شهيد دستغيب و جوانان


 

نويسنده: مرحوم محمدرضا گل آرايش




 
سلوك مشفقانه شهيد دستغيب و روحيه مبازراتي و به ويژه شجاعت كم نظيرش ان در ميان جوانان جاذبه گسترده‌اي را ايجاد كرده بود، بدان گونه كه از دل و جان براي محافظت ايشان و نيز تكثير نوارهاي سخنراني‌ها و تبليغ آراي ايشان مي‌كوشيدند. در اين گفتگو مرحوم گل آرايش از فعاليت‌هاي فرزندان شهيد خود در اين زمينه سخن گفته است.
اگر مطالب از خاطراتي از 15 خرداد 42 در شيراز داريد بيان فرمائيد.
البته از قبل از 15 خرداد 42 هم، شهيد دستغيب مبارزه داشتند و شب‌هاي جمعه را در مسجد جامع منبر مي‌رفتند و اكثر علماي شيراز هم مومنين را ترغيب مي‌كردند كه به مسجد جامع بيايند. حتي بنده بسياري از منافقين را مي‌ديدم كه در صحن و شبستان مسجد اجتماع مي‌كردند. چند دفعه هم پليس گاز اشك‌آور انداخت. يك دفعه هم نزديك بود بنده بر اثر گاز اشك‌آور خفه بشوم. شب 15 خرداد به علت خبر دستگيري حضرت امام (ره) حساسيت فوق‌العاده‌اي داشت و شهيد دستغيب با حالتي فوق‌العاده و خيلي بي پرده صحبت مي‌كردند. تقريبا همه علماي شهر آمده بودند. حتي مرحوم حاج آقا حدائق كه سن ايشان نزديك 90 سال بود، در حالي كه دو نفر زير بغل ايشان را گرفته بودند، به مجلس آمدند. مرحوم سيد محمود علوي كه از علماي مسن شهر بودند و به علت كهولت سن، خانه نشين بودند، ايشان را هم با وسيله آوردند. همچنين سيد محمد امام و آقاي يقطين كه از علماي مسن شهر بودند.
به خاطر خبر دستگيري امام (ره) همه آنها آمده بودند و جمعيت هم فوق‌العاده زياد بود. آن شب بنده به سفارش آيت‌الله نجابت 40 عدد چاقوي ضامن دار از طريق آقاي صالحي كه يكي از رفقا بودند تهيه كردم و به دست رفقا رساندم كه اگر مسئله‌اي پيش آمد بتوانند از شهيد دستغيب حمايت كنند. شايد حدود 1000 يا 1500 نفر آمده بودند. شهيد دستغيب وقتي مي‌خواستند از آن طرف خيابان به اين طرف بيايند، تقريبا ده دقيقه طول كشيد. وقتي ايشان به در منزل رسيدند، آقاي ساجدي گفتند كه قرار است امشب در اينجا بيتوته و از شهيد دستغيب محافظت كنيم.
مسجد گنج پر از جمعيت بود و كوچه را هم فرش كردند و جمعيت در داخل كوچه نشستند. آقاي ساجدي و آقاي جزايري در مسجد گنج براي مردم صحبت كردند. داخل مسجد گنج پر از ساواكي بود و مردم آنهائي را كه مي‌شناختند، با اشاره به هم نشان مي‌دادند. ما حدود 20 نفر بوديم كه از طرف مرحوم نجابت مامور شده بوديم كه هر شب جمعه در مسجد جامع باشيم. بعد هم ايشان را به در منزلشان مي‌رسانديم. آن شب مرحوم آيت‌الله نجابت به همه ما گفتند كه شب را در خانه شهيد دستغيب بمانيد. اكثر جمعيت در طبقه دوم منزل شهيد دستغيب بودند. عده‌اي هم پائين بودند. آقاي رمضاني و چند نفر از دوستانشان مسئول كشيك دادن در خيابان بودند.
ساعت 2 بعد از نيمه شب بود كه ايشان اطلاع دادند كه رنجرها با چند خودروي ريو آمده‌اند سر خيابان و دارند مي‌آيند. ما آمديم به بالكن طبقه دوم منزل شهيد دستغيب و شروع كرديم به تكبير گفتن. بعدا فهميديم صداي ما در آن شب، تقريبا نصف شهر را بيدار كرده بود و مردم پرسيده بودند آنجا چه خبر بوده است؟ خلاصه رنجرها آمدند پشت در. سيد محمد مهدي به دوستان دستور دادند كه در كوچه را باز نكنيد. كوماندوها به وسيله اسلحه قفل در را شكستند و وارد شدند. قبل از اينكه اينها وارد شوند، همشيره زاده بنده، آقاي حاج علي حسيني، لگدي به زير شكم سرهنگي زد و او داد مي‌زد: «اين را بگيريد كه دارد مرا مي‌كشد!» كوماندوها هم با سر نيزه دو زخم به او زدند و مجروحش كردند.
خلاصه كوماندوها در را باز و شروع به زدن مردم كردند. دو نفر را هم كه از قبل شناسايي كرده بودند، بيشتر از ديگران مي‌زدند كه يكي آقاي سودبخش بود و ديگري آقاي ابوالاحرار. هر دو را خون‌آلود كردند و به شدت زدند. يادم هست افسري را ديدم كه او را مي‌شناختم. پسر آقاي حاج حبيب عطار بود كه سر چهار راه زند، بغل گاراژ فولادي، مغازه عطاري داشت. ديدم داخل جمعيت است و دستور مي دهد.
آن شب آقاي افراسيابي، آقاي شريعت، مرحوم فرازديني، آقاي شكراللهي كه الان دندانپزشك هستند و آقاي افراسيابي بودند. ايشان شهيد دستغيب را از روي شيرواني به خانه همسايه منتقل كرده بود. شهيد دستغيب آن شب توانستند نجات پيدا كنند. تقريبا تا چند روز بعد از اين جريان، در دهات اطراف شهر مامورين رفته و خانه‌هاي افراد متدين را كه احتمال مي‌دادند شهيد دستغيب آنجا باشند، جستجو كرده بودند؛ در حالي كه شهيد دستغيب در خانه همسايه‌شان بودند!
خلاصه شهيد دستغيب وقتي كه ديده بودند كه اهالي فارس و شيراز در زحمت هستند و ماموران دنبال ايشان هستند، خودشان را معرفي كردند. ما تا مدتي از ترس اينكه اينها برگردند، در خانه شهيد نشسته بوديم و تكان نمي‌خورديم. بعد از مدتي آمدند و
گفتند كه بلند شويد و بيائيد بيرون. اينها رفته‌اند. بعد بلند شديم و رفتيم خانه خودمان.
در همسايگي ما پدر دو شهيد زندگي مي‌كرد به نام سيد عباس. صبح كه ايشان ما را ديد به من گفت كه فلاني ديشب چه خبر بود؟ گفتم مربوط به منزل شهيد دستغيب بود. پرسيد: توانستند ايشان را بگيرند؟ گفتم: خدا را شكر نتوانستند.
اين جريان گذشت و ما رفتيم طبق معمول ماموريتمان را خدمت جناب آيت‌الله نجابت گزارش بدهيم كه اتفاقا همان شب، شهيد دوم خانواده‌مان شهيد حسنعلي گل آرايش متولد شد. خلاصه رفتيم خدمت آيت‌الله نجابت و گفتيم كه اين طور شده است. شب در مسجد تصميم گرفته شد كه فردا اعتصاب باشد و فردا هم اعتصاب شد و جمعيت ريختند در خيابان احمدي و فلكه احمدي و مسجد نو. در آن شب آيت‌الله نجابت فرمودند كه شماها هم نمازهايتان را بخوانيد و بلند شويد برويد دنبال كارهايتان و ماموريت‌هايتان و شركت در تظاهرات.
رفتيم و ديديم كه آقاي سودبخش در صحن حضرت شاه‌چراغ به حالت بيهوشي افتاده است. گفتم: يك مسلمان پيدا نمي‌شود كه ايشان را ببرد به بيمارستان؟ گفتند: نمي‌گذارند و مي‌ترسند كه او را بكشند. بعد شنيديم كه ايشان را به يك جاي پرتي برده بودند و بعد رفقايشان ايشان را پيدا كرده بودند.
خلاصه در آن روز مردم به تظاهرات پرداختند و مشروب فروشي‌ها را آتش زدند و... در همين حين تيراندازي هم كرده بودند كه يك تير هم به شانه خليل دستغيب، همشيره زاده شهيد دستغيب خورده بود. مردم پيكر او را روي دست مي‌بردند و موجب تهييج جمعيت شده بود. در همان وقت چند تا از آن جوانمردهاي باغيرت، ماشين شهرباني را چپ كردند و آتش زدند و افراد مسلح آن را خلع سلاح كردند، من جمله افسري كه نزديك ما بود به نام عزلتي. بعد جمعيت شهيد خليل دستغيب را به مسجد جامع بردند. آقاي ساجدي هم رفت منبر و مقداري مردم را تهييج كرد. آقاي حاج اصغر عرب هم كه مدير كاروان حجاج بود و الان هم كتاب فروشي معرفت را دارد، مردم را خيلي تهييج كرد و شعارهاي جديد را داد و مردم هم دنبال كردند.
در مورد تشكيلاتتان و نحوه بردن اطلاعات به قم و بالعكس اگر مي‌شود توضيحي بفرمائيد.
بنده هم خودم و هم پسرانم در اين امر شركت داشتند، پسر اولم شهيد محمد تقي گل‌آرايش كه شب‌ها اعلاميه امام (ره) را در خانه‌ها مي‌انداخت و روي ديوارها شعار مي‌نوشت. كوچه ما معروف بود به كوچه محمودي. ايشان رفته بود و نوشته بود: كوچه مرگ بر شاه. اعلاميه‌ها را هم در يك صندلي پنهان مي‌كرد، طوري كه كسي متوجه نشود. چند دفعه هم ايشان را گرفتند. يك نفر الان هست كه بعد كه با ما آشنا شد به من گفت كه فلاني در آن موقع من يك دفعه گزارش پسر تو را دادم و او را گرفتند. او وقتي تحصيلاتش تمام شد رفت شد جزو ساواك. بعدا كه فهميد محمد تقي پسر من است و من هم حق استادي بر گردنش داشتم، مسئله را به من گفت. يك دفعه هم در قم پسرم را دستگير و شكنجه كردند.
و اما در مورد تشكيلات، مرحوم آيت‌الله نجابت رفقايشان را مامور كرده بودند كه اطراف شهيد دستغيب را محكم داشته باشيد و با سلاح سرد، از جمله چوب و چاقو در شب‌هاي جمعه از ايشان محافظت كنيد. وقتي هم ايشان را به منزل مي‌رسانديم و مطمئن مي‌شديم، آن وقت رفقا هر كس به خانه خودش مي‌رفت. اين تشكيلات هم طوري بود كه با جان و دل كار و از آيت‌الله نجابت تبعيت مي‌كرديم بود و فدائي شهيد دستغيب بوديم. تشكيلات خيلي مفصلي نبود، ولي به همين مقدار هم كه بود، شايد از يك تيپ هم بيشتر از شهيد دستغيب حفاظت مي‌كرديم.
شب‌هاي جمعه كه ايشان مي‌خواستند به منبر بروند، صبح همان روز با آيت‌الله نجابت مشورت مي‌كردند. آيت‌الله نجابت اهل معنا و سير و سلوك و عارف كامل بودند و از خيلي از مسائل اطلاع دقيق داشتند. ايشان از زاويه ديگر مسائل را مي‌ديدند. شايد اغراق نكرده باشم كه جمله مشهور شهيد دستغيب كه: «من اطاع الخميني فقد اطاع الله» يك مقدار با مشورت يا با تذكر مرحوم آيت‌الله نجابت گفته شده باشد.

بين روحانيت و افرادي كه در حوالي شيراز قيام كرده بودند، چه ارتباطي وجود داشت؟

ارتباط اين افراد را با ساير آقايان اهل علم نمي‌دانم كه چگونه بوده است، ولي آنچه را كه در مورد آيت‌الله نجابت مي‌دانم شعري را كه ايشان سروده‌اند، از باب عِرق و غيرت ديني آن افراد بوده است، چون مي‌ديدند كه طرفداري از اسلام و طرفداري از آيت‌الله دستغيب و از روحانيت مي‌كنند و كمك به حال ايشان هستند، لذا همين باعث شده بود كه براي آنها شعر بگويند، نه اينكه مثلا قبلا با ايشان آمد و شد داشته باشند. ايشان وقتي شنيدند كه حبيب‌الله
شهبازي مشغول به فعاليت شده و عليه دولت و به طرفداري از روحانيت قيام كرده، براي تشويق و ترغيب او شعر گفتند. حتي طوري بود كه براي تهيه سلاح به آنها كمك كردند، نه اينكه خودشان اسلحه داشته باشند، بلكه امكانات مالي را از هر جا كه مي‌توانستند فراهم كنند، مضايقه نمي‌كردند. افراد متمكن هم در اطراف ايشان بودند و مثلا اگر ايشان مي‌گفت افراد پنج هزار تومان و ده هزار تومان پول بدهند تا در راه تقويت دين خرج شود، آنها مي‌دادند و افتخار هم مي‌كردند. ايشان هم پول را مي‌دادند به افراد مطمئن كه اسلحه تهيه كنند و بفرستند براي آقايان مبارز تا اينها هم تشويق و تائيد شوند و بدانند آقايان روحاني به آنها كمك مي‌كنند.

آيا از افرادي كه سلاح تهيه مي‌كردند، كسي را به خاطر داريد؟

يك آقائي بود به اسم سيد نور محمد كه اهل ياسوج بود يا كهگيلويه و بويراحمد و اطراف آن. او خيلي قوي النفس و سيد نجيب و متين و بسيار دليري بود. اصولا اهالي كهگيلويه و بويراحمدي آدم‌هاي دليري هستند. اين سيد به وسيله مرحوم آيت‌الله نجابتي فشنگ و ديگر وسايل را مي‌برد براي آقاياني كه نهضت را در عشاير تقويت مي‌كردند تا شايد كمكي براي آنها باشد و بدانند روحانيت با آنهاست و به مبارزه‌شان ادامه بدهند.
شهيد دستغيب هم امام شهر ما و استان فارس بودند و همه فارس از وجود ايشان بهره‌مند بودند و روي ايشان حساب مي‌كردند، به طوري كه دعاي كميل ايشان در تمام ايران معروف بود. بنده خيلي‌ها را سراغ داشتم كه از شهرهاي ديگر ايران مي‌آمدند براي درك محضر و مجلس و دعاي كميل شهيد دستغيب. آقايان عشاير به طريق اولي با ايشان ارتباط و حرف‌شنوي داشتند.
قبل از حادثه خرداد 42، اعتصاباتي در مساجد شده بود كه مساجد و نماز جماعت را تعطيل كردند. در مورد اقدامات علما و مردم انقلابي شيراز در مورد اينكه حادثه مدرسه فيضيه، خصوصا در مورد مسجد جامع تكرار نشود توضيح دهيد.
در آن موقع هم يك عده بودند كه از قيام و تظاهرات ترس داشتند و مي‌گفتند كه حفظ جان واجب است، در حالي كه قيام و تظاهرات ايجاب مي‌كند كه انسان، خودش و مالش و فرزندش را در راه خدا صرف بكند و افتخار براي آنهائي است كه جانشان را مي‌دهند. در آن ايام علما براي حفظ جان مردم، اغلب مساجد را در شيراز بستند و اكثريت هم تبعيت كردند. حوزه‌هاي علميه هم تعطيل بود.
از آزادي شهيد دستغيب و برگشت ايشان به شيراز خاطره‌اي را نقل كنيد.
شهيد دستغيب را كه تبعيد كردند به مشهد و مدت‌ها ايشان در مشهد بودند، بعد كه ايشان آزاد شدند و تشريف آوردند شيراز، استقبال عجيبي از ايشان شد، گاو و گوسفند جلوي ايشان كشتند، تا اكبرآباد جمعيت رفته بود براي استقبال ايشان، عكس آن موقع ايشان هم كه در تبعيد بودند ايشان خيلي ضعيف شده بودند كه عكس ايشان هم خيلي تكيده و معلوم بود كه ضعيف شده‌اند.
بي مناسبت نيست كه يادي هم از فرزندان شهيد خود كنيد.
در مورد فرزندم خاطره‌اي دارم. روز اول كه وارد قم شديم، به ما اطلاع دادند كه آقاي سيد علي محمد دستغيب را به يكي از دهات تبريز تبعيد كرده‌اند. پسرم از شاگردان آقاي سيد علي محمد دستغيب و طلبه ايشان بود و به همراه چند تا از دوستانشان رفتند براي ديدن ايشان. در دروازه قم ماشين اينها را بازرسي كرده و عكس‌هاي امام (ره) را ديده بودند. ايشان را بازداشت مي‌كنند و بعد هم به ما خبر مي‌دهند كه ايشان را دستگير كرده‌اند. ما هم به همراه مادرش از شيراز حركت كرديم و رفتيم قم. در روز ملاقات چيزي به ما نگفت. يكي از دوستانش به ما گفت كه به اين مسعودآقا بگوئيد كه خيلي سر به سر اين مامور نگذارد، چون ديروز خيلي اذيتش كردند. بعد ما در مورد آزادي ايشان به همراه آقاي اسلامي نزد داماد آيت‌الله شيخ انصاري همداني كه استاد آقاي نجابت بودند، رفتيم و ايشان گفتند كه من در قم يك نفر را مي‌شناسم. شما برويد پيش او تا كارتان را راه بيندازد. ايشان يكي از تجار قم بود و خيلي هم از ما استقبال كرد و منزلش را وثيقه گذاشت و مسعود را پس از 8،7 روز آزاد كرديم.
شب به منزل آقاي سيد علي اكبر زهرايي كه از فعالان آنجا بود رفتيم. ايشان شب‌ها در منزلش 50،40 نوار از امام (ره) ضبط مي‌كرد. سحر قبل از طلوع فجر، طلاب مي‌آمدند و دو نوار مي‌گرفتند و مي‌بردند تكثير مي‌كردند. قبل از اينكه به منزل ايشان بيائيم، در راه كه با مسعود و مادرش مي‌آمديم، قبل از بازار، تانك و ريو و سربازهايي ايستاده بودند و به خاطر قيافه مسعود او را گرفتند. ما گفتيم همين حالا او را از شهرباني آزاد كرده‌ايم. در همين حين، جوان‌هاي حزب‌اللهي ريختند و با آجر شروع به زدن اين سربازها كردند. خلاصه با يك زحمتي از دست اين سربازها فرار كرديم و رفتيم منزل آقاي زهرايي. مسعود در شب 22 بهمن هم از فعالان بود و زحمت زيادي در تهيه كوكتل مولوتف و اين چيزها كشيد. مسعود و حسنعلي هر دو در خلع سلاح شهرباني‌ها خيلي زحمت كشيدند.

قبل از ورود امام و پيروزي انقلاب فرزندان شهيد شما چه فعاليت‌هائي داشتند؟

بعد از پيروزي 22 بهمن كه پيروزي مسجل شد، صبح، جوان‌هاي غيرتمند، كلانتري‌ها را تخليه كردند و سلاح‌هايشان را گرفتند. هوا سرد و زمستان بود. اين جوان‌ها در محله‌ها چادر مي‌زدند و بيتوته مي‌كردند. در محله ما بازارچه‌اي است به نام بازارچه فيل. سر اين بازارچه، محل وسيعي بود كه در اينجا چادر زدند و جوان‌ها با راهنمائي شهيد دوم ما، حسنعلي گل‌آرايش فعاليت مي‌كردند. مادرش هم دائماً شور مي‌زد كه مي‌ترسم آخر خودش را به كشتن بدهد. مي‌گفتم نترس، خدا حافظشان است. بالاخره چندين مدت اينها شب‌ها كشيك دادند و از شهر محافظت كردند تا بعدا كه كميته و سپاه تشكيل شد. پسرانم ابتدا با كميته همكاري مي‌كردند، بعدا كه سپاه تشكيل شد، جزو سپاه شدند و از افراد مؤثر سپاه هم بودند.
شهيد اولمان محمد تقي گل‌آرايش كه به او مسعود مي‌گفتيم، مسئول پذيرش سپاه بود. او جواني مكتبي و اطلاعات ديني‌اش زياد بود و پست پذيرش هم يك كسي را مي‌خواهد كه اطلاعات ديني‌اش قوي باشد تا بتواند افراد را بررسي كند و منافق‌ها نيايند خودشان را جا بزنند و وارد سپاه شوند. او حدود 28 نفر شاگرد قرائتي هم داشت كه مي‌آمدند پيش او و قرآن مي‌خواندند. اين دو برادر پشت به پشت هم با جوان‌هاي ساير محله‌ها و مساجد فعاليت داشتند. ماشين‌هائي كه از بيرون شهر مي‌خواستند داخل شوند، اينها نگهشان مي‌داشتند و مي‌گشتند كه مبادا اسلحه اي داشته باشند. مدتي محافظت شهرها در همه جا در موقعي كه امام (ره) مي‌خواستند از پاريس تشريف بياورند، با همين بچه‌ها بود.
از ايام ورود امام هم خاطراتي را نقل كنيد.
ما با آيت‌الله نجابت و 12 نفر از شاگردان ايشان براي تحصن در دانشگاه تهران رفتيم و همان جا همه ما را معمم كردند و لباس روحانيت پوشاندند. آقاي ناجي كه سيد است و آقاي سيد رضا دستغيب، همه جزو رفقايي بودند كه آنجا معمم شدند. البته سياست ايجاب مي‌‌كرد كه آقايان روحاني زياد باشند. بعد كه امام (ره) تشريف آوردند ما همان روز در تهران بوديم. در بهشت زهرا هم كه ايشان سخنراني كردند بوديم. تا چند روز كه در مدرسه علوي مي‌رفتيم. يك بار من زير دست و پا افتادم و خداوند عمر دوباره به من داد.
منبع:ماهنامه شاهد ياران53_54 ،فروردين وارديبهشت 1389