روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(1)


 

نويسنده:محمد حسين رکن زاده آدميت




 
آن چه مي خوانيد در برگيرنده فصل جانسوز شهادت رئيس علي دلواري به روايت شادروان محمد حسين رکن زاده آدميت، برگرفته از کتاب «دليران تنگستاني» است. زنده ياد آدميت، با قلم پراحساس خويش، بهتر از هر کسي توانسته است به سردار رشيد قيام جنوب، اداي دين کند و در حدود هشت دهه قبل، نام و ياد آن شهيد عزيز را زنده کند؛ هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق...
(عبور از ميدان صفوف دشمنان)
روز چهارشنبه بيست و ششم ماه ذيقعده 1333است. دو روز است انگليسي ها بوشهر را تخليه کرده اند و احمدخان دريابيگي ظاهراً از طرف دولت ايران به حکمراني بنادر جنوب منصوب شده و دارالحکومه را از آن ها تحويل گرفته است، ولي اوضاع بوشهر با دو روز قبل که بيرق انگليسي بر فراز اميريه افراشته شده بود تفاوت نکرده است.
رئيس نظميه، بلديه، ماليه، همه همان اشخاص سابق هستند که انگليسي ها نصب کرده بودند.
اداره عدليه منحل شده و رئيس آن به تهران رفته است، حتي کارگزاري هم باقي نيست و مسعودالسلطان برادر موقرالدوله، کارگزار سابق به شيراز رفته است و انگليسي ها اداره را منحل کرده اند!
احمدخان دريابيگي، اول بار در سال 1310به نام فرماندهي کشتي جنگي پوسيده «پرس پوليس» به بوشهر آمد و در سال 1314حکمران بنادر شد، ولي بعد از چندي معزول گشت و به تهران رفت تا بار دوم و سوم حکم ران بنادر شد.
دريابيگي، اگر چه بعضي صفات غير مستحسنه داشت، اما صرف نظر از آن صفات، روي هم رفته، براي بنادر جنوب، حکم ران بدي نبود و از جمله آثار خوب مشار اليه، بناي مدرسه سعادت بوشهر است که در سال 1317تأسيس کرد و به سرعت بهترين مدارس جنوب ايران شد و محصلين دانا از اين مدرسه خارج شدند.
اما اين مرتبه که آخرين بار حکومت اوست، دريابيگي ديگر پير شده و آن شهامت و شجاعت سابق را که در مقابل انگليسي ها اتخاذ کرده بود، فاقد گرديده و کاملاً مطيع صرف و آلت دست حضرات گشته است؛ هر چه مي گويند مي کند! بلکه کارها را اول جنرال قنسول انجام مي دهد، از بعد اگر ميل کرد به او خبر مي دهد؛ مايل نشد که هيچ! اين است اوضاع بوشهر، در تاريخ 26ذيقعده 1333 که فصل نهم کتاب ما شروع مي شود.
در همين روز، دو ساعت قبل از ظهر، پيرمردي که سن او از پنجاه تجاوز کرده بود و از طرز رفتار و لباس او معلوم مي شد که از طبقه تجار و محترمين بوشهر است، با وقار تمام در حالي که يک مستخدم به فاصله چهار قدم عقب او بود، جاده کنار دريا را پيمود و از بانک شاهي و عمارت حاج ميرزا غلام حسين کازروني، خانه حاج محمد باقر بهبهاني و محل کليمي ها عبور کرد تا به اميريه رسيد. در اين جا مکثي کرد و پس از آن که سبحه اي از جيب بيرون آورد و استخاره کرد و خوب آمد، از در بزرگ اميريه در حالي که آژان مستحفظ به او سلام مي داد، داخل شد و به طرف راست پيچيد. از پله ها بالا رفت و در ايوان اندکي توقف کرد تا پيش خدمت خبر ورود او را به حکم ران بدهد، طولي نکشيد که پيش خدمت از اتاق بيرون آمد و با کمال احترام گفت بفرماييد.
تاجر مذکور به اتاق وارد شد و همين که دريابيگي ديده اش به او افتاد. براي احترام از صندلي برخاست و تعارف کرد و گفت:
جناب حاج محمد علي، امروز چه سعادتي به من روي آورده که سرافراز فرموده ايد، از شخصي مثل حضرت عالي منتظر بودم که پس از ورود، بنده را ديدن فرماييد، اما نمي دانم فرمايشي هم داريد يا مطلق، صفت غريب نوازي شما را بدين جا کشانيده است؟
مخاطب که حاج محمد علي شيرازي مشهور به «دهدشتي» و از تجار متدين و درستکار بوشهر بود، تبسمي کرد و گفت: غرض از اين تصديع، اولاً زيارت وجود مبارک بوده است. ثانياً خواهشي دارم و براي شفاعت آمده ام. اگر قول مي دهيد که تمناي مرا به اجابت مقرون فرماييد، مطلب خود را عرض کنم و الا از آن بگذرم.
دريابيگي: البته اگر اجابت تقاضاي شما از عهده بنده خار ج نباشد، با کمال ميل براي استماع و اطاعت امر عالي حاضرم.
حا ج محمد علي: خواهش بنده مشکل نيست و همين قدر مايل باشيد، مي توانيد دستور اجراء دهيد.
دريابيگي: در اين صورت براي شنيدن فرمايش شما حاضرم.
حاج محمد علي: البته مسبوق هستيد که سيد مهدي بهبهاني را مدتي است حضرات حبس کرده اند و اين جوان، پدر و مادر مسني دارد که اعاشه آن ها به عهده اوست و از وقتي که پسرشان حبس شده، سخت در عسرت افتاده اند. اکنون که اوضاع تغيير يافته، حضرت عالي بايد به اين گونه امور بپردازيد و از انگليس ها استخلاص او را بخواهيد، البته آن ها از انجام اين مختصر تقاضاي شما مضايقه نخواهند کرد. از بس پدر پير او به من توسل جسته و عجز و لابه کرده است، ناچار نزد شما آمده ام و استدعا دارم که مرا مأيوس نکنيد.
دريابيگي: خودتان به خوبي از اوضاع اطلاع داريد و لازم نيست که من توضيح واضحات بدهم، همين قدر بدانيد که من از خود اختياري ندارم. از قرار معلوم سيد مهدي هم، با اين ها خيلي مخالفت کرده است و از او کينه فراواني در دل دارند! معذلک، من براي خاطر شما امروز با حضرات مذاکره مي کنم و اميدوارم بي نتيجه نباشد.
حاج محمد علي: کمال تشکر را از جناب عالي دارم و از خدا مي خواهم که سيد مهدي تا فردا آزاد باشد.
حاج محمد علي پس از اداي اين جمله برخاست و رسم توديع به جاي آورد و رفت.
فرداي آن روز رئيس نظميه در حالي که حکمي در دست داشت به محبس داخل شد و به زندان بان اشاره اي کرد و در زندان سيد مهدي گشوده شد و رئيس نظميه گفت: آقاي سيد مهدي، حکم ران شما را مي طلبند، بياييم برويم.
سيد مهدي از زندان بيرون آمد و با رئيس نظميه به راه افتاد و به دارالحکومه داخل شد و از پله ها بالا رفت و در اتاقي که حکم ران نشسته بود وارد شد. حاکم، صندلي را نشان داد و سيد مهدي نشست.
حاکم: بنا به شفاعت حاج محمد علي و وساطت من، شما از حبس آزاد شده ايد؛ مشروط بر اين که رفتار و گفتار گذشته را ترک گوييد و برويد مشغول امور معاشيه خود باشيد. هر گاه بخواهيد افعال سابق را ادامه دهيد، بار ديگر در محبس خواهيد افتاد و ديگر به من مربوط نخواهد بود و شايد نجات از آن جا براي شما ميسر نگردد.
سيد مهدي: من در بوشهر توقف نخواهم کرد. و همين فردا عازم سفر بهبهان هستم.
حکم ران: بسيار خوب، اگر از بوشهر برويد، البته بهتر است.
سيد مهدي از جاي برخاست و گفت: ديگر فرمايشي نيست؟
حکم ران: نه.
سيد مهدي خداحافظي گفت و از اتاق بيرون آمد و از پله ها سرازير شد و به جانب خانه رفت که پس از اين مدت پدر و مادر خود را زيارت کند. ده دقيقه بعد، وارد خانه شد و دست پدر و مادر پير خود را بوسيد و چون
سخت گرسنه بود، مشغول صرف ناهار شد. پس از آن روي تختخواب دراز کشيد و طولي نکشيد که صداي نفير خواب او بلند شد.
يک وقت، از صداي در خانه که به شدت مي کوبيدند، از خواب بيدار شد و ديده گشود، ديد هوا تاريک است و به نظر مي آيد که چند ساعت از شب گذشته باشد. ساعت را نگريست، ديد چهار است، تعجب کرد زيرا که تقريباً ده ساعت خوابيده بود!
در اين هنگام، باز صداي دق الباب بلند شد! سيد مهدي، وحشت زده، سر از دريچه بيرون کرد و شخصي را در لباس دهقاني ديد که در مي کوبد؛
گفت کيست؟
آقاي سيد مهدي اين جاست؟
ـ الان خدمت مي رسد.
پس پايين رفت و در را گشود و همين که نظرش بر آن شخص افتاد، مات و مبهوت ماند و خواست سخن بگويد؛ نتوانست! آن شخص، دست به گردن وي افکند و معانقه کرد. سيد مهدي، خندان گفت: آقاي خان! چگونه جرأت کرديد به بوشهر بياييد؟و در ميان چند هزار نفر دشمن خود را گرفتار سازيد! خان که همان رئيس علي بود، خنديد و گفت:
از خارجي هزار به يک نمي خريم
گو کوه تا به کوه منافق سپاه باش
اين کار که اهميت ندارد. مگر فراموش کرده ايد که يک شب آمديم و براي تفريح، اسب هاي خليل، مترجم قنسول خانه را که در طويله او بود برديم. شب ديگر، با قزاق هاي روسي ساکن عمارت دريابيگي دست به گريبان شديم [قضيه آمدن رئيس علي به بوشهر و ربودن اسب هاي خليل، مترجم قنسول خانه انگليس براي تفريح و اذيت به خليل مذکور، همچنين آمدن رئيس علي با چهار نفر تفنگچي به عمارت دريابيگي و زد و خورد با نظاميان روسي؛ هر دو از شاهکارهاي رئيس علي بود که موجب حيرت دوست و دشمن شد.] امشب هم به خيال نجات تو آمده ام، اما قدري متأسفم که ديگري پيش دستي کرده است و قبلاً تو را رهايي بخشيده و نگذاشته است که بدين وسيله به شما خدمتي کرده باشم. قصد دارم تو را به اهرم ببرم؛ البته حاضر هستي؟
سيد مهدي گفت: پيشنهاد شما را از صميم قلب مي پذيرم، چه وقت بايد رفت؟
ـ هم اکنون، شما لباس بپوشيد بياييد و معطل نشويد که وقت مي گذرد. وقتي که مي آمدم، دشمنان را ديدم که به طرف تنگک مي روند. معلوم مي شود قصد جنگ دارند، پس بايد هر چه زودتر خود را به ميدان جنگ برسانيم و ياران را تنها نگذاريم.
سيد مهدي: بفرماييد چاي ميل کنيد تا من لباس بپوشم، چون توقف شما در کوچه حسني ندارد.
رئيس علي متابعت کرد و وارد خانه شد و يک فنجاي چاي نوشيد و سيد مهدي، پدر و مادر خود را وداع گفت و آن بيچارگان را در حال عسرت و اندوه گذاشت و با رئيس علي بيرون آمد، از مشرق شهر عبور کردند و از دروازه خارج شدند.
رئيس علي در يکي از خانه هاي آن حوالي رفت و پس از دقيقه اي در حالي که افسار اسبي در دست داشت بيرون آمد و به سيد مهدي تکليف سواري کرد.
سيد مهدي چون ديد که خودش قصد دارد پياده بيايد، از سواري امتناع ورزيد، ولي فايده نبخشيد و رئيس علي او را از زمين برداشت و بر اسب نشانيد و خود پياده به راه افتاد. براي اين که از ميان صفوف دشمن عبور نکرده باشند، از بي راهه مي رفتند، ولي در راه، نظاميان هندي و صاحب منصبان انگليسي را مي ديدند که با توپ و تفنگ و ساير آلات حرب به جانب تنگک که در دو فرسخي بوشهر است مي روند.
رئيس علي و رفيقش بي اعتنا به اوضاع، صحبت کنان پيش مي رفتند، نزديک تنگک که رسيدند، ناگهان صداي غرش توپ برخاست و در جواب، فقط صداي تير و تفنگ به گوش رسيد.
عجبا! امشب ديگر حضرات فقط با دو نفر طرف مخاصمه شده اند. آيا پنج هزار نفر قشون و آن همه توپ و تفنگ و طياره و بمب براي مقابله با دو نفر زياد نيست؟! هر دو نفر در اين انديشه بودند که غرش گلوله ديگر توپ، گوش شنوندگان را کر کرد و باز در جواب، صداي ضعيف دو تير شنيده شد.
اين بار، رئيس علي به خوبي مطلب را درک کرد و دانست که انگليسي ها فقط با دو نفر تنگستاني طرف مخاصمه هستند! و الان است که آن دو را تيرباران مي کنند.
ديدگان او از شدت غضب سرخ شد و خواست متهورانه خود را در ميان صفوف اعداء اندازد و با آن ها مقاتله کند!
سيد مهدي اين مسأله را درک کرد و چون در آن صورت، مرگ او را حتم ديد، خواست دهان بگشايد و او را از اين کار خطرناک منع کند که غرش سومين گلوله توپ در فضا پيچيد و بلافاصله اسب سيد مهدي به هيجان آمد، وحشي گشت و مانند شهاب ثاقب در طرفه العين از نظر رئيس علي غايب شد[قضيه فرار سيد مهدي و رئيس علي از بوشهر و سرکشي اسب نيز مانند ساير مندرجات اين کتاب، صورت وقوع پيدا کرده است و بالاخره اسب، سيد مهدي را مسافتي دور از قشون دشمن بر زمين زده، مشار اليه پس از زحمات زياد که خود را ماهيگير جلوه داده، از آسيب خصم ايمن مانده، به اهرم و از آن جا به برازجان و از برازجان، پس از تحمل مشقات و صدمات طاقت فرسا به بهبهان، وطن اصلي خود رفته است و در بهبهان به معيت آقا سيد حسن، برادر آقا سيد جلال، مدير روزنامه حبل المتين کلکته، از طرف وطن دوستان بهبهان، اداره سانسور مراسلات، براي تفتيش نامه هاي اجنبي و اجنبي خواهان تشکيل داده، بدين وسيله به خدمات مليه خود ادامه داده است.
پس از چندي دريابيگي که حکم ران بوشهر شده بود، کتباً به او اطمينان داد و به بوشهرش طلبيد، اما با ورود به بوشهر مرتبه سوم او را حبس کردند!
آقا سيد مهدي، آخر الامر از اوضاع سابق وطن خود، متأسف و متأثر شده به مصر مهاجرت کرد و در آن جا متأهل شد و زماني که اوضاع ايران تا حدودي رو به بهبود گذارد، به قصد مراجعت به وطن ايران آمد و سال ها در تهران به سر مي برد و به همان حرارت و مسلک قديم خود باقي بود.
آقا سيد مهدي، به سال 1327شمسي در تهران به مرض استسقاء درگذشت.
رئيس علي بيچاره، از اين پيش آمد غير مترقب، متأسف شد و حتم کرد که اسب، سيد مهدي را هلاک، و گرنه در ميان اعداء برده نابود مي کند.
پس با دل بريان و جگر تفتيده، بناي دويدن گذاشت و پس از چند دقيقه که حواس او به جاي آمد، ديد در قلب سپاه دشمن محصور است و به تنگک نزديک شده، در حالي که اسلحه اي جز ده تير ندارد. معذلک خود را نباخت و در عقب نخلي که بين او و اعدائ حائل بود کشانيد و آن درخت بي آزار را که تنها حافظ و حامي او از کيد دشمنان بود، تکيه گاه خويشتن قرار داد و مشغول فکر کردن شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 52