يادها و خاطره هاي دلواري(1)


 





 
منزل رئيس علي تقريباً در نقطه اي از دلوار قرار گرفته که بازديدکنندگان براي رسيدن به آن، ابتدا بخش هاي عمده اي از شهر دلوار امروز را بازديد مي کنند؛ شهري که امروزه نمايي کاملاً متفاوت از آن چه سال ها پيش داشت، دارد. از شهر که عبور کرديم به نقطه اي رسيديم که چند کارگر مشغول ساخت و ساز بودند. از پي و بن ها پيدا بود نمايي تزئيني در دست احداث است. جلوتر را که نگاه مي کنيم بنايي را مي بينيم که برسر در آن نوشته شده «موزه شهيد رئيس علي دلواري». پيش چشمانم نماي کلي منزل شهيد رئيس علي بود و پس پشت نگاهم ناخودآگاه نمايي از شهر ها و خيابان هاي کشور در نظرم مجسم شد. به راستي اگر قرار بود منزل هر يک از شهداي حماسه ساز هشت سال دفاع مقدس و شهداي انقلاب اسلامي به موزه تبديل شود شهرهاي ما و خيابان هايش چه نمايي به خود مي گرفت؟ در حالي که اين نماي زيباي ذهني را مجسم مي کردم و با هر قدم گوشه اي از آن واضح تر مي شد صداي همکارم من را به خود آورد. رسيده بوديم به ورودي موزه. در چوبي خانه رئيس علي بوي تاريخ مي داد و هنوز منفذهايي که از سال ها پيش، از زماني که رئيس علي دلواري در خانه خود سکونت داشت و بر اثر اصابت دو گلوله به وجود آمده بود روي در ديده مي شد. اين دو منفذ حکايت حضور دشمن بيگانه تا دم در خانه هاي حماسه سازان مقاومت در جنوب کشور را بازگو مي کرد؛ حماسه سازاني که در چنين شرايطي دست به تفنگ شدند و دشمن را از سرزمين ما بيرون کردند.
در چوبي موزه رئيس علي که باز شد، از همان جا، پيکره رئيس علي را ديدم که سوار براسب، چهره به سمت ورودي دارد. داخل که شديم، قبل از سلام و احوال پرسي با راهنما و موزه دارها، متوجه حجره اي شدم که گويي چند نفر با لباس هاي محلي داخل آن نشسته اند. دقت که کردم متوجه شدم پيکره هايي از چند مبارز و يک روحاني را تماشا مي کنم. اين بخش از خانه شهيد رئيس علي که در دروازه ورودي بنا شده است، از قرار محل نشست ها و جلسات سران قيام بوده و تصميم هاي مهم سياسي، تجاري و اجتماعي در اين محل اتخاذ مي شده است. روي تابلويي که اين قسمت را توضيح مي داد نوشته شده بود: «با توجه به شواهد و اسناد تاريخي موجود، يکي از صحنه هاي جلسات به صورت مجازي در اين فضا بازسازي شده است که در آن شهيد رئيس علي دلواري، آيت الله بلادي، خالو حسين دشتي و ديگر هم رزمان حضور دارند.» در حالي که به اين فضا و صحنه بازسازي شده چشم دوخته بودم و به تدريج در ذهنم يک به يک پيکره ها جان مي گرفت و صحبت هاي شان به گوش جانم مي نشست در کنار خود کسي را ديدم که با لباس محلي و قطار فشنگ و خنجر بر کمر ايستاده است. هنوز نمي توانستم تشخيص دهم اين ساخته ذهن انسان است يا واقعيت که همکارمان از بنياد شهيد بوشهر او را معرفي کرد. او کسي بود به نام حيدر شاکر که از قرار نقش مؤثري در شکل گيري موزه رئيس علي دلواري داشته و در حال حاضر نيز به عنوان راهنما در موزه مشغول به کار است. پس از مراسم معارفه که زمينه اي شد براي بازگشت من به زمان حال حاضر و جدا شدن از تصويرهاي ذهني، با آقاي شاکر همراه شديم تا از موزه ديدن کنيم و گزارش تصويري موزه را براي خوانندگان عزيز مجله تهيه کنيم.
حيدر شاکر، پسر عموزاده رئيس علي دلواري است او حسي عاشقانه نسبت به حماسه جنوب و دلي پراحترام، نسبت به رئيس علي دارد. 58 سال سن دارد و از جواني به عشق رئيس علي لباس دلوار 80 سال پيش را به تن کرده و سعي کرده است مرام رئيس علي، مرشد خود را در پيش گيرد.
همراه شدن با يکي از بستگان رئيس علي در موزه رئيس علي قطعاً حال و هواي ديگري داشت. بازديد ما از اولين اتاق شروع شد. يعني همان حجره اي که براي تان توصيف کردم، حجره اي که پيکره رئيس علي، آيت الله بلادي و خالو حسين دشتي به اتفاق چند تن ديگر از حماسه سازان جنوب قرار داده شده است. بازديد اين اتاق از پشت شيشه با آن چه به مدد حضور آقاي شاکر اتفاق افتاد تفاوت زيادي داشت. حالا داخل اتاق بوديم و شاکر بين پيکره ها در حال قدم زدن بود. از او خواستم کنار پيکره شهيد رئيس علي دلواري بنشيند تا چند عکس بگيرم، اما در حقيقت اين درخواست به طلب حس تصوير ساز من صورت گرفت تا خود نيز به نوعي در آن فضا فرو روم. من آدم خيال پردازي نيستم اما در آن لحظه ها گويي حقيقتاً صداي آن ها به گوشم مي رسيد. صداي آيت الله بلادي که در حقيقت سمت و سوي اعتقادي اين جنبش بر عهده او بود. صدايي که من را به ياد صداي امام (ره)مي انداخت. ناخودآگاه احساس دلتنگي شديدي وجودم را در برگرفت، احساسي که در آن فضا هر چند مجازي، به واقع من را به جهان و ياد حضور در يکي از سخنراني هاي بنيان گذار انقلاب اسلامي برد. احساسي که من را با صحبت هاي ايشان در خصوص جنگ تحميلي دوباره همراه مي کرد. در آن لحظه حقيقتاً تمايل نداشتم به هيچ وجه چشم از ويزور دوربين بردارم اما به هر حال بايد براي بازديد از ديگر بخش هاي موزه با شاکر همراه مي شدم. اين قسمت از منزل رئيس علي شامل حجره هاي تودرتويي است که هر حجره برگي از اسناد تاريخي سال ها تهاجم و استعمارگري انگليس در ايران محسوب مي شود و البته در کنار آن سند و مدارک سال ها حماسه مردم ايران براي حفظ خاک و ناموس و دين خود.حجره ها به طور زيبايي روند مشخص تاريخي را نقل مي کنند و اولين بخش تصاويري از بوشهر قرن 19ميلادي را تصوير مي کند که از کتاب «مادام ديالافوا» تهيه شده است. همچنان که قدم مي زديم، عکس مي گرفتيم و از آقاي شاکر سؤالاتي مي پرسيديم، يک سند خاص توجه ام را جلب کرد، سندي که ريشه بسياري از تهاجم هاي صورت گرفته در ايران است، سندي که بيان مي کند چرا ايران امروز تا اين حد براي دولت هاي استعمارگر خطرناک محسوب مي شود. در پانوشت اين سند اين گونه آمده بود که: «کريم خان زند با انعقاد قرارداد معافي گمرکي کالاهاي انگليسي کمپاني هند شرقي، زمينه ساز حضور استعماري انگليس در جنوب ايران شد. در اين ميان در طول تاريخ بوشهر در سه نوبت مورد هجوم بريتانيا قرار گرفت و تا تخليه کامل آن توسط انگليسي ها در مارس 1921ميلادي، صحنه قيام و مبارزات گروه هاي مختلف از جمله تنگستاني ها بوده است.» مبارزاتي که تا به امروز ادامه داشته و امروز خون مبارزان ما که در طول تاريخ قطره قطره جمع شده است چون سيلي خروشان دشمنان دين و وطن را به وحشت انداخته است.
در ادامه وقتي به عکس هايي از تفنگچيان تنگستاني رسيده بوديم صحبت هاي شاکر توجه ام را جلب کرد. او از 17-18سالگي لباس هايي مشابه با لباس هاي رئيس علي را به تن مي کند و از قرار اين لباس را از روي لباس رئيس علي که از همسر ايشان مدينه خانم دريافت کرده بود کپي کرده است. به او گفتم امروز که موزه تأسيس شده است و شما به عنوان راهنما در آن مشغول به کار هستيد به تن داشتن اين لباس ها کاملاً تعريف شده است اما قبل از اين اتفاق تفاوت پوشش شما براي تان مشکل ايجاد نمي کرد؟ نگاهي کرد و آهي کشيد و دوباره سربالا آورد و با لبخند گفت: «هميشه عده اي هستند که هر چيزي را به باد تمسخر مي گيرند اما من گوشم به اين حرف ها نبود. من به ياد رئيس علي اين لباسا رو پوشيدم و کسي که يک همچين عشقي تو دلشه باکي از حرف ديگران که باد هواس ندارد.» در اين لحظه که ضمن گوش سپردن به صحبت هاي شاکر مشغول عکس برداري از ديگر بخش هاي موزه بودم، صداي فرياد او من را لحظه اي به وحشت انداخت. رو که برگرداندم ديدم شاکر در حالي که مدام به سنگ نوشته اي اشاره مي کند و اطراف آن قدم مي زند، با صداي بلند و نوايي محلي حکايت آن سنگ نوشته و قيام رئيس علي را بازگو مي کند.
بعد از گوش سپردن به اجراي زيباي شاکر که با حرکات خاصي همراه بود ديگر بخش ها را مورد بازديد قرار داديم. عکسي از رئيس علي دلواري ديديم که البته با روايت هاي علمي نمي توان ثابت کرد متعلق به رئيس علي است اما طبق گفته شاکر؛ خواهر و نوه رئيس علي اعتقاد دارند اين عکس کاملاً به رئيس علي شباهت دارد. عکس ديگري توجه ام را جلب کرد عکس «باکمرستون» صدراعظم انگليس در زمان جنگ جهاني اول بود. ديدن عکس کسي که عامل حمله به ايران بود اگر چه اسناد موزه را تکميل مي کرد اما خون مخاطب را هم به جوش مي آورد. يکي ديگر از چيزهايي که باعث افزوني خشم مي شد تمبرهايي بود که انگليسي ها چاپ کرده بودند. تمبرهايي که برآن ها نوشته شده بود «بوشهر تحت اشغال بريتانيا» از قرار، استعمار انگليس مراسلات پستي آن زمان را مورد تفتيش قرار مي داده و حتي به اين مناسبت تمبر هم چاپ مي کرده است. اين وقاحت چنان بر اعصابم تأثير گذاشت که لحظاتي به استراحت پرداختم. اما از ديگر بخش هاي موزه اگر بخواهم بگويم بايد به کپي نامه دولتي اعلام بي طرفي ايران در جنگ جهاني اول، قسم نامه مجاهدين جنوب و نامه برخي از علماي بوشهر به وزارت داخله، مبني بر لزوم تجهيز قواي نظامي بنادر جنوب به علت وقوع جنگ جهاني و نفوذ انگليسي ها، اشاره کنم که البته هرگز ترتيب اثر داده نشد. بخش نظامي موزه رئيس علي، متشکل از اسلحه هايي که آن زمان مورد استفاده بوده، از بخش هايي است که توجه بيشتري را جلب مي کند؛ اسلحه هايي که در ديدرس قرار داده شده بيانگر آن است که مجاهدين ايراني و تفنگچي هاي رئيس علي حقيقتاً با ايمان و شجاعت خود در برابر دشمن ايستادند نه با اسلحه. تپانچه هاي سرپر، سرنيزه ها، خنجرها، گلوله ها. اما نکته قابل توجه تصويري آشنا از يک قطعه آهن بود. قطعه اي از يک بمب که پس از سال ها تحت عنوان ترکش در طول هشت سال دفاع مقدس بارها ديديم و بارها موجب جدايي ما از دوستانمان شد. قطعه اي که هنوز در تن و بدن پاک بسياري از جانبازان جاخوش کرده و هنوز پس از مدت ها موجب شهادت دوستي ديگر مي شود. نمي دانم چرا ولي هر چه نگاه مي کردم بين روايتي که موزه رئيس علي دلواري از 80تا100سال پيش مي کرد و روايتي که موزه دفاع مقدس از هشت سال حماسه جوانان امروز دارد، تفاوت زيادي نمي ديديم.
پس از اين که مجدداً وارد محوطه بيروني موزه شديم حضور چند توپ جنگي توجه ام را جلب کرد. توپ هايي که از آن انگليسي ها بود و در چيدمان موزه نيز پيکره رئيس علي دلواري که سوار براسب بود، نشان گرفته بودند. محوطه بيروني خانه رئيس علي که از حياط بزرگي برخوردار بوده، پر از نخل هاي خرما است. اين جا تصميم گرفتم براي توجه بيشتر و گوش دادن به صحبت هاي شاکر گوشه اي بنشينيم و گپ و گفتي داشته باشيم. به صحبت هايي گوش بدهيم که اگر چه تاريخ نگاران کمتر روي سنديت آن ها حساب باز مي کنند و واقعاً بخش هايي از آن ها هم با حقايق تاريخي هم خواني ندارد اما شنيدني هستند. به هر حال وقتي از حماسه اي سال ها مي گذرد، وقتي از اسطوره اين حماسه اسناد تاريخي گويايي وجود ندارد، شنيدن روايت هايي که همه از سر عشق است، جذاب و دوست داشتني خواهد بود.

خب، آقاي شاکر! براي مان از قصه اين خانه که امروز موزه رئيس علي دلواري ناميده مي شود بگوييد.
 

اين جا خانه شهيد رئيس علي دلواري است، خانه اي که ايشان در آن زندگي مي کرد و بارها مورد هجوم دشمنان قرار گرفت. هنوز جاي گلوله روي در ورودي اين خانه به چشم مي خورد. اين جا جايي بود که هم رزمان رئيس علي جمع مي شدند و نقشه حمله به دشمن را طرح مي کردند. بعد از رئيس علي، بهادر تنها پسر او در اين خانه زندگي مي کرد. در آن زمان همه مردم به اين خانه رفت و آمد داشتند و پاي صحبت هاي بهادر مي نشستند. او شاهنامه خوان خوبي بود و جنگ نامه هايي از پدرش سروده بود که قصه جنگ هاي رئيس علي دلواري و همرزمانش محسوب مي شد. بعد از بهادر اين خانه تقريباً خالي شد، تا اين که انقلاب شد و جنگ تحميلي آغاز شد. آن روزها سپاه و بسيج در اين خانه حضور داشتند و چند باري هم گلوله توپ به آن اصابت کرد.

پس اين خانه هميشه جنگ به خود ديده.
 

بله، بعد از مدتي دوباره اين جا تخليه شد. تقريباً در حال خراب شدن بود که من اين جا آمدم. از خانه خودم گچ و سيمان مي آورم تا در و ديوار را بازسازي کنم و از خراب شدنش جلوگيري کنم. بعضي ها مي گفتند تو با اين فقر و احتياج چرا اين کارها را مي کني؟ ولي براي من سرپا ماندن خانه رئيس علي خيلي مهم بود تا اين که بالاخره مقام معظم رهبري به اين جا سفر کردند و 700يا 800 ميليون تومان اعتبار اختصاص دادند تا اين خانه دوباره بازسازي شود. چند سال پيش هم آقاي احمدي نژاد به اين جا سفر کردند و از اين جا بازديد کردند. بعد از بازسازي به من گفتند: مديريت موزه را مي خواهيم به کسي بسپاريم. من هم گفتم چه بهتر که کس ديگري هم اين جا باشد و در حفظ اين خانه کمک کند.

گفتيد بهادرخان از پدر جنگ نامه هايي مي خوانده، نمونه اي آن جنگ نامه ها داريد؟
 

يک کتاب نوشته بودند که پر از جنگ نامه بود. يک روز کسي آن را براي مطالعه برد و ديگر نياورد.

داخل موزه را که بازديد مي کردم وسايل رئيس علي را نديديم. نه تفنگي از ايشان بود و نه هيچ وسيله ديگري که متعلق به ايشان باشد.
 

رئيس علي شش تفنگ داشت که تعدادي شان در تهران است و يک يا دو تفنگ هم در ارتش شيراز. اين اسلحه ها هم به کمک ميراث فرهنگي و جاهاي ديگر از تهران و ديگر شهرها جمع آوري شد تا اسلحه هايي که مربوط به آن زمان مي شود به مردم معرفي شود.

به عنوان يک موزه گمان مي کنم وسايل موجود کافي نباشد...
 

بله، اين جا وسايل بيشتري بود اما وقتي قرار شد کلاً بازسازي شود، ميراث فرهنگي وسايل را جمع کرد تا صدمه نبيند، ولي بعد از بازسازي هنوز بازگردانده نشده اند.

برگرديم به دوران قديم، شما دوران حضور بهادرخان به اين جا مي آمديد؟
 

بله، من کوچک بودم اما به همراه پدرم به اين جا مي آمدم و جنگ نامه خواني و شاهنامه خواني بهادر را گوش مي دادم.

البته بهادر هم 3 سال بيشتر نداشت که رئيس علي به شهادت مي رسد اما با اين وجود به ياد داريد چيزي از پدر گفته باشد؟
 

مي گفت وقتي مي خواست به جنگ برود تفنگش را پر کرده و گفته بچکان، يعني شليک کن. بعد در حالي که ته تفنگ را به يک جاي محکم گير مي داده بهادر ماشه را مي کشد. بعد رئيس علي مي پرسيد از صداي تفنگ ترسيدي. بهادر هم جواب مي دهد نه. رئيس علي رو به مادرش مدينه خانم مي گفته اين پسر هم دل شير دارد و بعد از ما راه ما پيش مي گيرد.

آيا بهادر راه پدر پيش گرفته بود؟
 

خب، جنگ تمام شده بود اما به وصيت پدر عمل کرد. رئيس علي يک روز يک کتاب جلوي بهادر مي گيرد و مي گويد: «مي داني اين چيست؟» بهادر مي گويد: قرآن است. رئيس علي به او مي گويد: «چشمت به اين کتاب باشد، سر تو بالا بگير و با مردم باش.» بهادر هم تا آخر با مردم بود.

رئيس علي از همسران ديگرش فرزندي نداشت؟
 

نه، فقط از مدينه خانم بهادر را داشت.

بهادر هم فقط يک بچه داشت؟
 

نه، يک پسر هم داشت. مي گويد غلام حسين پسر بهادر در 13سالگي با بچه هاي هم سن و سال خودش بازي مي کرد. بچه ها يک سکه به هوا مي اندازند و غلام حسين آن را با تير مي زند. پيرمردهايي که مي بينند مي گويند «رئيس علي هنوز زنده است. خونش تو رگ اين بچه جاويد.» بچه چشم زخم مي خورد همان شب به رحمت خدا مي رود.

اما تاريخدان ها و حتي گل اندام خانم مي گويند پسر بهادر در 3ماهگي مرده است.
 

اين را که محلي ها مي گن. من آدم سراغ دارم که وقتي رئيس علي به دنيا مي آيد 17ساله بودند. مي گويند مردم مي گفتند اسم بچه را برات بگذاريد. چون ايام شعبانيه بوده، اما پدرش اسمش را علي مي گذارد. روايت مردمي روايت زنده رئيس علي دلواري است. قاتل رئيس علي هم براي ما محلي ها شناخته شده است اما تاريخدان ها مي گويند مشخص نيست. هنوز خيلي ها هستند که قصه هاي رئيس علي را از پدران شان به ياد دارند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 52