شهيدمنتظري و مبارزات چريكي(1)


 






 

گفت و گو با خانم مرضيه دباغ(حديدچي)
درآمد:
 

دوران طولاني اقامت در كشورهاي ديگر و ارتباط تنگاتنگ با نهضت هاي آزادي بخش و مشاهده عيني تلاش هاي شهيد محمد منتظري براي آموزش مبارزان و نيز كوشش هاي بي دريغ او براي تحقق آرمان هاي امام،خاطرات سركار خانم دباغ اززندگي و سيره مبارزاتي آن شهيد را از نكات بسيار دقيق و ارزشمندي سرشار مي‌سازد.

آشنايي شما با شهيد محمد منتظري از كجا شكل گرفت و چگونه آغاز شد؟
 

محمد منتظري «رحمه‌الله عليه» را از سال هاي حدود 50 يا اواخر 49 شناختم. آيت‌الله رباني شيرازي «رضوان‌الله تعالي عليه» تازه از زندان آزاد شده بودند و ملاقاتي 3 الي 4 نفره بود.بعد ازاين،قضيه موكول شد به شهادت و مسايل بعد از شهادت آيت‌الله سعيدي «رضوان‌الله تعالي عليه» كه بعد ازاين مدت وقتي بنده در سال 52 دستگير شدم،درزندان هم جسته و گريخته اطلاعات كوتاهي از ايشان مي‌رسيد كه فعاليت هايي دارند،منتها به فرماندهي و مسئوليت اصلي پدرشان (آقاي منتظري) بود. درآن زمان روحانيت مبارز به تازگي شكل گرفته بود و تعدادي ازآقايان دستگير شده،تعدادي در زندان و تعدادي هم تبعيد شده بودند.آقاي منتظري و آقاي رباني شيرازي و خيلي ازآقايان علما دستگير شده و در زندان بودند.
بعد ازاينكه بنده را براي معالجه به بيمارستان منتقل كردند،اولين ملاقات مستقيم من با محمد منتظري دربيمارستان بود.البته نام بيمارستان را به ياد ندارم، ولي آدرس آن نبش وصال شيرازي بود. محمد آقا براي خيلي ها زحمت كشيد. در آنجا خانمي بود نام زينت احمدي نيلي كه پاسپورت گرفته و مريض بود و بايد براي درمان از كشور خارج مي‌شد.او بليط گرفته بود و صبح ساعت 6 براي انگليس پرواز داشت.شهيد منتظري شبانه پاسپورت او را آورد به بيمارستان و عكسش را برداشت و عكس ما را روي پاسپورت گذاشت و خلاصه صبح ساعت 6، بنده با پاسپورت و بليط خانم زينت احمدي نيلي از ايران خارج شدم. پاسپورت در حال حاضر در دفتر نشر آثار حضرت امام(ره) هست.اگر بخواهيد مي‌توانيد كپي هم داشته باشيد،چون تمام مدارك را تحويل آنجا دادم.
بنده وقتي ازايران خارج شدم،محمد 5 دلار يا 10 دلار به من داد و به انگلستان رفتم. درآنجا جواني به نام احمد به فرودگاه آمده بود و من را به هتلي كه مسئول آن يك پاكستاني بود،برد.محمد قبلاً راجع با ايشان صحبت كرده بود.اين آقا به مدت دو روز به ما يك اتاق يك تخته داد،ولي من پول نداشتم كه به او بدهم احمد آقا از غروب تا نصف شب مسئول رزرويشن بود. او درس هم مي‌خواند.او با آنها صحبت كرد و قرار شد براي نظافت هتل كار كنم و درآنجا جايي براي خوابيدن و صبحانه مجاني به من بدهند.من صبحانه را مي‌گرفتم و كم كم مي‌خوردم.
شايد نزديك به بيست روز كمتر يا بيشتر، محمد به انگليس آمد و روز يكشنبه‌اي مارا كانوني برد كه عده‌اي از بچه هاي دانشجو در آنجا بودند.آقايي هم بود به نام دكتر احمدي كه بعداً فهميدم نام خودش احمد است كه تبديل به فاميل كرده بود. مدتي هم بعد از انقلاب رييس دانشگاه بود و الآن اطلاع دقيق از ايشان ندارم. دكتر سروش هم در آن موقع درلندن برو بيايي داشت. عصرهاي يكشنبه جلسه‌اي را در جايي به عنوان مسجد تدارك ديده بودند و همه ايرانيان درآنجا جمع مي‌شدند.حتي از نيوكاسل و جاهاي ديگر هم مي آمدند. دانشجو يان يكشنبه شب جلساتي مي‌گذاشتند. گاهي اوقات خود محمد در آنجا صحبت مي‌كرد و به بعضي از سئوالات جواب مي‌داد. نزديك به دو سه ماهي كه در آنجا بودم،محمد رفت و آمدهايي داشت، اما اطلاع نداشتم در آنجا چه كار مي‌كند و كجا مي‌رود و برمي‌گردد.بعد يك روز آمدند و گفتند كه قراراست اعتصاب غذايي در كليسايي در فرانسه داشته باشيم و مقدماتش را فراهم كرده‌ايم،شما هم بياييد،رفتيم فرانسه و اعتصاب غذا را انجام داديم. محمد آقا خودش سردمدار قضيه بود. افرادي نظيرآقاي غرضي و دعايي و يكي دو تا از برادران هم كه به رحمت خدا رفتند، حضور داشتند. عده‌اي هم از كشورهاي مختلف،من جمله آمريكا به آنجا آمده بودند.
بعد از اعتصاب غذا بنده به همراه محمد منتظري به سوريه رفتم.درآنجا برادران ساختمان چهار اتاقه‌اي را درجنوب لبنان، در منطقه شياح،گرفته بودند.بچه ها وقتي براي آموزش نظامي مي‌رفتند،درآنجا ساكن مي‌شدند. اكثراً بچه هاي خودمان بودند كه 16 نفر از برادران بودند و يك نفر هم خود بنده بودم كه مي‌شديم 17 نفر. خانه متعلق به يكي از فلسطينيان به نام محمد بود. از 4 اتاق،دو تا دست ما بود و دو تا هم دست خودش.
محمد هيچ وقت با ما نبود و مثل بقيه بچه ها در آنجا سكني نداشت.ازنظر پوشش هم طوري لباس مي‌پوشيد كه اكثر فكر مي‌كردند آدم فقير و مستمندي است كه آدم بايد كمكش كند. يك كت خيلي بزرگ تر از خودش مي‌پوشيد كه آويزان و كهنه بود. در جيب اين كت، مهرسفارتخانه اكثر كشورهاي منطقه مانند پاكستان، افغانستان،حجاز، ليبي، مصر و امثالهم بود. ما به اين كت مي‌گفتيم سفارت سيار.فرض كنيد در ليبي مأموريت داشتم، به ايشان مي‌گفتم محمد!من در ليبي كار دارم. مي‌گفت:برويم به قهوه خانه و چايي بخوريم. در آنجا از زير ميز پاسپورت من را مي‌گرفت،امضاء مي‌كرد و مهر مي‌زد، بعد مي‌رفتيم بيرون و از هم جدا مي‌شديم.
اقامتگاه ما خيلي كوچك بود و 7 الي 10 نفر آدم بايد كنار هم دراز مي کشيدند. زندگي بسيار سختي بود. هيچ وقت نشد كه محمد يكسره تا صبح بخوابد. دائماً در راه بود و مي‌رفت و مي‌آمد و يا بچه هايي را كه از ايران مي‌آمدند، مي‌برد و آموزش سياسي مي‌داد.
نكته مهم اين بود كه در كويته و درخليج يك سازماندهي جالبي داشت. بچه هايي كه مشكل داشتند،به هر زحمتي بود خودشان را به خليج و يا كويته مي‌رساندند و با پاسپورت هايي كه محمد آماده كرده بود، به سوريه مي‌آمدند،بدون اينكه به پاسپورت خودشان مهري زده شود.آنها به آنجا مي‌آمدند و در ظرف يك هفته يا ده روز، دوره شان را مي‌ديدند؛بعد آنها را بر مي‌گرداندند به خليج و يا كويته و در آنجا با پاسپورت خودشان بر مي‌گشتند به اين ترتيب رژيم طاغوت نمي‌توانست بفهمد اين آقاياني كه براي مسافرت بيست روزه و يا يك ماهه از ايران خارج شده‌اند، كجا رفته و برگشته‌اند و او با پاسپورتش سالم بر مي‌گشت.
اين ابتكار بسيار دقيق امنيتي از محمد بود. تعدادي از دوستانش هم آنجا بودند و كمك مي‌كردند.من هم كمك مي‌كردم. كساني مثل علي رضا آلادپوش، آقاي غرضي، آقاي تبريزيان، آقاي سراج‌الدين موسوي و عده ديگري هم بودند. اين برنامه هاي گسترده را محمد انجام مي‌داد و ما هم ناظر بر قضايا بوديم ما را هم به عنوان مادرشان قبول كرده بودند و فقط عده‌اي مي‌گفتند خواهر.
محمدخيلي از وقت ها مخفيانه به ايران مي‌آمد و بر مي‌گشت. بچه هاي ديگر خيلي از اين دل و جرئت ها نداشتند، ولي محمد هر ماه و يا هر 45 روز يك بار مي‌رفت و بر مي‌گشت و اطلاعاتي را مي‌آورد و مي‌برد. بعضي از مسائلي را كه بايد از نجف به ايران منتقل مي‌شد،كمك مي‌كرد و مي‌برد. خيلي آدم عجيبي بود.درطول سال هاي مبارزه، يعني از سال 48 كه با شهيد سعيدي وارد عرصه مبارزات شدم با افراد مختلفي كه مأموريت هايي داشتند، رفت و آمدهايي داشتم، هيچ كدام را باجربزه‌تر و دليرتر و باتوكل تر از محمد نديدم البته گاهي اوقات، حالت مستبدي داشت كه آن را هم وقتي فكرش را مي‌كنم، مي‌بينم دقيقاً براي سلامت گروه بوده است.

لطفاً در خصوص اختلاف شهيد با شما و دوستانتان توضيح دهيد.
 

موضوع ازاين قراراست كه من در لبنان بودم و يكي از برادران را به آنجا آورده بودم كه معرفي كنم و به كار آموزش بپردازد. من با ايشان از سوريه به لبنان رفتم. ايشان در دفتر امام موسي صدر بود كه اگر زنده است، خداوند سلامتش بدارد و اگر به شهادت رسيده است،خداوند او را با شهداي كربلا محشور كند. در هر حال ايشان به همان هتلي كه ما بوديم، آمد و گفت: «آقايي با گريه آمده بود نزد امام موسي صدر و گفت كه دوسه سال است نمي‌دانم همسرم كجا رفته؟ نمي‌دانم کشته شده يا زنده است؟ به من گفتند كه بيايم لبنان تا شما مرا راهنمايي كنيد.امام موسي صدر هم گفتند شما برويد و سه چهار ساعت به من وقت بدهيد تا بررسي كنم و ببينم چه كار مي‌شود كرد.»
امام موسي صدر من را مي‌شناختند و براي من از طريق همان لبنان كارت صادر كرده بودند كه تردد من بين لبنان و سوريه عادي باشد و هر موقع مي‌خواستم،بروم و پول خروج و ورود را ندهم.به اين برادرم(روح‌الله) گفتم كه اين مشخصاتي كه شما مي‌گوييد، بايد حاجي ما باشد منتهي كاري كنيد كه قضايا فاش نشود. شما برويد و به امام موسي صدر بگوييد كه مشخصاتي را كه اين آقا مي‌گويد من مي‌شناسم، او را برداريد و بياوريد. اما موسي صدر هم آقا روح‌الله را شناخته بودند و به ايشان اعتماد داشتند و گفتند كه اين آقا را ببريد تا خانمش را ببيند و حاجي را آورد آنجا. من توضيحاتي را به ايشان دادم و گفتم كه شما كار خيلي بدي كرديد كه آمديد و خيلي براي من گران تمام شد. به هر حال شب را آنجا ماندند و يك سري وسايلي تهيه شد و ايشان را آورديم به سوريه و فرودگاه وايشان را بر گردانديم به ايران تا سروصدايش در نيايد و اين طور وانمود شود كه براي زيارت آمده و بر گشته‌اند.
من رفتم هتل و با دو ريال پول سوريه‌اي كه داشتم، يك دانه نان گرفتم و رفتم بالا. عصر بود كه محمد آمد و گفت كه شنيده‌ام با ايشان ملاقات كرده‌ايد. همه موضوع هم اين بود كه براي ايشان تعريف كرده باشم كه من كي هستم تا يك موقع ساواك متوجه اين ارتباطات نشود. محمد چيزي به من نگفت، ولي بعدها فهميدم كه محمد مي‌خواسته من را تنبيه سازماني كند، به همين دليل رفت و تقريباً 5 روز پيدايش نشد. من هم بجز آن يك ريالي كه داشتم و يك دانه نان، چيزي ديگري نداشتم. آن نان را هم نصفش را يك روز خوردم و نصف ديگر را فردا خوردم و با دو ريال ديگر نان ديگر گرفتم به هر حال ضعف خيلي فشار آورده بود و نماز ظهر وعصر را كه خواندم، بلند شدم كه بروم دراز بكشم كه ديدم حال بدي دارم. گوشي تلفن را بر داشتم كه به رزويشن بگويم دكتر خبر كنند كه ديگر نتوانستم و از هوش رفتم.اينها ديده بودند كه گوشي تلفن سر جايش نيست و آمده و در را باز كرده و ديده بودند كه روي تخت افتاده‌ام مرا منتقل كردند به بيمارستان و چون هيچ مدركي همراه من نبود، نفهميدند من كي هستم تنها مدرك من ، تلفن آقا روح‌الله بود كه در هتل ديگري اتاق داشت.به او زنگ زده بودند كه بانويي ايراني در اينجا هست و الآن در بيمارستان است. بعد از ظهر آن روز، چشم هايم را كه باز كردم، ديدم آقا روح‌الله كنار تخت من نشسته و احوال پرسي مي‌كند كه چي شده؟ گفتم به خاطر گرسنگي اين طور شده‌ام شما اگر مي‌توانيد برويد در حرم حضرت زينب بنشينيد و از برادران هر كدام را كه ديديد،قضيه را بگوييد.
ايشان به مقر مادر حرم حضرت زينب رفتند و با دو نفر از برادران ملاقات كردند و دو سه تا از اين برادران آمدند. بحث اين بود كه چگونه من را از بيمارستان بيرون ببرند.به هرحال با هر ترفندي كه بود ماشيني را آوردند و فرداي آن روز در زماني كه هوا تاريك و روشن بود، ما را از بيمارستان فراري دادند و يكسره به لبنان رفتيم.
برخي از برادران از جمله آقاي غرضي و برخي ديگر از برادران معتقد بودند محمد حق نداشته اين كار را بكند و با محمد دعوا كردند.دعوا مقداري بالا گرفت و محمد دو بار آمد با من صحبت كند،ولي من گفتم:«نمي توانم حرفت را به عنوان يك مرد مسلمان گوش كنم.» علي آقا، آقازاده آقاي جنتي با ما كار مي‌كند و آمد تا اختلاف را برطرف كند. آن چيزي كه الآن در ذهنم هست اين است كه ايشان از طرف آقاي رفسنجاني و رهبري و شهيد بهشتي مأموريت داشت.
برخي از برادران به حمايت از من بر خاستند كه اگر تلفن آقا روح‌الله نبود، معلوم نبود چه اتفاقي براي من مي‌افتاد.الحمد‌الله مسئله حل و فصل و قضيه تمام شد.
شايد 4تا5 روز از قضيه گذشته بود كه گرفتاري اقتصادي پيش آمد و شاه رفت و آمد مسافرين به سوريه را ممنوع كرد. آقايان روحاني كه با كاروان ها مي‌آمدند، كمك مي‌دادند و بعضي وقت ها، كساني كه واقعاً با مبارزات و هم هدف با حضرت امام و با عزاداري ها موافق بودند، از نظر اقتصادي به ما كمك مي‌كردند. در هر حال حدود 2الي 3 ماه، مشكلاتي ايجاد شد و زندگي براي همه ما بي نهايت سخت شد.
سرانجام قرار شد با يكي از برادران به نجف اشرف به محضر مبارك حضرت امام «رضوان‌الله عليه» بروم كه امام راهنمايي كنند. بازمحمد پاسپورتي را كه متعلق به يك مادر و پسربود،برايم تهيه كرد. اينكه اين پاسپورت ها چگونه به دستش مي‌رسيد، به ما نمي‌گفت. عكس اين پاسپورت را تغيير داد و ويزا داد و با يكي از برادران كه جوان تر از بقيه بود،به نجف اشرف، خدمت حضرت امام رفتيم. در آنجا هم مسايلي پيش آمد و آقاي محتشمي و دعايي زحمات بسياري كشيدند و دفتر را قانع كردند كه من با امام ملاقاتي داشته باشم و مسايل را مفصلاً براي حضرت امام بيان كنم كه شرح آن كتابم هست.
اين سفر تقريباً خيلي طول كشيد و بالاخره به سوريه برگشتيم. محمد گفت كه من بايد به ايران بروم و اگر كسي كاري دارد، بگويد.ازمن هم خواست كه آدرس و مشخصات كسي را در تهران كه لو رفته باشد،به او بدهم.يك چمدان را كه كف آن را پر ازفشنگ و فتيله كرده و دو تا كلت كوچك گذاشته بود. من يك سري كادو براي بچه ها خريدم و نامه كوتاهي را هم براي يكي از دامادهايم نوشتم. او در سرچشمه مغازه‌اي داشت و محمد اين چمدان را به ايران برد و به ايشان داد و آن نامه را هم داد. او فهميده بود كه در چمدان چي هست. آقايي بايد مي‌آمد و چمدان را مي‌گرفت.
به هرحال اين احساس خطر بود كه ورود و خروج محمد با مشكل مواجه شود،ولي او با يك شجاعت خاصي اين كارها را مي‌كرد و در دفعات مختلف،به طريق ديگري رفتار مي‌كرد.بعد ازاينكه محمد به سوريه بر گشت،گفت به كويت مي‌روم.شايد هم بر گردم به سوريه يا لبنان.
بعد ازمدتي متوجه شديم كه رهبر كبير انقلاب رفته‌اند به فرانسه. از نوفل لوشاتو و از مقر حضرت امام تلفني به من زده شد. محمد آنجا بود و در فرانسه هم ارتباطاتي با انجمن هاي اسلامي آمريكا داشت. من نيز پس از مدتي به فرانسه رفتم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 48