آموزگار از خودگذشتگي و ايثار


 






 

بیان خاطراتی از شهید حجت الاسلام سید عباس موسوی به قلم سيد حسن نصرالله
 

انديشيدم چه چيزي درباره استاد شهيدم بنويسم، و چگونه بنويسم؟ شايد ارزش آنچه را كه من مي‌نويسم و ديگر برادرانم كه با او همراه بوده‌اند و با او زندگي كرده‌اند و از نزديك او را مي‌شناسند، در آيند خواهند نوشت گواهي باشد، بر عظمت مردي كه مربي، معلم، پيشوا، رهبر و سرمشق ما بوده است.و بالا‌خره سرور شهداي راه جنبش جهادي ما بوده كه امام امت خميني بزرگ، و رهبر انقلاب و همه مجاهدان اسلام در سرتاسر جهان به آن افتخار مي‌كنند.
بي ترديد ابعاد شخصيت استاد شهيد(ره) شايسته بررسي منطقي و موضوعي است.تا يك شخصيت مترقي و نمونه و درس هايي از خود گذشتگي و ايثار و فداكاري و پدري مهربان و شجاع و استوار و مقاوم و اسوه مجاهد، از كادر رهبري گرفته تا رزمندگان معرفي گردد. من ترجيح دادم درباره استاد شهيدم به سبك ساده و روز شمار و بدور از پيچيدگي ها و تحليل هاي كسالت آور بنويسم.تا سخنم مانند سخن قلبي دردمند باشد كه از دل برخاسته است و بر دل مي‌نشيند.

آغاز آشنايي
 

در سپتامبر سال1976 افتخار تشرف به نجف اشرف و پيوستن به حوزه علميه آنجا را يافتم و در ميان طلبه هاي آنجا تنها يك دوست قديمي داشتم كه شهيد شيخ علي كريم(ره)نام داشت و من هربار كه به آنجا مي‌رفتم چندين نامه براي علماي حوزه و در رأس آنها شهيد سيد محمدباقر صدر با خود همراه داشتم و در آن زمان اوضاع امنيتي و سياسي آن شهيد تا حدي دشوار بود و كسي كه به ديدارش مي‌رفت بايد حساب همه چيز را مي‌كرد.
كسي را جست وجو مي‌كردم كه نامه هايم را به امام شهيد برساند و اين كار به سرنوشت و زندگي من در شهر نجف مربوط مي‌شد.در اين هنگام دوستم شيخ علي به من گفت:
من تو را با يكي از نزديكانم و شاگردان مورد اطمينان ايشان آشنا مي‌كنم و او حتماً تو را به خانه شهيد صدر خواهد برد و راهنماي من از همان اول در نجف شهيد سيدعباس موسوي بود كه در مقابل خانه‌اش با او ملاقات كردم و درخواستم را به او گفتم و او گفت همين حالا برويم من قبلاً او را نديده بودم.با توجه به سيماي گندم گون او، ابتدا گمان كردم، يك شهروند عراقي است، و سعي كردم با او با لهجه خاصي صحبت كنم ولي، او خنديد و گفت:من از لبنان و از روستاي نبي شيث در بقاع هستم...
به اين ترتيب ما بدون وقت قبلي به خانه سيد رفتيم و وقتي متوجه شد، سيدعباس آمده است به راحتي اجازه ورود به ما داد و ما در دفتر آقاي صدر نشستيم و با تواضع و مهرباني تمام استقبال كرد. ايشان نامه را خواند و درباره لبنان و وضعيت فعاليت هاي اسلامي در آنجا از من پرسش هايي كرد و بعد رو كرد به سيدعباس و گفت:اين سيد(يعني من) امانت من نزد شماست و شما مسئول تدريس و تربيت و برآوردن نيازهايش هستيد و مقداري پول براي خريد لباس و كتاب و از اين قبيل چيزها به سيدعباس داد و از آن پس سيدعباس سرپرست من شد و رابطه من با او همچمن شاگردي در برابر استاد و فرزندي در برابر پدرش بود و اين براي من كه يك طلبه با سن پايين و در يك كشور ديگر و به دور از خانواده و فاميل بودم، امري طبيعي بود.
و خدا را گواه مي‌گيرم كه از آن زمان سيد شهيد با نهايت محبت و لطف، توجه خود را بر من باراند و هيچ وقت نگذاشت من حس كنم كه او استاد و مهتر من است بلكه، هميشه روح برادري و خيرخواهي و دوستي را به من تلقين كرد و طي مدت شانزده سالي كه ما با هم بوديم از او چيزهايي دريافتم و برداشت كردم كه مي‌توانم تصوير مختصري از شخصيت بزرگ او ارائه دهم:

استاد با اخلاص
 

درحوزه علميه رسم بر اين بود كه وقتي طلبه‌اي در درس يكي از استادان شركت مي‌كرد، استاد درس را تشريح مي‌كرد و مفهوم موضوع كتاب مربوطه را براي شاگردان روشن مي‌ساخت و كارش در همين جا تمام مي‌شد و معلوم نبود كه با شاگردانش مباحثه كند يا هر روز يا هر چند وقت يک بار از آنان امتحان بگيرد و يا حضور و غياب آنها را پيگيري كند.تمام دغدغه برخي استادان استفاده علمي يك نفر از درس و جا انداختن معلومات و پرورش افكار و تعميق نظرات مطرح شده درسي بود؛ بيش از اينكه بخواهد به پرورش و آموزش آنها بپردازد و از آن گذشته مشكل تعطيل هفتگي و تعطيل فصلي و تعطيلات به مناسبت هاي مختلف در اين ميان نيز بود، لذا از همان آغاز دوره تحصيلي تشكلي از تعدادي از طلبه ها درست شد كه روابط خاصي با سيدعباس داشتند و با ايشان درس مقدمات را آغاز كرديم و ايشان پيوسته از ما درس مي‌پرسيد و امتحان مي‌گرفت و با توجه به سهل انگاري و بي مسئوليتي كه در برخي جوانب در ميان برخي طلبه ها وجود داشت، سيد از ما مي‌خواست در درس ها جدي باشيم و هميشه به ما سر مي‌زد و پيگير مشكلات شخصي ما بود و مدت هاي زيادي گذشت و ما هيچ تعطيلي نداشتيم حتي، در گرماي تابستان نجف ايشان براي ما علاوه بر جلسات عادي دروس حوزوي، جلسات فرهنگي متنوعي برگزار مي‌كرد و هميشه مي‌گفت:بايد براي به دوش كشيدن رسالت الهي و دفاع از آن در همه مواقع علماي لايقي باشيم و اين فكردر همه دوره تحصيل و دروس حاكم بود.

معلم و مربي
 

تا آنجا كه به ياد دارم سيد شهيد، عباس موسوي برايمان كلاس اخلاق نمي‌گذاشت ولي، خودش استاد اخلاق به تمام معناي كلمه بود و در همه زمينه ها اعم از رفتار و برخورد و فداكاري و خستگي و محبتي كه نسبت به ما داشت و به تقوا و تدين و پايبندي علمي و اخلاقي شاگردان خيلي اهميت مي‌داد و واقعاً آينه صادقي براي آنها بود و گاهي پنهاني خطاهايشان را به آنان گوشزد مي‌كرد و بر ضرورت تصحيح رفتارشان تأكيد مي‌كرد و زماني كه امور پيچيده مي‌شد دست آنان را مي‌گرفت و به راه راست هدايت مي‌كرد.
شهيد سيدعباس به شدت به واجبات ديني و دوري از معصيت پايبند بود.او اهل عبادت و اقامه نماز شب و مداومت بر زيارت حرم اميرالمومنين (ع)و ديگر بقاع متبركه در عراق بود و پيوسته شاگردانش را به اين شيوه تشويق مي‌كرد حتي، ايشان در سال 1977 شاگردانش را به زيارت اربعين امام حسين(ع) برد.ايشان پاي پياده از نجف به كربلا رفتند در حالي كه اوضاع آن زمان به راحتي اجازه چنين كاري را نمي‌داد و تا زمان شهادتش مرد دعا و گريه و نماز و شب‌زنده‌داري بود.او قلبي عاشق رسول خدا و خاندان پاكش در سينه داشت.

عالم متعهد
 

سيد شهيد رسالت سخت امت را بر دوش داشت او از مشكلات مردم متالم مي‌شد و هميشه به آينده اسلام فكر مي‌كرد،علاقه‌اش به درس و تحصيل ريشه خانوادگي يا آرمان شخصي نداشت و انگيزه او تماماً تعهدي بود كه در وجود خود حس مي‌كرد. هميشه از حقوق كم خود مبلغي را كنار مي‌گذاشت تا هر سال به شهرش بيايد و به تبليغ عملي در محيط خود دست بزند و اين هزينه‌ها را در حقيقت از نان خانواده و فرزندش كم مي‌كرد و بعد از اتمام كارش سريعاً به مدرسه و نزد شاگردانش باز مي‌گشت.لذا وقتي براي سرگرمي و استراحت نداشتند.به راستي زندگي ايشان سراسر جهاد و جديت و پايمردي بود و از او به مرد خستگي‌ناپذير تعبير شده بود. لذا سعي كرد آن روحيه تعهد را با شاگردان و دوستانش از نجف گرفته تا بعلبك و در طول راه جهاد خونين تا شهادت تلقين كند.

همراه با رهبري
 

از زماني كه در نجف اشرف با ايشان آشنا شدم، سيد، شهيد بزرگوار سيد محمدباقر (ره)را امام و رهبر و مرجع خود قرار داده بود و رابطه‌اي عميق بر پايه منتهاي محبت و علاقه و اخلاص و از خود گذشتگي بي‌پايان با ايشان برقرار كرد.به طوري كه خود را فراموش كرده بود.
بعد از اينكه خورشيد وجود امام خميني(ره)بر امت اسلامي ما طلوع كرد و مسلمانان با ايشان آشنا شدند شهيد صدر همگان را به ذوب شدن در رهبري امام دعوت كرد همچنان كه خود امام در اسلام ذوب شده بود و امام خميني (ره)براي سيد عباس ولي امر واجب الاطاعه شد. به طوري كه روح خود را فداي ايشان مي‌كرد و درگاه امام را مي‌بوسيد و به اشاره ايشان سر فرمان فرود مي‌آورد، چه رسد به كلمات يا دستورات ايشان.
اين شيوه شهيد سيد عباس بعد از رحلت امام نسبت به آقاي خامنه‌اي حفظه‌الله به همين صورت بود و از نظر سيد عباس، رابطه با رهبري ديني، بر اساس اصول نظري و شرعي آشكاري استوار بود كه در فكر رسوخ و در قلب ريشه مي‌كرد و در پايبندي و سر سپردگي كامل نمايان مي‌شد تا در نهايت امر به بزرگترين و عظيم‌ترين نوع شهادت در زير پرچم يكي از اولياء‌الله تعالي و نائب بر حق امام حجت (عج)منتهي شود.

رفتار با مردم
 

سيد عباس مردم را دوست مي‌داشت و نسبت به آنان اخلاص داشت.لذا از يک منبر به منبر ديگر و از روستايي به روستاي ديگر مي‌رفت و گويي خادم مردم بود كه رنج‌هاي آنان را برطرف سازد و زخم‌هايشان را التيام ببخشد.او يك فرد خاكي بود كه همانند مردم زندگي مي‌كرد و با زبان ساده آنان سخن مي‌گفت و از الفاظ پيچيده در گويش خود دوري مي‌كرد، هميشه با لبخند با مردم رو به رو مي شد و از سر دوستي صادقانه آنان را در بر مي‌گرفت، بزرگان را بزرگ مي‌داشت و كودكان را احترام مي‌كرد و بدون هيچ خستگي به آنان گوش مي‌كرد و از رنج‌هاي مردم غمگين مي‌شد و از خرسندي آنان خوشحال مي‌شد.به قلب مردم نزديك بود و در قلب‌ها جاي داشت و حتي، مالك آنها بود.لذا مردم متقابلاً او را دوست مي‌داشتند و نسبت به وي اخلاص داشتند.
ويژگي بارز سيد به نظر من خاكي بودن و تواضع او بود كه سير عشق مردم را به او تفسير مي‌كرد به طوري كه شهادت او فاجعه بزرگي براي آنها شد.
او در روزهاي آخر كه مسئوليت دبيركلي حزب را بعهده گرفته بود، پيشتاز خدمت به مردم و رسيدگي به امور آنان بود.او توانست با شخصيت ويژه و بارزي كه داشت خط ارتباط عاطفي و فكري عميقي ما بين حزب‌الله و اكثريت قريب به اتفاق شكنجه‌شدگان و پايمال شدگان و مستضعفان در لبنان برقرار كند.

با مشكلات مسلمانان در دنيا
 

شهيد سيد عباس نسبت به دردها و رنج‌ها و آرزوها و خواسته‌ها ديدي فراگير و جهاني داشت و اخبار مسلمانان را در همه جا پيگير مي شد و با آنان ارتباط برقرار مي‌كرد و بسيار مي‌گفت:بياييد ببينيم چه بايد بكنيم.وي در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل در ايران جنگيد و به پاكستان و كشمير و افغانستان رفت و به شدت مجاهدان و جنبش‌هاي اسلامي دنيا را دوست مي‌داشت و با جديت براي ايجاد وحدت حقيقي ما بين مسلمانان تلاش مي‌كرد و اميدوار بود كه بتواند در همه صحنه‌ها و جبهه‌ها حاضر باشد.قلب و اميد و آرمانش خيلي بزرگ‌تر از ميزان امكانات و شرايط و عمر كوتاه او بود...

با جنبش مقاومت اسلامي
 

اينجا منبر و محراب و عبادتگاه و مسجد او بود، به طوري كه از او انساني ديگر ساخته بود.مسئله مقاومت اسلامي همه دغدغه او بود، چگونه به آن كمك كند؟ چگونه اين حركت ادامه يابد؟ و چگونه گسترش داده شود؟ و چگونه فراگير شود تا بتواند اسرائيل را ريشه‌كن كند؟ او براي مقاومت بيش از پيش فداكاري كرد و بالاخره خون خود را در راه آن ريخت تا الهام‌بخش و شاهد و شهيد بماند.

و بالاخره با خانواده
 

او پدري كامل و همسري است كه معني اسلام را در زندگي مشترك خود تجسم بخشيد من نمي‌دانم درباره اين زوج كه با هم مشتركاً مسئوليت و مشكلات جهاد را از نبي‌شيث تا نجف و از آنجا به جنوب و نهايتاً در جبشيت و پايان همه خط‌ ها در نبي‌شيث حمل كردند چه بگويم.
دستيابي به افتخار شهادت از سوي سيد و همسرش ام‌ ياسر دليلي است كافي بر عظمت اين زوج متعهد و مجاهد و عاشق خدا و مخلص در برابر يكديگر.
آقايم ابا ياسر، در اولين سالگرد شهادتت هر چند كه ميان ما نيستي ولي، روحت و راهت ميان ما حضور قوي دارد و اين راه توست كه بيش از آنچه دوست داشتي با مردمت پيوند خورد و حمل پرچم اسلام را تكميل كرد و به تبليغ اسلام پرداخت و از هيچ كس نترسيد مگر خدا، چنانچه تو نيز چنين كردي.دل صهيونيست‌ها را پر از وحشت كرد و سرزمين جهاد را با خون شهدا رنگين ساخت چنانچه خودت خواسته بودي و اين خون توست كه از آن مجاهدين و رزمندگان و مبلغان سر بر مي‌آورند و اين نسل‌ها هستند كه از كودكي يا عباس گويان نام تو را مي‌برند و اين سخنان توست كه سرلوحه و شعار اصلي شده است كه حتي، از زبان كودكان نيز شنيده مي شود به راستي مرگ نتوانست تو را از ديده‌ها پنهان كند و تو تا ابد در بين ما هستي و آيا كسي هست كه بتواند ما بين اسم تو و نام حزب جدايي بيافكند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 40