلستان صرفاً عضويت ظاهري هنجار به شمار مي آمد.
اما بيشتر انديشمندان امريکايي و بريتانيايي، البته نه همه آنها، ويژگي مشترک ديگري داشتند که همانا ناتواني آنها در دستيابي به ادبيا ت جامعه شناختي به زباني ديگر غير از زبان خودشان بود و به همين دليل سزاوار سرزنش اند. به اين خاطر آنها به يکديگر وابسته بودند. بسياري از پژوهشگران جامعه شناس قاره اروپا مي توانند با جهت گيري به سمت شکاف در خور توجهي که در آثار جامعه شناختي وجود دارد، بهتر فعاليت کنند.بيشتر جامعه شناسان قاره اروپا در آثار خود به ادبيات انگليسي زبان ارجاع مي دهند، اما معکوس اين امر به ندرت اتفاق مي افتد حداقل تا زماني که ترجمه اي انجام شود.
موضوعي که ميان جامعه شناسان دين بريتانيا و قاره اروپا وحدت ايجاد مي کند و نه ميان جامعه شناسان دين بريتانيا و امريکا، موضوع افول دين يا فرايند سکولاريزاسيون است. به بيان دقيق، سکولاريزاسيون به معناي نابودي دين نيست، بلکه به معناي از دست رفتن اهميت اجتماعي آن است. هيچ کس در اين باره بحث نمي کند که شاخص هاي مربوط به ميزان دين داري فعال در اروپاي غربي، نزولي است . اين مسئله به طور خاص در مورد کشورهاي پروتستاني اروپاي شمالي نيز صادق است؛ الگويي که بعدها در برخي از کشورهاي کاتوليک جنوب تکرار شد. اما کل داستان به اين سير نزولي خلاصه نمي شود . در اينجا دو ويژگي مهم هستند: اول اينکه، مجموعه پيوسته اي از سنت هاي اروپايي به صورت پنهاني و نه فعال وجود دارند؛ براي مثال، بسياري از مردم اروپا کماکان عضو کليساهاي اصلي هستند حتي اگر به ندرت فعاليت هاي ديني خود را انجام دهند و تعداد نسبتا اندکي از افرد هستند که هيچ گونه ارتباطي با اين کليساها ندارند؛ دوم اينکه، تنوع ديني فزاينده اي در اروپا وجود دارد که به دليل ورود تعداد بسياري از مسيحيان و غير مسيحيان از قسمت هاي مختلف جهان به اروپا براساس انگيزه هاي اقتصادي است. به طور خلاصه، حتي در نظريه سکولاريزاسيون، که درباره اروپا مطرح مي شود، نيز بايد تغييرات مهمي روي دهد.
مهم تر از همه رهايي از اين تصور است که سکولاريزاسيون نوعي «نگاه کلي»نسبت به دين در جهان مدرن دارد. تجربه کليساهاي اروپا منحصر به فرد است. در اروپاي غربي، صنعتي شدن، که تقريباً همواره با شهر سازي و شهري شدن همراه مي شود. پيامدهاي جدي براي کليساهاي سنتي در پي دارد که به خاطر ويژگي هاي تاريخ دين در اروپاست. زندگي ديني مردم اروپا تا مدت ها نه تنها با قدرت سياسي، بلکه همچنين با کاربرد و در واقع مشروعيت اين قدرت در سطح محلي، به ويژه در سطح ناحيه مرتبط بود. دين مردم اروپا در محله ها و مناطق ريشه داشت؛ از اين رو، نقطه قوت و ضعف آن نيز در همين جا نهفته بود. دين مي تواند کماکان غرايز قدرتمند را برانگيزد که به روشني در اعياد و جشن هاي محلي مشاهده مي شود. نمونه هاي اسپانيا را مي توان بي درنگ به ياد آورد. برعکس، «بخش ها»(که در آن، کليسا و کشيش جداگانه وجود داشت) به شدّت در عصر انقلاب صنعتي دچار آشفتگي شدند -ضربه اي که اديان اصلي اروپا هنوز هم به طور کامل از آن رهايي نيافته اند.
نظريه پردازان سکولاريزاسيون در ذکر اين گسستگي بنيادي در تحول زندگي ديني در اروپا به حق هستند، اما استنتاج آنها نادرست است؛ يعني اينکه دين و زندگي مدرن وعمدتاً زندگي شهري، ناسازگار هستند. سکولاريزاسيون در امريکا روي نداد؛ جايي که به نظر مي رسد کثرت گرايي، فعاليت ديني را به ويژه در شهرها، برمي انگيزاند و نه اينکه از آن جلوگيري کند. همچنين سکولاريزاسيون در کشورهاي در حال توسعه نيز اتفاق نيفتاد
تقريبا بيست سال بعد، شيوه نسبتاً متفاوتي از دين، يعني عصر جديد، مدّ نظر قرار گرفت که در مقابل جنبش هاي ديني جديد قرارمي گرفت. در واقع دو گونه از اديان هم پوشاني داشتند - برخي از جنبش هاي ديني جديد، گرايش هاي عصر جديد را نشان مي دهند - اما اين حوزه ها متمايز هستند. مطالعات مربوط به جنبش هاي ديني جديد الزاماً موضوعات سازماني را انعکاس مي دهد که از اين گروه ها برخاسته اند: يعني هم مباحث دروني درباره رهبري و هم مباحث بيروني درباره رابطه جنبش هاي ديني جديد با جامعه گسترده تر. برعکس، عصرجديد به گونه بسيار دقيقي به صورت مجموعه اي از گرايش ها - موضوعات حفظ محيط زيست، درمان هاي جايگزين براي سلامتي، و فنون آموزش و مديريت- توصيف مي شود که همراه يکديگر نوعي جنبش را پديد مي آورند. پل هيلاس به اين مجموعه ايده هاي نامنظم نگاه اجمالي و هوشمندانه اي دارد. به نظر وي، عصر جديد، گسترش مدرنيته در قلمرو دين و عکس العملي نسبت به جنبه هاي بيش از حد ماترياليستي زندگي مدرن است . اين جنبش برخود(the self) و «کل گرايي» (holism) تأکيد فزاينده اي مي کند و منظور از کل گرايي، تفکيک ناپذيري پيوندهايي است که ميان ذهن، بدن و روح در فرد و ميان خالق و مخلوق در کيهان وجود دارد.
توجه جامعه شناختي عمده اي که به ويژه در انگلستان به اين موارد شده در بردارنده پيامدهاي سلبي و نيز ايجابي است. پيامدهاي ايجابي عبارت است از اينکه مجموعه فوق العاده اي غني از داده ها درباره اين حوزه گردآوري شده است که جنبه هايي از آنها مباحث حياتي و مهمي را براي دموکراسي مطرح مي کنند؛ براي مثال، رابطه کثرت گرايي با تساهل. جنبش هاي ديني جديد به طور خاص به شاخص هاي بسيار حساسي براي رويکردهاي عام تر تبديل شده اند؛ يعني نشان مي دهند که دقيقاً کدام يک از گروه هاي ديني جوامع مدرن به تساهل علاقه دارند و کدام يک به تساهل علاقه اي ندارند. اما توجه نکردن از ديدي جامعه شناختي به جريان اصلي دين از جمله پيامدهاي منفي به شمار مي آيد. هنگامي که اين مشکل با فرض سکولاريزاسيون، در حکم الگويي رايج، به ويژه در اروپا،همراه مي شود وضع وخيم تر مي گردد. هر يک از اين گرايش ها، ديگري را وخيم تر مي کند: چرا پديده اي که به نظر مي رسد در سراشيبي نهايي خود است بايد مطالعه شود؛ حال آنکه امور بسيار جالب تري در جريان هاي فرعي در جريان است؟ اما صورت بندي ديگري از اين پرسش مي تواند به نتيجه جالب تري منتهي شود. اين صورت بندي جديد بدين قرار است:آيا جنبش هاي ديني جديد، به اين دليل که تمايل دارند تعداد بي شماري از طرف داران سکولاريزاسيون، به ويژه نخبگان فني، را از قلب مدرنيته به سوي خود جذب کنند مشکلي براي سکولاريزاسيون به وجود مي آورند؟ يا آنها، براساس ماهيت خود، سند حاشيه اي شدن دين از مرکز جوامع مدرن يا در حال مدرن هستند؟
ديدگاه ها در اين باره متفاوت اند ، اما پاسخ هايي که به همه اين پرسش ها داده مي شود از مکاني به مکان هاي ديگر متفاوت است و همين تفاوت نشان مي دهد که در واقع، نوعي تعامل پيچيده ميان جنبش هاي ديني جديد خاص و جوامعي وجود دارد که اين جنبش ها بخشي از آن به شمار مي آيند. جنبش هاي ديني جديد صرفاً چند مليتي نيستند که بتوانند ريشه هاي خود را در جاهاي ديگر بکارند، بلکه آنها مکان هاي خود را به دقت انتخاب مي کنند و خودشان را با آن سازگار مي نمايند. افزون براين، آشکار است که بعضي از جوامع نسبت به جوامع ديگر صميمي تر و پذيراترند. مي توان گفت که در دهه هاي اخير يک موضوع به طور فزاينده برآثار مکتوب حاکم بوده و آن فقدان تساهل آشکار نسبت به جنبش هاي ديني جديد در فرانسه، در مقايسه با تساهلي است که در تمام کشورهاي اروپاي غربي وجود دارد. با فرض اينکه آرمان هاي بديهي دموکراتيک از آن ملت فرانسه است چرا بايد چنين باشد؟
پاسخ هايي که بيان مي شوند نقاط قوت تحليل جامعه شناختي را نشان مي دهند. باورها و اعمال جنبش هاي ديني جديد - يا «فرقه ها» به آن گونه که در فرانسه شناخته شده است -و نيز ناتواني نظام فرانسه در همراهي با گروه هاي ديني که خود را با مفاهيم موجود سازگار نمي کنند علت اين مشکل نيستند. دو نيروي متضاد در فرانسه بر قلمرو دين حاکم است: کليساي کاتوليک و دولت سکولار. دولت سکولار براساس مفهوم فرانسوي eticial بنا شده است - واژه اي که بر حضور نداشتن دين در عرصه عمومي ، به ويژه در دولت و نظام آموزش عمومي، دلالت مي کند. اين مفهوم واقعاً منبعي براي هويت جمعي مردم فرانسه شده است. دقيقاً همين هويت است که دورکيم کوشيد آن را در پژوهش خود درباره شکل «دين» که با اقتصاد صنعتي مدرن متناسب بود، مطرح کند. به تدريج در دهه هاي آخر قرن بيستم آشکار شد که هيچ يک از آنها نمي تواند در اين نظامي که تا اندازه اي ستيزه جويانه است با ماهيت تجزيه شده دين، که بخشي از جامعه مدرن اخير به ويژه در اروپاست، سازگار شود. بسياري براين عقيده اند که اين وضعيت به رويکردي منفي و سرکوب گرايانه نسبت به برخي از اقليت هاي ديني منجر مي شود. بسياري از جنبش هاي ديني جديد از جمله مواردي بودند که مقامات آنها را ممنوع اعلام کردند و بعدها حتي به آزار و اذيت پيروان آنها روي آوردند. همين گروه ها، به جز علم گرايان، در جاهاي ديگر اروپا باعث برانگيختن دشمني کمتري شدند. جالب است که بخش هايي از اروپا که قبلاً تحت تسلط کمونيست بودند در حال حاضر گرايش هاي نسبتا ًمشابه مورد فرانسه را با همان دلايل نشان مي دهند.
گروه هاي اقليت به راحتي با مفاهيم و طبقاتي که براساس تاريخ، به ويژه در کشورهاي اروپاي شرقي، با آيين ارتدکس شرقي تعريف شده اند سازگار نمي شوند.
توجه به وضعيت و بافت دين، پيامد مثبت ديگري است. جامعه شناسان بار ديگر از اهميت دين رايج، حتي در اروپا، آگاه شده اند. ممکن است کليساهاي مهم، کوچک تر از آنچه قبلاً بودند باشند، اما هنوز هم بخش بزرگي از افراد را- بسيار بيشتر از همتايان سکولار- به سوي خود جلب کنند. فقدان عضويت در اتحاديه هاي کارگري و احزاب سياسي را نيز بايد رويدادهاي موازي با اين مسئله تلقي کرد که به همان دلايل افول دين اتفاق افتاده است؛ يعني ماهيت در حال تغيير جامعه - تغييري که پيامدهايي جدي براي هر گروهي دارد که به حضور و رسيدگي منظم و متعهدانه و ابسته است براي نمونه مي توان به ميراث ماندگار کليساهاي اروپا توجه کرد. مردم اروپا کماکان نوعي باور ديني را نشان مي دهند؛ حتي اگر به طور منظم در مراسم کليسا شرکت نکنند. مردم اروپا در بيشتر مواقع راضي هستند که کليساها کماکان به منظور انجام دادن مسئوليتي عاريتي وجود داشته باشند؛ يعني اقليتي فعال کماکان به نفع اکثريت عمدتاً همفکر فعاليت کنند. مارتين پرسي با قاطعيت اين نتيجه را تأييد کرده است.
از سوي ديگر به تعداد رو به رشد اجتماعات ديني غير مسيحي در اروپا توجه روز افزوني مي شود. اين موضوع بي ترديد هماهنگ با همان فعاليت درباره جنبش هاي ديني جديد، به ويژه تأکيد بر تساهل ديني است، اما هم زمان از آن فراتر مي رود. اين اديان، برخلاف بسياري از جنبش هاي ديني جديد، مي توانند به سختي در حکم تجزيه اديان موجود در نظر گرفته شوند. حضور فزاينده اديان ديگر، نوع کاملاً متفاوتي از کثرت گرايي را نشان مي دهد که به دلايل اقتصادي - مهاجرت با انگيزه يافتن شغل -رخ داده است. به ويژه حضور در خور توجه مسلمانان نيازمند توجه جامعه شناختي بوده است. مستندات و مدارک دقيق گروه هايي که در حال آمدن هستند بخش مهمي از اين کار است؛ به ويژه تحول آنها طي چند نسل، حتي مهم تر از آن، تعامل ميان اسلام و جوامع ميزبان در اروپاي غربي است که در آن توانايي اجتماعات فزاينده مسلمانان براي تغيير برخي از برداشت هاي اصلي مردم اروپا آشکارتر مي شود؛ براي مثال، اسلام گرايش مردم اروپا به تنزل دادن دين و موضوع هاي ديني به قلمرو خصوصي را زير سؤال مي برد و در اين گرايش ترديد ايجاد مي کند.
توجه به منابع و لايه هاي تاريخي و فعاليت در زمينه اجتماعات ديني متفاوت حداقل برخي از جنبه هاي فرضيه سکولاريزاسيون را تضعيف مي کند، اما اين نظريه همچنان قدرتمند باقي مانده و کماکان برجنبه هاي مهمي از موضوع هاي جامعه شناختي سايه افکنده است. مهم تر از آن است که سکولاريزاسيون - در واقع،سکولاريسم- جهان بيني فراگير وعامه پسندي در ميان مردم اروپاست؛ براي مثال مي توان سکولاريسم را در تصاويري که رسانه هاي گروهي از دين ارائه مي دهند مشاهده کرد. اين نکته را تا اندازه بسياري مارتين پرسي، پژوهشگر بريتانيايي که در زمينه الهيات و جامعه شناسي تحصيل کرده، گسترش داده است . يکي از اهداف پرسي، کشف دوباره جايگاه دين و الهيات در عرصه عمومي است . وي با قدرت و استحکامي در خور توجه با فرض هاي نخبگان سکولار که هنوز تسلط دارند به مقابله برخاست.
اين وضعيت در امريکا مشابه و متفاوت است. از يک سو،نخبگان سکولار اروپا و امريکا در بسياري از ديدگاه ها به هم شبيه هستند.
پيتر برگر به وجود نخبگان جهاني اشاره کرده است که مي توانند به راحتي از يک کشور به کشور ديگر و از يک انجمن دانشکده به انجمن ديگر بروند و بدون هيچ دغدغه اي، از واقعيت هاي زندگي روزمره برکنار باشند. از سوي ديگر، سطح بالاي دين داري در امريکا توجه بيشتري را به جريان هاي اصلي در مطالعات جامعه شناختي دين برمي انگيزد. اثر مستند ناشي امرمان با عنوان «گروه عبادت کنندگان به اجتماعات دائماً متحولي که بخشي از آنها هستند اين رويکرد را روشن ساخته است. اثر وي همچنين دربر گيرنده شواهدي محکم از ماهيت دين در امريکاي مدرن است. حتي فهرست عناوين وي نشان دهنده ثبات، جابه جايي، انطباق و نوآوري در مجموعه هايي است که سازگار کردن آنها در اروپا دشوار خواهد بود.
به طور خلاصه، وظيفه جامعه شناسان دين اين است که تفاوت هاي ميان جهان قديم و جديد را مستند سازند و آنها را تبيين کنند، اما کشورهاي در حال توسعه و توسعه يافته، به دليل طرح مجموعه جديدي از پرسش ها و مباحث، به طور روز افزون ، نيازمند توجه علمي هستند. همچنين بايد توجه کرد که فرض تضاد دين و مدرنيته و نبرد آنها با هم از ميراث جامعه شناختي اروپا و پدران بنيان گذار برگرفته شده ؛ با اين حال اين فرض به شدّت نقد شده؛ زيرا افق هاي جامعه شناختي گسترده تر گرديده و حوزه هاي پژوهشي جديد و همچنين تنوع بيشتري از مناطق جغرافيايي را در بر گرفته است. از اين رو مفهوم «مدرنيته هاي متعدد»اهميت روز افزوني مي يابد. براساس نظر شموئل ايزن اشتات مدرنيته، مفهومي متکثر است که در مقابل مفهوم واحد قرار مي گيرد. مفهوم مدرنيته گاهي اوقات، و نه هميشه ، با سکولاريزاسيون همراه مي شود. در نتيجه ، اروپا و در واقع امريکا، که به طور آشکار بسيار ديني است، نبايد در حکم جامعه الگو در نظر گرفته شوند؛ به گونه اي که صور ديني اي که در هر کدام از آنها يافت مي شوند نبايد الگويي تلقي شوند که مي شود در جاهاي ديگر تکثير يابند.
***
پدران بنيان گذار جامعه شناسي
کارل مارکس (1883-1818م) يک نسل قبل از وبر و دورکيم زندگي مي کرد. دو عامل کليدي در چشم انداز مارکسيسي به دين وجود داشت . يکي از اين دو، توصيفي و ديگري ارزشي بود. مارکس دين را متغيري وابسته مي دانست و معتقد بود دين وابسته به اقتصاد است. صرف نظر از نظم اقتصادي و رابطه طبقه سرمايه دار و کارگر با ابزار توليد، هيچ چيزي را نمي توان درباره دين رک کرد. اما از سوي ديگر، مارکس مي گفت دين را بايد از ميان برداشت. او معتقد بود دين، شکلي از «از خود بيگانگي» و نشانه اي از نقص اجتماعي است که روابط استعمارگرايانه جامعه سرمايه داري را پنهان مي کند؛ زيرا دين داران را متقاعد مي کند که اين روابط، طبيعي و بنابراين، پذيرفتني است. دين بي درنگ «از خود بيگانگي» را پنهان ، و آن را وخيم تر مي کند. تا هنگامي که دين در جامعه کنار نهاده نشود، علل واقعي بدبختي اجتماعي نمي تواند حل شود. هر چيز ديگري غير از اين نيز، بيراهه است.
رويکرد ما به مباحثي که ديدگاه مارکس نسبت به دين در آنها شرح داده شده است بايد دقيق باشد تمايز نهادن ميان تحليل خود مارکس از دين و تحليل مکاتب بعدي مارکسيسم و توسل به مارکسيسم، در حکم نوعي ايدئولوژي سياسي، بسيار دشوار گشته است . نکته ماندگار براي فهم خود مارکس اين است که دين نمي تواند خارج از جهان اجتماعي اي که دين نيز بخشي از آن است فهميده شود. اين نکته، تأثيري محوري در تحول جامعه شناسي دين داشته است. اما لازم است که آن را از تفسير بيش از حد جبرگرايانه از مارکس متمايز کرد که براساس آن، وابستگي دين به عوامل اقتصادي براساس شرايط مکانيکي، اصل موضوع تلقي مي شود؛ يعني شکل هاي متفاوت دين مي توانند صرفاً «خوانشي» از شکل هاي متفاوت اقتصاد باشند. تذکر ديگر، بيشتر سياسي است . در واقع شايد يکي از کارکردهاي دين، پنهان نمودن و بدين ترتيب تداوم بخشيدن به دشواري و مصيبت کاملاً روشن اين جهان باشد. اما مارکس در هيچ جا نابودي واقعي دين توسط رژِم هاي مارکسيستي را توجيه نکرده است؛ رژيم هايي که معتقدند تنها راه آشکار نمودن نابرابري هاي واقعي جامعه، زدودن جنبه ديني از آنهاست. خود مارکس ديدگاهي دراز مدت به اين امر داشت و ادعا مي کرد که دين به خاطر منطبق ساختن خود بر سير پيدايش جامعه بي طبقه از ميان مي رود؛ يعني دين، ديگر ضروري نخواهد بود و بدين ترتيب محو خواهد شد.
اما به رغم ابهام هاي گريز ناپذيري که در ميان انديشه هاي مارکس، مکتب مارکسيسم و ايدئولوژي رژيم هاي مارکسيستي وجود دارد، آنها تأثير عميقي بر درک ايده هاي مارکس در قرن بيستم داشته اند. شکست کامل، غير منتظره و پيش بيني نشده مارکسيسم، در حکم نوعي عقيده سياسي مؤثر، در 1989م چيزي نبود جز آخرين مرحله داستاني نسبتاً بلند. وقايع خارق العاده اي که در اين سال رخ داد نمي تواند خود نظريه را بي اعتبار سازد، اما ما را به اين حيرت مي افکند که آيا مارکسيسم مي تواند بار ديگر نظريه سياسي کارآمدي گردد يا خير.
فعاليت ماکس وبر(1920-1864م)در زمينه جامعه شناسي دين بايد از زواياي گوناگون و در همين پرتو ديده شود. وبر بسياري از آنچه را خود مارکس بيان کرده بود، تأييد کرده است ، اما تحليل هاي او در مقابل تفسيرهاي مارکسيست ها از مارکس قرار دارد. وبر تأکيد کرده است که پديده هاي اجتماعي و از جمله دين علت هاي چندگانه اي دارند. وبر براساس اين نگرش، تک بعدي بودن «ماترياليسم»را، که برآن است دين پديده اي بيش از انعکاس اقتصاد نيست، نقد کرده است. در واقع، پيدايش آنچه وبر«پيوندهاي گزينشي»- پيوند و جذب متقابل ميان علايق مادي و ديني -ناميده، کاملاً با فهم خود مارکس از ايدئولوژي سازگار است. اما به نظر وبر، فرايندي که اين پيوندها به واسطه آن به وجود مي آيند بايد مورد به مورد باشد و نمي توان فرض کرد که از شکلي واحد در سراسر جهان برخوردار است. وبر، برخلاف مارکس معتقد است اين جذب در هر دو جهت مي تواند رخ دهد: نه تنها از امر مادي به امر ديني، بلکه همچنين از امر ديني به امر مادي.
تأثير وبر نه تنها در جامعه شناسي دين، بلکه در همه زواياي جامعه شناسي گسترش يافته است . نوشته هاي وي درباره سکولاريزاسيون، تغيير در دين، سازمان هاي دين(تفاوت ميان کليسا و فرقه)،مشاغل، جايگاه دين، اقتدار، رهبري و تئوديسه، به اين مباحث دامن زده است اين باور که دين چيزي غير از جامعه يا جهان و از آنها مجزاست براي فهم وبر از دين محوري است . به بيان ديگر، دين هويتي مستقل دارد. اين هويت مستقل برگرفته شده از محتواي نظامي اعتقادي يا نوعي «اخلاق» است که صرفاً انعکاس دهنده شرايطي نيست که در آن وجود دارد .
به رغم ناخرسندي آشکار وبر از باين تعريفي صوري از دين، روشن است که او حداقل از نظر عملي با تعريفي بنيادي از دين سروکار داشت . وبر به شيوه هاي توجه مي کرد که محتواي ديني خاص يا به بيان دقيق تر محتواي يک اخلاق ديني بر رفتار فردي و جمعي تأثير مي گذاشت. اين تعريف است که زيربناي کتاب جامعه شناسي دين وي(1922م)،مطالعه تطبيقي اش درباره اديان اصلي جهان و تأثيرآنها بر زندگي روزمره به شمار مي رود. اگر باورهاي ديني بر شيوه رفتار افراد تأثير مي گذارند، پس تغيير در باورها تغييراتي را در رفتار ايجاد خواهند کرد که تأثيري فراتر از قلمرو دين دارند. معروف ترين مثال وبر را مي توان«در اخلاق پروتستاني و روح سرمايه داري» يافت.
به نظر وبر روابط ميان اخلاق و شرايط و ميان دين و جهان بايد مورد به مورد بررسي گردد . پيوندهاي پيچيده اي ميان مجموعه اي از باورهاي ديني و طبقه اجتماعي خاص وجود دارد که منبع يا حامل اين باورها در هر جامعه اند. هيچ کس نبايد براساس محتواي آموزش ديني به اين نتيجه برسد که اين اخلاق در خارج از قلمرو دين تأثير مي گذارد . وظيفه محوري جامعه شناس ، شناسايي گروه ها يا افرادي خاص است که در لحظه معيني از تاريخ، در اين فرايند مؤثرند. فعاليت در زمينه اين روابط، که در آنها پيوندهاي گزينشي چيزي جز يک نمونه نيستند، وظيفه کليدي جامعه شناس دين است.
اميل دورکيم(1917-1858م)، که هم عصر وبر بود، از موضع متفاوتي کار خود را آغاز کرد . او دين را مطالعه کرد و به اين باور رسيد که دين اعضاي جامعه را به هم پيوند مي دهد. وي از منظري کارکردي به اين موضوع توجه کرد و نه مانند وبر از منظري بنيادي. دورکيم توجه خود را بر کارکرد اجتماعي دين متمرکز نمود مانند وبر هنگامي که صور کهن جامعه چنان سريع جهش مي يابند که الگوهاي سنتي دين به طور فزاينده تحت فشار قرار مي گيرند چه اتفاقي رخ مي دهد؟ چگونه کارکرد دين نتيجه بخش خواهد بود؟ اين همان وضعيتي است که دورکيم در اوايل قرن بيستم در فرانسه مشاهده مي کرد. او به شيوه هاي ذيل به اين پرسش ها پاسخ داده است: بايد اجازه داد جنبه هاي ديني جامعه به موازات امور ديگر تحول يابد بدين منظور که نمادهاي انسجام، که با نظم اجتماعي در حال گسترش متناسب هستند- در اين مورد جامعه صنعتي آغازين - بتوانند ظاهر شوند. صور جديد جامعه مستلزم صور جديد دين هستند. دين همواره وجود خواهد داشت؛ زيرا کارکردي حياتي و گريز ناپذير دارد، اما ماهيت دقيق آن از مکاني به مکان ديگر و از دوراني به دوران ديگر متفاوت خواهد بود تا «سازگاري » مناسبي ميان دين و نظم اجتماعي موجود به دست آيد.
دورکيم از ميان جامعه شناسان اوليه، تنها جامعه شناسي بود که به روشني دين را تبيين مي کرد. وي در اثر مهم خود درباره دين، يعني «صوربنيادي حيات ديني» بيان کرده است :«دين، نظامي يکپارچه از باورها و اعمال است که با امور مقدس يعني با اموري سروکار دارد که متفاوت و ممنوع تلقي مي شوند - باورها و اعمالي که در يک اجتماع اخلاقي واحد به نام کليسا، يعني تمام کساني که به آن وفادارند، وحدت مي يابند».در اين تعريف وي نخست، ميان امر مقدس- آنچه متفاوت و والاست- و امر نامقدس- که هر چيز ديگري را شامل مي شود - تمايز نهاده است. در اينجا از دين تعريفي بنيادي شده است، اما امر مقدس کيفيتي کارکردي دارد که امر نامقدس فاقد آن است. امر مقدس مي تواند مجموعه اي از باورها و اعمالي را که بر ابژه مقدس مبتني هستند وحدت بخشد. به نظر دورکيم عمل کردن گروهي نسبت به ابژه عبادت اهميت جامعه شناختي بيشتري دارد. جنبه هاي کاملاً«اجتماعي»تفکر دورکيم داراي نقاط قوت و ضعف هستند. جداسازي امر اجتماعي از امر روان شناختي تضمين مي کند که نه تنها گروه به افراد تقليل نمي يابد- همان گونه که جامعه شناسي وبر در نهايت به اين نکته اشاره کرده است -بلکه تأکيد بر جامعه، در حکم نوعي واقعيت، آن را با نوع متفاوتي از خطر تقليل گرايي روبه رو مي سازد. با فرض اين نتيجه منطقي، دين چيزي بيش از بيان نمادين تجربه اجتماعي نيست. اين نتيجه باعث رنجش بسياري از هم عصران وي شد و کماکان مسئله برانگيز باقي ماند.
در حالي که تحول جامعه شناسي دين را نمي توان بدون شناخت پدران بنيان گذار درک کرد، نبايد تصور کرد که نوشته هاي آنها به راحتي در دسترس هستند، بلکه بايد اين نکته را مدّ نظر قرار دا د که ترجمه هاي مناسب هستند که آنها را دسترس پذيرتر مي کنند؛ براي مثال، ژان پل ويليام استدلال کرده است که ورود انديشه وبري در جامعه شناسي فرانسه فقط در دوره پس از جنگ جهاني دوم، گزينه هاي مهمي را پيش روي کساني نهاد که در صدد بودند تغييرات زندگي ديني را در فرانسه آن دوره درک کنند. آثار وبر يا بخش هايي از آثار او يک نسل زودتر به انگليسي در دسترس بود (براي مثال «اخلاق پروتستاني و رح سرمايه داري» در 1930). اينکه چه چيزي براي چه کسي در تحول تفکر جامعه شناختي در دسترس بوده است بايد معين شود .
تحولات بعدي: جهان قديم و جديد
اما در دهه 1950. م، توجه اصلي جامعه شناسي امريکا بر کارکردگرايي هنجاري تالکوت پاسونز، جامعه شناس امريکايي، متمرکز بود که بيش از همه برتأثير ادغامي دين تأکيد مي کرد. اينگونه تصور مي شد که جايگاه دين، در حکم پيش شرطي کارکردي براي جامعه، براي شکل هاي پيچيده نظام هاي اجتماعي و عمل اجتماعي اي که پارسونز توضيح داده محوري است . پارسونز در ادغام نمودن نظام هاي اجتماعي و عمل اجتماعي تحت تأثير دورکيم و وبر بود . در عين حال مي توان گفت که کارکرد گرايي، انعکاس دهنده وضعيت امريکا در عصر وي است. اين وضعيت، محصول نظم اجتماعي کاملاً متفاوتي از بي نظمي اي است که پدران بنيان گذار با آن مواجه بودند و با نزاع و درگيري طولاني کليسا و دولت در ملل کاتوليک مذهب اروپا، به ويژه فرانسه، نيز تفاوت دارد. امريکاي پس از جنگ جهاني دوم نمايانگر دوراني ثابت از صنعتي شدن است که در آن، اجماع و توافق نه تنها مطلوب، بلکه ممکن نيز بود. فرض اينکه نظم اجتماعي بايد براساس ارزش هاي ديني پديد ايد رايج بود. تأثير پارسونز را مي توان در نسل هاي بعدي انديشمندان، به ويژه رابرت بلا و نيکولاس لومان آلماني، مشاهده کرد.
اين خوش بيني در امريکا يا در جاهاي ديگر ديري نپاييد. همان گونه که دهه 1950م. راهي را براي دهه اي نه چندان رضايت بخش هموار کرد، جامعه شناسي دين نيز بار ديگر تغيير يافت. اين بار چنين تغييري در جهت ساختار اجتماعي نظام هاي معنا بود. نظريه پردازان مشهور اين حوزه پيتر برگر و توماس لاکمن بودند که هر دوي آنها الگوي پارسونزي را معکوس کردند و اظهار نمودند نظم اجتماعي وجود دارد، اما چنين نظمي از پايين پديد مي آيد و نه از بالا. چنين نظمي حاصل تلاش افراد براي معنا دار کردن زندگي خودشان است. دين به مؤمنان، معاني مهمي را عرضه مي کند که مومنان مي توانند به واسطه آنها به وجود خود جهت بخشند؛ به ويژه در اوقاتي که بحران فردي يا اجتماعي رخ مي دهد. از اين روست که مفهوم مدّ نظر برگر از دين با عنوان نوعي «سايبان مقدس» مطرح مي شود که از افراد و جامعه محافظت مي کند تا وجودي بي هدف نشوند. فضاي حاکم بر اواخر دهه 1970م که به شدّت تحت تأثير بحران نفت و تأثير آن بر اقتصاد بود. بازتابي بر جستجوي معنا داشت. در اين دهه دين به طور روز افزون نه تنها در آمريکا بلکه در سطح جهان چشمگير شد. اين دگرگوني ها، در انقلاب ايران، که از دين الهام گرفته بود، تجلي يافت.
يک نکته هنوز هم واضح است: خود امريکايي ها کماکان ديني بودند. بيان چگونگي دين داري امريکايي ها آسان نيست، اما در امريکاي کنوني، اين تصور که کثرت گرايي ضرورتاً افول و زوال دين را ايجاد مي کند و سايبان مقدس يا نظام باورهاي مشترک را از ميان مي برد، ديگر چندان مقبول نيست؛ زيرا در اين کشور سکولاريزاسيون اتفاق نيافتاده است. از اين رو تحول انديشه برگر محوري است. در دهه 1960م، برگر مدافع جدي نظريه سکولاريزاسيون بود - سنتي که به وبر باز مي گردد، اما در دهه هاي بعد، با توجه به فعاليت ديني مستمر بسياري از مردم امريکا و همچنين نفوذ روز افزون دين در تمام بخش هاي کشورهاي در حال توسعه، او انديشه خود را کاملاً معکوس کرد. سکولاريزاسيون براي وي ديگر نظريه اي جهان شمول نبود، بلکه نظريه اي بود که کارکردي محدود داشت و بيش از همه با وضعيت اروپا سازگار بود.
بدين ترتيب نظريه ديگري که کثرت گرايي را عامل رشد و نه زوال دين تلقي مي کرد در امريکا پديدار شد؛ يعني نظريه انتخاب عقلاني. از اين نظريه بيش از همه جامعه شناسان امريکايي، مانند رادني استارک و ويليام سيمس بينبريج و با همکاري مهم راجر فينک و لاري يانوکون، حمايت کردند. نظريه انتخاب عقلاني اساساً امريکايي است؛ از اين رو که وجود انتخاب و مطلوبيت آن را- دراين زمينه انتخاب دين- فرض مي کند. فرض اصلي اين نظريه عبارت از اين است که افراد به طور طبيعي دين دار هستند و به منظور اينکه سود خود را به حداکثر و زيان خود را به حداقل برسانند، همانند تمام انتخاب هاي ديگر، انتخاب و گزينه هاي ديني خود را در نظر مي گيرند. نظريه انتخاب عقلاني از شيوه هاي انديشه اقتصادي و ارکان نظريه تبادل، که از روانشناسي گرفته شده است، بهره مي برد. اين نظريه برعرضه و نه تقاضا تأ کيد مي کند؛ يعني فعاليت ديني جايي افزايش پيدا مي کند که نوعي عرضه فراوان از انتخاب هاي ديني يا بازاري از آنها وجود داشته باشد که زنجيره گسترده اي از «بنگاه هاي» ديني آنها را عرضه کرده اند اين فعاليت جايي کاهش مي يابد که عرضه محدود شده باشد؛ همانند کالاهاي انحصاري شبه ديني اروپاي غربي.
فرضيه هاي جامعه شناسان ديني در اروپا با فرضيه هاي همتايان آنها در امريکا کاملا تفاوت دارد. توجه جامعه شناسان اروپايي به زوال دين است و نه به رشد آن. از اين روست که توجه جامعه شناختي متمايز جامعه شناسان اروپايي، به ويژه فرانسوي، برسکولاريزاسيون متمرکز است، اما جامعه شناسان دين در بريتانيا متفاوت از بقيه هستند؛ زيرا پيوندي جالب ميان دو شاخه فکري فرانسه و امريکا برقرارکرده اند. اين جامعه شناسان به ادبيات امريکايي هاي انگليسي زبان بسيار توجه مي کنند، اما در شرايط خاص اروپا، که داراي سطوح پاييني از فعاليت ديني است، به کار مشغول اند جامعه شناسان بريتانيايي به شيوه هاي گوناگون هم زمان در دو جهت فعاليت مي کنند. آنها بيشتر از همکاران اروپايي خود، تحت تأثير کثرت گرايي امريکايي هستند. از اين رو، توجه بلند مدت بريتانيايي ها به جنبش هاي ديني جديد است تا به دين رايج. اما معيارهاي فعاليت ديني در انگلستان با امريکا بسيار تفاوت دارد و در اينجا کار انديشمندان و پژوهشگران امريکايي کمتر سودمند و مفيد است. نظريه هاي جامعه شناسان امريکا، که براي تبيين سطوح نسبتاً بالاي فعاليت گسترش يافته است، براي وضعيت انگلستان مناسب نيست؛ زيرا در انگلستان صرفاً عضويت ظاهري هنجار به شمار مي آمد.
اما بيشتر انديشمندان امريکايي و بريتانيايي، البته نه همه آنها، ويژگي مشترک ديگري داشتند که همانا ناتواني آنها در دستيابي به ادبيا ت جامعه شناختي به زباني ديگر غير از زبان خودشان بود و به همين دليل سزاوار سرزنش اند. به اين خاطر آنها به يکديگر وابسته بودند. بسياري از پژوهشگران جامعه شناس قاره اروپا مي توانند با جهت گيري به سمت شکاف در خور توجهي که در آثار جامعه شناختي وجود دارد، بهتر فعاليت کنند.بيشتر جامعه شناسان قاره اروپا در آثار خود به ادبيات انگليسي زبان ارجاع مي دهند، اما معکوس اين امر به ندرت اتفاق مي افتد حداقل تا زماني که ترجمه اي انجام شود.
موضوعي که ميان جامعه شناسان دين بريتانيا و قاره اروپا وحدت ايجاد مي کند و نه ميان جامعه شناسان دين بريتانيا و امريکا، موضوع افول دين يا فرايند سکولاريزاسيون است. به بيان دقيق، سکولاريزاسيون به معناي نابودي دين نيست، بلکه به معناي از دست رفتن اهميت اجتماعي آن است. هيچ کس در اين باره بحث نمي کند که شاخص هاي مربوط به ميزان دين داري فعال در اروپاي غربي، نزولي است . اين مسئله به طور خاص در مورد کشورهاي پروتستاني اروپاي شمالي نيز صادق است؛ الگويي که بعدها در برخي از کشورهاي کاتوليک جنوب تکرار شد. اما کل داستان به اين سير نزولي خلاصه نمي شود . در اينجا دو ويژگي مهم هستند: اول اينکه، مجموعه پيوسته اي از سنت هاي اروپايي به صورت پنهاني و نه فعال وجود دارند؛ براي مثال، بسياري از مردم اروپا کماکان عضو کليساهاي اصلي هستند حتي اگر به ندرت فعاليت هاي ديني خود را انجام دهند و تعداد نسبتا اندکي از افرد هستند که هيچ گونه ارتباطي با اين کليساها ندارند؛ دوم اينکه، تنوع ديني فزاينده اي در اروپا وجود دارد که به دليل ورود تعداد بسياري از مسيحيان و غير مسيحيان از قسمت هاي مختلف جهان به اروپا براساس انگيزه هاي اقتصادي است. به طور خلاصه، حتي در نظريه سکولاريزاسيون، که درباره اروپا مطرح مي شود، نيز بايد تغييرات مهمي روي دهد.
مهم تر از همه رهايي از اين تصور است که سکولاريزاسيون نوعي «نگاه کلي»نسبت به دين در جهان مدرن دارد. تجربه کليساهاي اروپا منحصر به فرد است. در اروپاي غربي، صنعتي شدن، که تقريباً همواره با شهر سازي و شهري شدن همراه مي شود. پيامدهاي جدي براي کليساهاي سنتي در پي دارد که به خاطر ويژگي هاي تاريخ دين در اروپاست. زندگي ديني مردم اروپا تا مدت ها نه تنها با قدرت سياسي، بلکه همچنين با کاربرد و در واقع مشروعيت اين قدرت در سطح محلي، به ويژه در سطح ناحيه مرتبط بود. دين مردم اروپا در محله ها و مناطق ريشه داشت؛ از اين رو، نقطه قوت و ضعف آن نيز در همين جا نهفته بود. دين مي تواند کماکان غرايز قدرتمند را برانگيزد که به روشني در اعياد و جشن هاي محلي مشاهده مي شود. نمونه هاي اسپانيا را مي توان بي درنگ به ياد آورد. برعکس، «بخش ها»(که در آن، کليسا و کشيش جداگانه وجود داشت) به شدّت در عصر انقلاب صنعتي دچار آشفتگي شدند -ضربه اي که اديان اصلي اروپا هنوز هم به طور کامل از آن رهايي نيافته اند.
نظريه پردازان سکولاريزاسيون در ذکر اين گسستگي بنيادي در تحول زندگي ديني در اروپا به حق هستند، اما استنتاج آنها نادرست است؛ يعني اينکه دين و زندگي مدرن وعمدتاً زندگي شهري، ناسازگار هستند. سکولاريزاسيون در امريکا روي نداد؛ جايي که به نظر مي رسد کثرت گرايي، فعاليت ديني را به ويژه در شهرها، برمي انگيزاند و نه اينکه از آن جلوگيري کند. همچنين سکولاريزاسيون در کشورهاي در حال توسعه نيز اتفاق نيفتاد
جريان اصلي و جريان هاي فرعي
تقريبا بيست سال بعد، شيوه نسبتاً متفاوتي از دين، يعني عصر جديد، مدّ نظر قرار گرفت که در مقابل جنبش هاي ديني جديد قرارمي گرفت. در واقع دو گونه از اديان هم پوشاني داشتند - برخي از جنبش هاي ديني جديد، گرايش هاي عصر جديد را نشان مي دهند - اما اين حوزه ها متمايز هستند. مطالعات مربوط به جنبش هاي ديني جديد الزاماً موضوعات سازماني را انعکاس مي دهد که از اين گروه ها برخاسته اند: يعني هم مباحث دروني درباره رهبري و هم مباحث بيروني درباره رابطه جنبش هاي ديني جديد با جامعه گسترده تر. برعکس، عصرجديد به گونه بسيار دقيقي به صورت مجموعه اي از گرايش ها - موضوعات حفظ محيط زيست، درمان هاي جايگزين براي سلامتي، و فنون آموزش و مديريت- توصيف مي شود که همراه يکديگر نوعي جنبش را پديد مي آورند. پل هيلاس به اين مجموعه ايده هاي نامنظم نگاه اجمالي و هوشمندانه اي دارد. به نظر وي، عصر جديد، گسترش مدرنيته در قلمرو دين و عکس العملي نسبت به جنبه هاي بيش از حد ماترياليستي زندگي مدرن است . اين جنبش برخود(the self) و «کل گرايي» (holism) تأکيد فزاينده اي مي کند و منظور از کل گرايي، تفکيک ناپذيري پيوندهايي است که ميان ذهن، بدن و روح در فرد و ميان خالق و مخلوق در کيهان وجود دارد.
توجه جامعه شناختي عمده اي که به ويژه در انگلستان به اين موارد شده در بردارنده پيامدهاي سلبي و نيز ايجابي است. پيامدهاي ايجابي عبارت است از اينکه مجموعه فوق العاده اي غني از داده ها درباره اين حوزه گردآوري شده است که جنبه هايي از آنها مباحث حياتي و مهمي را براي دموکراسي مطرح مي کنند؛ براي مثال، رابطه کثرت گرايي با تساهل. جنبش هاي ديني جديد به طور خاص به شاخص هاي بسيار حساسي براي رويکردهاي عام تر تبديل شده اند؛ يعني نشان مي دهند که دقيقاً کدام يک از گروه هاي ديني جوامع مدرن به تساهل علاقه دارند و کدام يک به تساهل علاقه اي ندارند. اما توجه نکردن از ديدي جامعه شناختي به جريان اصلي دين از جمله پيامدهاي منفي به شمار مي آيد. هنگامي که اين مشکل با فرض سکولاريزاسيون، در حکم الگويي رايج، به ويژه در اروپا،همراه مي شود وضع وخيم تر مي گردد. هر يک از اين گرايش ها، ديگري را وخيم تر مي کند: چرا پديده اي که به نظر مي رسد در سراشيبي نهايي خود است بايد مطالعه شود؛ حال آنکه امور بسيار جالب تري در جريان هاي فرعي در جريان است؟ اما صورت بندي ديگري از اين پرسش مي تواند به نتيجه جالب تري منتهي شود. اين صورت بندي جديد بدين قرار است:آيا جنبش هاي ديني جديد، به اين دليل که تمايل دارند تعداد بي شماري از طرف داران سکولاريزاسيون، به ويژه نخبگان فني، را از قلب مدرنيته به سوي خود جذب کنند مشکلي براي سکولاريزاسيون به وجود مي آورند؟ يا آنها، براساس ماهيت خود، سند حاشيه اي شدن دين از مرکز جوامع مدرن يا در حال مدرن هستند؟
ديدگاه ها در اين باره متفاوت اند ، اما پاسخ هايي که به همه اين پرسش ها داده مي شود از مکاني به مکان هاي ديگر متفاوت است و همين تفاوت نشان مي دهد که در واقع، نوعي تعامل پيچيده ميان جنبش هاي ديني جديد خاص و جوامعي وجود دارد که اين جنبش ها بخشي از آن به شمار مي آيند. جنبش هاي ديني جديد صرفاً چند مليتي نيستند که بتوانند ريشه هاي خود را در جاهاي ديگر بکارند، بلکه آنها مکان هاي خود را به دقت انتخاب مي کنند و خودشان را با آن سازگار مي نمايند. افزون براين، آشکار است که بعضي از جوامع نسبت به جوامع ديگر صميمي تر و پذيراترند. مي توان گفت که در دهه هاي اخير يک موضوع به طور فزاينده برآثار مکتوب حاکم بوده و آن فقدان تساهل آشکار نسبت به جنبش هاي ديني جديد در فرانسه، در مقايسه با تساهلي است که در تمام کشورهاي اروپاي غربي وجود دارد. با فرض اينکه آرمان هاي بديهي دموکراتيک از آن ملت فرانسه است چرا بايد چنين باشد؟
پاسخ هايي که بيان مي شوند نقاط قوت تحليل جامعه شناختي را نشان مي دهند. باورها و اعمال جنبش هاي ديني جديد - يا «فرقه ها» به آن گونه که در فرانسه شناخته شده است -و نيز ناتواني نظام فرانسه در همراهي با گروه هاي ديني که خود را با مفاهيم موجود سازگار نمي کنند علت اين مشکل نيستند. دو نيروي متضاد در فرانسه بر قلمرو دين حاکم است: کليساي کاتوليک و دولت سکولار. دولت سکولار براساس مفهوم فرانسوي eticial بنا شده است - واژه اي که بر حضور نداشتن دين در عرصه عمومي ، به ويژه در دولت و نظام آموزش عمومي، دلالت مي کند. اين مفهوم واقعاً منبعي براي هويت جمعي مردم فرانسه شده است. دقيقاً همين هويت است که دورکيم کوشيد آن را در پژوهش خود درباره شکل «دين» که با اقتصاد صنعتي مدرن متناسب بود، مطرح کند. به تدريج در دهه هاي آخر قرن بيستم آشکار شد که هيچ يک از آنها نمي تواند در اين نظامي که تا اندازه اي ستيزه جويانه است با ماهيت تجزيه شده دين، که بخشي از جامعه مدرن اخير به ويژه در اروپاست، سازگار شود. بسياري براين عقيده اند که اين وضعيت به رويکردي منفي و سرکوب گرايانه نسبت به برخي از اقليت هاي ديني منجر مي شود. بسياري از جنبش هاي ديني جديد از جمله مواردي بودند که مقامات آنها را ممنوع اعلام کردند و بعدها حتي به آزار و اذيت پيروان آنها روي آوردند. همين گروه ها، به جز علم گرايان، در جاهاي ديگر اروپا باعث برانگيختن دشمني کمتري شدند. جالب است که بخش هايي از اروپا که قبلاً تحت تسلط کمونيست بودند در حال حاضر گرايش هاي نسبتا ًمشابه مورد فرانسه را با همان دلايل نشان مي دهند.
گروه هاي اقليت به راحتي با مفاهيم و طبقاتي که براساس تاريخ، به ويژه در کشورهاي اروپاي شرقي، با آيين ارتدکس شرقي تعريف شده اند سازگار نمي شوند.
توجه به وضعيت و بافت دين، پيامد مثبت ديگري است. جامعه شناسان بار ديگر از اهميت دين رايج، حتي در اروپا، آگاه شده اند. ممکن است کليساهاي مهم، کوچک تر از آنچه قبلاً بودند باشند، اما هنوز هم بخش بزرگي از افراد را- بسيار بيشتر از همتايان سکولار- به سوي خود جلب کنند. فقدان عضويت در اتحاديه هاي کارگري و احزاب سياسي را نيز بايد رويدادهاي موازي با اين مسئله تلقي کرد که به همان دلايل افول دين اتفاق افتاده است؛ يعني ماهيت در حال تغيير جامعه - تغييري که پيامدهايي جدي براي هر گروهي دارد که به حضور و رسيدگي منظم و متعهدانه و ابسته است براي نمونه مي توان به ميراث ماندگار کليساهاي اروپا توجه کرد. مردم اروپا کماکان نوعي باور ديني را نشان مي دهند؛ حتي اگر به طور منظم در مراسم کليسا شرکت نکنند. مردم اروپا در بيشتر مواقع راضي هستند که کليساها کماکان به منظور انجام دادن مسئوليتي عاريتي وجود داشته باشند؛ يعني اقليتي فعال کماکان به نفع اکثريت عمدتاً همفکر فعاليت کنند. مارتين پرسي با قاطعيت اين نتيجه را تأييد کرده است.
از سوي ديگر به تعداد رو به رشد اجتماعات ديني غير مسيحي در اروپا توجه روز افزوني مي شود. اين موضوع بي ترديد هماهنگ با همان فعاليت درباره جنبش هاي ديني جديد، به ويژه تأکيد بر تساهل ديني است، اما هم زمان از آن فراتر مي رود. اين اديان، برخلاف بسياري از جنبش هاي ديني جديد، مي توانند به سختي در حکم تجزيه اديان موجود در نظر گرفته شوند. حضور فزاينده اديان ديگر، نوع کاملاً متفاوتي از کثرت گرايي را نشان مي دهد که به دلايل اقتصادي - مهاجرت با انگيزه يافتن شغل -رخ داده است. به ويژه حضور در خور توجه مسلمانان نيازمند توجه جامعه شناختي بوده است. مستندات و مدارک دقيق گروه هايي که در حال آمدن هستند بخش مهمي از اين کار است؛ به ويژه تحول آنها طي چند نسل، حتي مهم تر از آن، تعامل ميان اسلام و جوامع ميزبان در اروپاي غربي است که در آن توانايي اجتماعات فزاينده مسلمانان براي تغيير برخي از برداشت هاي اصلي مردم اروپا آشکارتر مي شود؛ براي مثال، اسلام گرايش مردم اروپا به تنزل دادن دين و موضوع هاي ديني به قلمرو خصوصي را زير سؤال مي برد و در اين گرايش ترديد ايجاد مي کند.
توجه به منابع و لايه هاي تاريخي و فعاليت در زمينه اجتماعات ديني متفاوت حداقل برخي از جنبه هاي فرضيه سکولاريزاسيون را تضعيف مي کند، اما اين نظريه همچنان قدرتمند باقي مانده و کماکان برجنبه هاي مهمي از موضوع هاي جامعه شناختي سايه افکنده است. مهم تر از آن است که سکولاريزاسيون - در واقع،سکولاريسم- جهان بيني فراگير وعامه پسندي در ميان مردم اروپاست؛ براي مثال مي توان سکولاريسم را در تصاويري که رسانه هاي گروهي از دين ارائه مي دهند مشاهده کرد. اين نکته را تا اندازه بسياري مارتين پرسي، پژوهشگر بريتانيايي که در زمينه الهيات و جامعه شناسي تحصيل کرده، گسترش داده است . يکي از اهداف پرسي، کشف دوباره جايگاه دين و الهيات در عرصه عمومي است . وي با قدرت و استحکامي در خور توجه با فرض هاي نخبگان سکولار که هنوز تسلط دارند به مقابله برخاست.
اين وضعيت در امريکا مشابه و متفاوت است. از يک سو،نخبگان سکولار اروپا و امريکا در بسياري از ديدگاه ها به هم شبيه هستند.
پيتر برگر به وجود نخبگان جهاني اشاره کرده است که مي توانند به راحتي از يک کشور به کشور ديگر و از يک انجمن دانشکده به انجمن ديگر بروند و بدون هيچ دغدغه اي، از واقعيت هاي زندگي روزمره برکنار باشند. از سوي ديگر، سطح بالاي دين داري در امريکا توجه بيشتري را به جريان هاي اصلي در مطالعات جامعه شناختي دين برمي انگيزد. اثر مستند ناشي امرمان با عنوان «گروه عبادت کنندگان به اجتماعات دائماً متحولي که بخشي از آنها هستند اين رويکرد را روشن ساخته است. اثر وي همچنين دربر گيرنده شواهدي محکم از ماهيت دين در امريکاي مدرن است. حتي فهرست عناوين وي نشان دهنده ثبات، جابه جايي، انطباق و نوآوري در مجموعه هايي است که سازگار کردن آنها در اروپا دشوار خواهد بود.
به طور خلاصه، وظيفه جامعه شناسان دين اين است که تفاوت هاي ميان جهان قديم و جديد را مستند سازند و آنها را تبيين کنند، اما کشورهاي در حال توسعه و توسعه يافته، به دليل طرح مجموعه جديدي از پرسش ها و مباحث، به طور روز افزون ، نيازمند توجه علمي هستند. همچنين بايد توجه کرد که فرض تضاد دين و مدرنيته و نبرد آنها با هم از ميراث جامعه شناختي اروپا و پدران بنيان گذار برگرفته شده ؛ با اين حال اين فرض به شدّت نقد شده؛ زيرا افق هاي جامعه شناختي گسترده تر گرديده و حوزه هاي پژوهشي جديد و همچنين تنوع بيشتري از مناطق جغرافيايي را در بر گرفته است. از اين رو مفهوم «مدرنيته هاي متعدد»اهميت روز افزوني مي يابد. براساس نظر شموئل ايزن اشتات مدرنيته، مفهومي متکثر است که در مقابل مفهوم واحد قرار مي گيرد. مفهوم مدرنيته گاهي اوقات، و نه هميشه ، با سکولاريزاسيون همراه مي شود. در نتيجه ، اروپا و در واقع امريکا، که به طور آشکار بسيار ديني است، نبايد در حکم جامعه الگو در نظر گرفته شوند؛ به گونه اي که صور ديني اي که در هر کدام از آنها يافت مي شوند نبايد الگويي تلقي شوند که مي شود در جاهاي ديگر تکثير يابند.
پي نوشت
ترجمه و تلخيصي از:
David Grace,Sociology of Religion in The Blackwell Companion to the Study of Religion. Robert A. Segal (ed).Blackwell Publishing,2006
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}