غیرتمند دلواری(1)


 





 

درآمد
 

حبيب احمدزاده داستان نويس و سينما گر عرصه دفاع مقدس، اهل جنوب است. او در اين گفت و شنود، به زيبايي تمام، جنبه هاي مشترک قيام جنوب و 8 سال دفاع مقدس(که در اين يکي حضور مستقيم داشته است)را با هم مقايسه مي کند و از دل اين مقايسه، به نتايج جالبي دست مي يابد.
احمدزاده از لابه لاي اين تحليل ها به شخصيت دلنشين رئيس علي دلواري نيز نزديک مي شود و جنبه هاي تازه اي از آن شهيد عزيز را براي ما بازگو مي کند.
اين گفت و گو را بخوانيد:

آقاي احمدزاده اسم رئيس علي را که مي شنويد، چه احساسي به شما دست مي دهد و چه چيز را براي تان تداعي مي کند؟
 

خيلي جالب است؛ من نمي دانم آيا عمداً براي مصاحبه انتخاب شده ام يا نه، همين طوري!؟زادگاه پدر من دلوار بوشهر است و پدر و پدربزرگ و جد پدري ام از زماني که روستا تشکيل شد آن جا سکونت داشتند. روستاي دلوار 200يا 300سال است که تشکيل شده و کساني آن را به وجود آورده اند که به آن جا مهاجرت کرده اند. قبل از آن اين روستا وجود نداشت. بعضي ها آن را دلوار مي گويند و بعضي دلباز، پدربزرگ و پدرم هنگام جنگ جهاني دوم از دلوار به آبادان رفتند. به هر حال نوستالژي اي نسبت به دلوار در من وجود داشت و بسيار جالب است که من تا قبل از شروع جنگ ايران و عراق اصلاً دلوار را نديده بودم. به ياد دارم به خاطر عمه اي که در بوشهر داشتيم و فاميل هايي که در دلوار بودند، پدربزرگم هر سال از آبادان به بوشهر سفر مي کرد - همراه عموي خدا بيامرزم ابراهيم. من هميشه کنجکاو بودم که بدانم آن جا چه شکلي است. يادم است که پدربزرگم مي گفت: «من در رکاب رئيس علي دلواري جنگيده ام» اوايل اين حرف براي من گنگ بود، تا اين که سريال دليران تنگستان پخش شد.

اسم پدربزرگ شما چه بود؟
 

يوسف

يوسف احمدزاده يا هنوز فاميلي نداشت؟
 

بلي. يوسف احمدزاده. فاميل ما به اين شکل بود؛ احمد، حسين، يوسف، حيدر و حبيب. اسم حبيب اين گونه به من رسيده است. احمد جد پدربزرگ من حساب بوده.

«احمد زاده» که مي گويند براي اين است که نسبتاً به احمد مي رسد نه؟
 

بله.

خب، سريال را ديديد...
 

سريال که پخش شد پدربزرگم شروع کرد به تعريف کردن واقعه. آن موقع ما تلويزيون نداشتيم و براي ديدن سريال مي رفتيم خانه عمويم.

سال 1354 که سري اول سريال پخش شد؟
 

بله ديگه!

پدربزرگ چه مي گفت؟
 

اين که من از 14سالگي در رکاب رئيس علي جنگيده ام. هميشه ام يک خاطره اي تعريف مي کردو بعد مي گفت: «يک جا بوديم. از دور مي خواستم با تير بزنم.» او چشم هاي سبزي داشت.

چشم هاي شما هم کمي سبز است.
 

پدر من نسبت به مردم بوشهر پوست سفيدتري داشت. خيلي ها مي گفتند که آن زمان براي خودش دون ژواني بوده است يا راست و دروغ اين جريان را من نمي دانم.

خوش چهره بود؟
 

بله، مادربزرگ من داستان خيلي جالبي داشت. پدربزرگ من آدم مال داري نبوده ولي مادربزرگ پدر پولداري داشته. خودشان مي گويند خان بوده اند ولي من نمي دانم. پدربزرگم مي رود خواستگاري. پدر بي بي -مادربزرگم- به او مي گويد تو که پول نداري چطور جرأت کردي به خواستگاري دختر من بيايي. پدربزرگم قهر مي کند و به کويت مي رود. بي بي من يک زمين بزرگي داشته. مي دهد گندم مي کارد و درو مي کند و بعد به پدربزرگم خبر مي دهد، که برود آن جا، از طريق مسافرهايي که به کويت مي رفتند. پدربزرگ من برمي گردد و بي بي پول ها را به او مي دهد و به پدربزرگم مي گويد بگو من آن جا کار کردم و اين دسترنج خودم است و بيا به خواستگاري من و به اين ترتيب ازدواج آن ها شکل مي گيرد. پدرم هميشه به شوخي به پدربزرگم مي گفت: تو مي گويي من از 14سالگي در رکاب رئيس علي مي جنگيدم، نه تو که هر چه بوشهري داريم مي گويد من در رکاب رئيس علي جنگيده ام. اگر اين همه نيرو پس چرا شکست خورد؟

رابطه تان با پدربزرگ چطور بود؟
 

او طبقه بالاي خانه عمويم زندگي مي کرد. من به او خيلي سر مي زدم. با همديگر دوست و صميمي بوديم. هم پدربزرگ مادري ام را که نجار بود و هم پدر پدرم را خيلي دوست داشتم. پدربزرگ پدري ام کارگر بازنشسته شرکت نفت بود. خيلي براي من جالب بود که او هميشه از يک تفنگ فيليپ صحبت مي کرد که در کوه هاي دلوار دفن شده است.

تفنگ فيليپ؟
 

بله، فيليپ. مي گفت هر وقت رفتيم بوشهر از توي کوه در مي آورم و به تو مي دهم. خيلي خاطره شيريني بود. سريال دليران تنگستان را که مي ديديم. با آن آهنگ حماسي صحنه ها و لهجه هايي که در فيلم بود و صحبت هايي که رد و بدل مي شد، خيلي احساس نزديکي مي کرد. روح سلحشوري در من بيدار شده بود و افتخار مي کردم که اصل وجود من از دلوار بوشهر است. من تا نزديک هاي جنگ ايران - عراق، بوشهر را نديده بودم. بعدها که جنگ آغاز شد و خانواده از آبادان رفتند. من و پدربزرگم و عموي کوچکم در شهر مانديم. مي خواستم هر جور شده پدربزرگم را از آبادان خارج کنم. شرايط خيلي سخت شده بود.

هنوز آبادان محاصره نشده بود؟
 

چرا، شده بود. بچه ها از باتلاق فرار مي کردند. زن دايي من هم در آبادان مانده بود به هر حال هر چه به پدربزرگم مي گفتم بيا از شهر برو بيرون قبول نمي کرد. آن يکي پدربزرگم اهل حله بوشهر بود.
اسمش ناصر بود. آدم ساکتي بود. من بين اين دو تا گير کرده بودم و نمي دانستم که چه کار کنم. آن پدربزرگم که نجار بود بسيار آدم معتقد و نماز خواني بود.

منظور بين پدربزرگ مادري و پدري است؟
 

بله، خيلي جالب بود...

آن يکي پدربزرگ تان چطور آدمي بود؟
 

پدربزرگ پدري ام، يک مقدار بي خيال بود.

همان که دلواري بود؟
 

بله، دلواري بود. با مسائل خيلي راحت تر برخورد مي کرد. غرور خاصي نداشت، ولي آن يکي پدربزرگم که نجار بود غرور خاصي داشت. به احترام و کوچک و بزرگتري اهميت مي داد. اين موضوع را که تعريف مي کنم، مي خواهم اين دو جنگ را به هم پيوند بدهم. من يک بچه 15-16ساله بودم که با جنگ درگير شدم. خانواده من به خاطر محاصره و سقوط آبادان، با تحکم پدرم، از شهر بيرون رفتند. من و برادرم مانديم. البته زن دايي ام هم مانده بود. مي خواستيم به يک روشي اين ها را از شهر خارج کنيم. دايي ام پاسدار بود -عبدالعلي تميمي، بعدها شهيد شد. فرمانده سپاه جزيره بود. خيلي جالب بود. وقتي ديدم نه زن دايي ام بيرون مي رود، نه پدربزرگ مادري ام، نقشه اي کشيدم. رفتم به پدربزرگم گفتم توچه پدري هستي؟ چطور غيرتت قبول مي کند دخترت دست عراقي ها بيفتد؟ بيرون نمي رود. گفت: من چه کار کنم. گفتم: حالا برو به او بگو پيرمرد ضعيفي هستم، چشم هايم جايي را نمي بيند، تو مرا بيرون ببر. گفت: قبول نمي کند. گفتم: حالا تو اين را به او بگو. بعد رفتم به زن دايي ام گفتم: تو چه جور زني هستي که قبول مي کني اين پيرمرد اين جا باشد و زير ترکش و خمپاره بميرد؟ برو بگو: زنم، ناتوانم، کاري نمي توانم بکنم. ببرش ماهشهر يک جايي بگذار و بعد خودت برگرد. مي دانستم کسي که از شهر خارج بشود نمي تواند برگردد. با اين کلک اين دو تا را به جان همديگر انداختيم و هر دو تاشان را از شهر خارج کرديم. ديگر تنها پدربزرگ پدري ام مانده بود.

همان که مي گفت در نبرد رئيس علي بوده؟
 

بله، همان. روزي من يک تفنگ برنو گير آوردم. به پدربزرگ گفتم برويم لب اروند. تو مي گويي من تيرانداز هستم، همانجا نشان بده. پيرمرد شالي به دور کمر بست و رفتيم. آن موقع 80 ساله بود. رفتيم کنار رودخانه. گفتم حالا تير بيانداز. ماشه را که چکاند به پشت خورد زمين. من جلو ديگران ضايع شدم.

از لگد اسلحه زمين خورد؟ نحيف بود؟
 

نه، نحيف نبود اما خب پير شده بود. يادم هست که خيلي ناراحت شد. سکوت حزن انگيزي بين ما اتفاق افتاد. قهرماني که از بچگي با او بزرگ شدم شکسته...

بله...
 

دو تايي مثل لشکر شکست خورده به خانه عمويم برگشتيم، چون محيط خانه عمويم کمي امن تر بود. بعد پدربزرگم را وادار کرديم به همراه ماشيني که از شهر خارج مي شد برود. با صاحب ماشين صحبت کرديم که پدربزرگ ما را با خود ببرد. يادم است جمله خيلي زيبايي بين ما رد و بدل شد. گفتم: بابا، بابا، داري مي روي؟ گفت: آره و گريه کرد. گفت: «بابا نفهميدم چه شد که اين صدام با ما چنين کاري کرد.» گفتم: راستي بابا!رفتي بوشهر برو آن تفنگ را براي من از زير خاک در بياور. گريه کرد و گفت: «بابا ديگ پيسيده».

يعني پوسيده؟
 

بله. بوشهري ها پيسيده مي گويند. گفت: «اين ديگر تفنگ بشو نيست. تو ماشاءالله خودت تفنگ داري.» ديدم راست مي گويد، من تفنگ دارم اما هنوز دوست دارم به کوه هاي بوشهر بروم و آن تفنگ را پيدا کنم. نمي دانم اين تفنگ واقعاً بود يا نبود.

يعني افسانه رئيس علي طوري شده بود که همه احساس مي کردند زماني در رکاب او بوده اند؟
 

نظر من شخصاً اين بود که حتماً بايد اين راه را ادامه بدهم. خيلي جالب بود. من ديگر دلوار را نديدم تا روزي که همين دايي ام -عبدالعلي تميمي که در جنگ شهيد شد - آمد گفت: «پدربزرگت فوت کرده». وقتي رسيدم به دلوار که هفتم او بود.

چه سالي؟
 

1361

از جبهه به دلوار رفتيد؟
 

از جبهه رفتم. اولين بار بود دلوار را مي ديديم و اين ديدار مصادف بود با فوت پدربزرگم يوسف. سر قبر پدربزرگم رفتم. غروب بود. کوه هاي بوشهر، خاکي قرمز رنگ دارد. حس خيلي عجيبي بود اين حس که ديگر پدربزرگم نيست. براي اولين بار دلوار را ديدم. به اين فکر مي کردم تفنگي در کوه ها پنهان است اما نمي دانستم کجاست. قضيه پنهان کردن تفنگ مربوط به دوره رضا شاه بود. مردم را خلع سلاح مي کنند و هر کس تفنگ خود را جايي پنهان مي کند. اين، تصويري مثل زاپاتا را براي من ايجاد مي کرد. کلاً ما تنگسيري هستيم. تنگستاني ها را تنگسيري مي گويند. در کتاب صادق چوبک هم تنگسير به يک قوم يا جماعتي گفته مي شود.

خود زائر محمد هم معروف است که در رکاب رئيس علي مي جنگيده، درست است؟
 

بله، مي گويند. اما خيلي از اين ها سنديت مشخصي ندارد. اين ها بحث هايي است که مطرح مي شود.

سنديت ندارد؟
 

نمي دانيم، چون درباره اين موضوع تحقيقي نشده است. من به عنوان چاشني ممکن است براي پيشينه شخصي ام چيزي بگويم، ولي موضوع مهم اين است که يک حس در ما ايجاد شد که خود من در سختي هاي جنگ فکر مي کردم يک پشتوانه بزرگي از اجدادم دارم و اين روح حماسي را بايد حفظ کنم.

يعني اين روحيه را به روز کرده بوديد و به کمک آن جلو عراقي ها ايستادگي مي کرديد.
 

بله، مثلاً در بوشهر، يادم است که وقتي مي خواستند کنگره هشت سال دفاع مقدس را برپا کنند، با آن ها بحث کرديم و گفتيم: «حالا ما يکصد و هفتاد سال دفاع مقدس داريم.» و اين، تيتر کنگره شهداي استان بوشهر شد. گفتم: با اين کار شما دو تا عمل انجام داده ايد، اول «کل يوم عاشورا، کل ارض کربلا» را مطرح مي کنيد و ديگر اين که خيلي از شهداي آن زمان، از جمله جنگ 1956جنگ جهاني اول و دوم، را هم مطرح مي کنيد.

مثل احمد خان تنگستاني.
 

احمد خان تنگستاني و ماجراهاي ديگر. خوشبختانه مورد موافقت قرار گرفت و اين تيتر هم به من حس بسيار خوبي داد.
احمد خان، در جنگ جهاني اول بود. يعني سه تا شهيد بودند اول احمدخان تنگستاني که در جنگ 1856با نيروهاي فرامنطقه اي شهيد شد. رئيس علي دلواري که در جنگ اول جهاني باز در نبرد با نيروهاي فرامنطقه اي شهيد شد و شهيد نادر مهدي که در جنگ اخير ايران و عراق در خليج فارس و در رويارويي با آمريکايي ها شهيد شد. اين سه تا در کنار هم قرار گرفتند که به نظر من جا دارد تنديسي مشترک از اين سه شهيد بسازند و پيشنهاد هم داديم که متأسفانه عملي نشد. حالا برويم سر اصل مطلب و به مبارزات رئيس علي دلواري بپردازيم.
اين ها که گفتم حس شخصي من بود. حس شخصيتي يک بچه نسبت به کل ماجراي رئيس علي دلواري و دليران تنگستان؛ اميدوارم به دردتان بخورد.

قطعاً، خيلي زيباست و حتي قابليت يک رمان قشنگ را دارد.
 

موضوع مهم اين است که من درباره جنگ جهاني اول خيلي تحقيق کرده ام. ما خيلي از جنگ هاي چريکي را در دنيا مشاهده کرده ايم، يکي از اين نکات، زيبايي جنگ هاي چريکي رئيس علي دلواري با انگليسي ها بود. بوشهر حالت يک شبه جزيره را دارد که به وسيله آب دريا احاطه شده است. وقتي که آب دريا مد مي شود، حتي راه بين ساحل و شهر بوشهر از هم جدا مي شود، يعني کل شهر بر روي يک صخره بنا شده و بين بوشهر و برازجان و دلوار يک دشت کاملاً مسطح بدون هيچگونه پوشش گياهي است.
خيلي جالب است که در کتاب فردريک مابرليFeredrik maberlyدر يکي از مکاتبات حکومت سلطنتي هند و سفارت انگليس در ايران نوشته شده است: «اين براي ارتش ما ننگ است که يک سال و نيم تمام، يک مشت تفنگچي نگذاشته اند تا نيروهاي ما از بوشهر به سمت شيراز حرکت کنند» يعني در اين دشت مسطح، يک سال و نيم بود که راه را براي انگليسي ها بسته بودند و آن ها جرأت نمي کردند از سمت بوشهر به برازجان و شيراز بروند و مجبور شدند پليس جنوب ايران را از طريق کرمان و يزد.
از طريق کرمان به سمت دلوار ببرند. اين جالب است که چطور آدم هايي که هيچگونه وابستگي مالي و سياسي اي نداشتند، آن طور ايستادگي کردند. نکته مهم ديگر تفکرات اعتقادي اين ها است که در نامه خيلي زيبايي به يادگار مانده است. نامه اي که رئيس علي دلواري به شيخ حسين خان برازجاني نوشته است.
وقتي اين نامه را بخوانيد، متوجه خواهيد شد که شما با يک آدم معتقد مذهبي -ملي سر و کار داريد، نه با يک عده تفنگچي که از چيزي اطلاعي ندارند. اين نامه يک مانيفست است. يکي از گره هاي کور داستان رئيس علي دلواري نيز ماجراي واسموس است.

موسيو واسموس آلماني؟
 

واسموس سفير آلمان ها در بوشهر بود بعد از مدتي از آلمان به افغانستان حرکت مي کند که در طول راه، هيچ ثروتي به همراه نداشته و در کتاب هايي که خودش نوشته مشخص کرده که از رئيس علي و همراهان او پول قرض مي کرده است.

از دليران تنگستان؟
 

از دليران تنگستان و در نوشته هاي اين شخص هست که مي خواهد اين پول ها را پس از جنگ پس بدهد. حالا ممکن است از واسموس در قيام، استفاده شده باشد، اما او نقش چندان زيادي در قيام ايفا نکرده است.

شايد از فکر اين شخص استفاده مي شده است...
 

و اين، خيلي متفاوت است با کاري که لورنس در عربستان انجام داده است. لورنس هم پول داشته و هم با نيروهاي آلماني ارتباط داشته است.
همه چيز داشته؛ امکانات، سلاح و اساساً او به وجود آورنده نهضت ضد عثماني توسط اعراب بوده است. داستاني خيلي تاريخي هم درباره شيخ حسين خان برازجاني هست که مي گويند: نيروهاي شيخ عبدالحسين لاري، از لار به کمک نهضت به سمت جنوب حرکت مي کنند که با انگليس ها بجنگند. در برازجان و در منزل شيخ حسين به مدت دو هفته مي مانند و شيخ حسين به او مي گويد که: «اگر مي خواهيد. با انگليسي ها بجنگيد، آن ها در بوشهر هستند، اما اگر مي خواهيد با مرغ و خروس هاي من بجنگيد، ديگر تمام شده و چيزي نمانده است است!» دو هفته اي بوده که از اين ها پذيرايي مي کرده است و ديگر چيزي براي شيخ حسين باقي نمانده بود تا پذيرايي کند. اين يکي از طنزهاي تاريخي است که بين شيخ حسين برازجاني و مرحوم آيت الله لاري شکل مي گيرد.

آيت الله سيد عبدالحسين لاري است؟
 

بله،از نکاتي که خدمت تان مي توانم بگويم، خيلي به نظر من خيلي افراد و درس هاي تاريخي در اين جنگ ها وجود دارد. مثلاً چرا در جنگ جهاني اول، نيرويي به نام خالو حسين بردخوني داشتيم.

همان خالو حسين دشتي معروف؟
 

بله، خالو حسين در جنگ جهاني اول کنار رئيس علي مي جنگيد. او در جهاني دوم هم زنده است، اما يک تيرهم به طرف انگليس ها نمي اندازد.

در نبود رئيس علي.
 

بله، براي من اين سؤال پيش آمد که چگونه اين اتفاق مي افتد؟ بعد به جنگ اول فکر کردم که دولت مرکزي ضعيف است. اما مردم خودشان تفنگ دارند و از استقلال کشورشان دفاع مي کنند.

در جنگ جهاني اول هنوز دوره حکومت قاجاريه بر سر کار است.
 

بله، دولت مرکزي ضعيف است و امثال مشيرالدوله ها روي کار مي آيند و به طور دائم وزير عوض مي شود.
مردم نيز با تفنگ هايي که خودشان در اختيار دارند، مي جنگند، ولي چون مدام دولتمردان عوض مي شوند، نمي توان اين ها را به خوبي لمس کرد شما بايد از تاريخ مشروطه رئيس علي را بشناسيد، فقط نمي توان در جنگ جهاني اول اين موضوع را بررسي کرد که چطور شد که مردم تفنگ به دست گرفتند. بحثي که وجود دارد اين است که بين جنگ جهاني اول و دوم، چطور مي شود که درست در شروع جنگ جهاني دوم، تمام کشور در مدت يک ساعت سقوط مي کند و کسي جلوي انگليسي ها ايستادگي نمي کند. اين از سياست هاي غلط رضاخان بود که مردم را «تخت قاپو»مي کند و آن ها را جابه جا مي کند.
تخت قاپو يعني جا به جايي عشاير از يک منطقه به منطقه ناشناخته ديگر.
يکي ديگر از دلايل سقوط، خلع سلاح مردم بود، چون رضاخان به مردم اعتماد نداشت مي گفت: «مي خواهم ارتشي متحد الشکل درست کنم.» سلاح را از دست مردم مي گيرد، آن ارتشي هم که درست مي کند، با نفوذي که بيگانگان داشتند، همه در لحظه جنگيدن دچار مکث ذهني مي شوند و در يک ساعت پايتخت سقوط مي کند و رضاخان هم مي گويد چرا اين ها از پادگان ها فرار کردند و به فرماندهان تازيانه مي زند. مردم ديگر تفنگ ندارند که بجنگند، ولي اتفاق جالبي در دوران ما پيش مي آيد و در جنگ ايران و عراق شکل مي گيرد که به نظر من نکته مهمي است. امام خميني به مردمي که تفنگ ندارد اعتماد مي کنند و به آن ها تفنگ مي دهند و مردم، آن حماسه بزرگ را مي آفرينند و نمي گذارند حتي يک وجب از خاک کشورشان به دست دشمن بيافتد و از ايران جدا شود. چون در جنگ اول جهاني ملت تفنگ داشتند و چون رابطه بين دولت و ملت درست نبود، شکست خوردند. در جنگ جهاني دوم، دولت خيلي قوي بود، ولي ملت تفنگ نداشتند به علاوه، هيچ رابطه عاطفي اي بين ملت و دولت وجود نداشت، ولي در جنگ عراق و ايران، اين رابطه وجود داشت.

با هم اتحاد و اتفاق نظر داشتند.
 

وحدت و اتفاق نظر باعث شد که در مقابل کساني که به صدام کمک مي کردند ايستادگي کنند.

به قول حافظ: «آري به اتفاق جهان مي توان گرفت».
 

اين ماجراها براي ما يک درس بزرگ تاريخي است. خيلي بحث هاي ديگري را هم مي توانم مطرح کنم که فکر نکنم مفيد باشد يا وقت داشته باشم.
اما يکي از نکات جالب که خيلي براي من جذابيت داشت اين بود که در کنگره رئيس علي دلواري در سال 1371که من تازه وارد بوشهر شده بودم، وارد دو قبرستان شدم که داستان مفصلي دارد.

در قبرستان ها چه کار داشتيد؟
 

در بوشهر دو قبرستان هست: يکي قبرستان انگليسي ها در بهمني بوشهر، يکي هم قبر جيرنيلGarile در خيابان سنگر بوشهر است. من تازه از نيروي زميني به نيروي دريايي سپاه منتقل شده بودم، 9ماهي بيکار بودم، روزي گفتند: کنگره اي قرار است برگزار شود و به خاطر اين که کنگره درباره شهيد رئيس علي دلواري است، ما دوست داريم که شما هم کمک کنيد. گفتند: اين جا يک قبرستاني هست، شما برويد و از آن جا يک گزارش تهيه کنيد. اين ماجرا باعث شد که تحقيق عظيمي شکل بگيرد که در زمان ديگري آن را تعريف مي کنم. خود اين، موضوع يک مقاله مفصل است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 52