مبارز بصیر(1)


 






 

سلوك مبارزاتي شهيد محمد منتظري درگفتگو با دكترهادي نجف آبادي
درآمد:
 

زندگي سراسر تلاش و مبارزه شهيد منتظري و قدرت بالاي او براي تحليل مسائل سياسي ايران و جهان همراه با تجربه هاي مبارزاتي او، از اين شهيد بزرگوار شخصيت هوشمندي را ساخته بود كه حتي در شرايطي كه ديگران دچار اشتباه مي‌شدند، شخصيت واقعي افراد را تشخيص و واكنش نشان مي‌داد.

چگونه با شهيد منتظري آشنا شديد؟
 

در نجف آباد يك مدرسه علوم ديني به نام مدرسه رياضي بود. در سال 42 با اينكه هنوز طلبه نشده بودم، به اين مدرسه رفت و آمد مي‌ كردم و شب ها به آنجا مي ر‌فتيم و درس عربي مي‌خواندم. اولين بار شهيد منتظري را در آنجا ديدم كه در حال صحبت براي چند طلبه بود و شخصيتش به نظرم جالب آمد. پس از آن در سال 43، براي ادامه تحصيل به قم آمدم و به مدرسه‌اي كه در ابتدا نامش حقاني و بعد منتظري شد و در حال حاضر نام آن شهيدين است، مي‌رفتم. از سالي كه به قم آمدم، به طور منظم با شهيد منتظري كار مي‌كردم. ايشان راجع به انقلاب مبارزه و امام با ما صحبت مي‌كرد و كتاب هاي مختلف مبارزاتي را براي مطالعه در اختيارمان قرار مي‌داد از اواخر سال 43، به ما اعلاميه مي‌داد و ما را به نقاط مختلف كشور مي‌فرستاد. يادم هست پس از آنكه اعلاميه ها را به ما مي‌داد راهنمايي هاي لازم را مي‌كرد تا چگونه آنها را در ساك مخفي كنيم، آنگاه با اتوبوس به شهرهاي مختلف عمدتاً تهران و اصفهان مي‌رفتيم.
احتمال مي‌دهم فروردين سال 44 يا 45 بود كه ايشان را در صحن حرم حضرت معصومه(س) در حالي كه اعلاميه پخش مي‌كرد، دستگير كردند. مدت بازداشت ايشان طول كشيد. دقيقاً به خاطر ندارم. احتمالاً به سه سال زندان محكوم شد، اما زودتر از سه سال آزاد گرديد و در اين مدت، او را بسيار شكنجه كردند. پس از آزادي از زندان شروع به تدريس بعضي درس ها در قم كرد. مثلاً در مسجد اعظم اقتصاد و سياست درس مي‌داد كه با توجه به استانداردهاي آن موقع حدود 100 ، 150 نفر در اين كلاس ها شركت مي‌كردند. در واقع مباحث كاملاً سياسي بود، چون اصولاً در قم كسي اقتصاد درس نمي‌داد و به دليل سياسي بودن مباحث، طلبه هاي زيادي در اين كلاس ها شركت مي‌كردند. وقتي اقتصاد درس مي‌داد اين طور نبود كه مستقيماً به شاه حمله كند،ولي آنچه در اين جلسات بيان مي‌شد، نشان مي‌داد اين حركت، يك حركت كاملاً سياسي است.
اصولاً زندگي محمد منتظري خلاف رويه ديگران بود.او در فعاليت هايش يك آدم استثنايي بود و طلبه ها را به خواندن روزنامه و استفاده از راديو تشويق مي‌كرد. هميشه توصيه مي‌كرد كه حتماً راديو داشته باشيد و به اخبار گوش بدهيد، چون آن موقع بد مي‌دانستند طلبه راديو داشته باشد. او خودش راديوهاي زيادي را مي‌خريد و به طلبه ها مي‌داد. يك بار خدمت امام رفته و از ايشان پول خواسته بود امام به ايشان فرموده بودند:«مي خواهي راديو بگيري و به مردم بدهي؟»
حضرت امام شهيد منتظري را بسيار دوست داشتند در عين حال با بعضي مسائل هم مخالف بودند شهيد منتظري در سال 46،45 و 47 به شدت فعاليت مي‌كرد. من در سال 47 سفري به نجف داشتم و حدود دو سال آنجا بودم. در آن زمان محمد منتظري هنوز در ايران بود و فعاليت هايش را در ايران دنبال مي‌كرد.

با توجه به اينكه ضمن تحصيلات حوزوي تان با ايشان آشنا شديد،جايگاه علمي ايشان چه بود؟ آيا با ايشان مباحثه مي‌كرديد؟
 

در اين باره مي‌بايست از افراد ديگر سئوال كنيد، ولي به نظرم چند سالي درس خارج مي‌خواند و آن را خوب مطالعه مي‌كرد. با هم مباحثه نمي‌كرديم، چون سطح ايشان از من بالاتر بود.ايشان به من اقتصاد درس مي‌داد. شيوه‌اش در تدريس دروس حوزوي، حوزوي بود و دقيق و خوب تدريس مي‌كرد.

راجع به ويژگي هاي ايشان بفرماييد.
 

زندگي بسيار متواضعانه‌اي داشت و خيلي به خود سخت مي‌گرفت به خاطره‌اي اشاره مي‌كنم. مرحوم آيت‌الله سيد حسن قمي که اخيراً به رحمت خدا رفته‌اند،اگر اشتباه نكنم به سيستان تبعيد شده بودند. پس از مدتي ايشان را از سيستان به كرج بردند،يعني محل تبعيدشان بهتر شده بود. ضمن اين جابه جايي از قم عبور مي‌كردند،ازاين رو قرار شد آقاي منتظري به ايشان ناهاري بدهند. علاوه بر ايشان مدرسين و فضلاي قم را هم براي صرف ناهار به منزلشان دعوت كرده بودند. ديدم بعد از ظهر محمد آشفته و ناراحت به مدرسه فيضيه آمده و ناهار هم نخورده است. از او پرسيدم:«چه شده؟»گفت:«رفتم خانه و ديدم دو نوع غذا در سفره است، من ناراحت و عصباني شدم. چون مدتي قبل به نجف آباد رفتم. يك كشاوز 125 تومان به عنوان وجوهات به من داد تا به حاج آقا بدهم. چرا وجوهات را اين گونه خرج مي‌كنند؟»او هميشه لباس مندرسي به تن مي‌كرد و اين سخت گيري به خود تا آخر، يعني پس از پيروزي انقلاب همچنان ادامه داشت و زندگي با او واقعاً اعصاب آدم را خرد مي‌كرد و خيلي اذيت مي‌شديم.

نحوه خارج شدن ايشان از كشور چگونه بود؟
 

در چهاردهم خرداد50 ايشان را با يك چمدان مي‌بينند.چون طلبه بودم،درآن تابستان در نجف آباد مشغول تحصيل بودم و درس مي‌خواندم و مباحثه مي‌كردم. به دليل مجموعه فعاليت ها فرارها و گريزهايش از دست مأموران ساواك به ما خبر دادند كه محمد منتظري در وضعيت بسيار بد و به شدت تحت تعقيب است و اگر بازداشت شود، ممكن است او را اعدام كنند. از من خواستند كه كمك كنم تا ايشان از مرز خارج شود قبل از آنكه با محمد به پاكستان بروم،به صورت قاچاقي به نجف ،لبنان و جاهاي مختلف رفته بودم. پس از آنكه به ايران آمدم، به هند و پاكستان رفتم و سفري كه با محمد منتظري داشتم، سومين سفرم بود. قبول كردم، اما گفتم:«چون وضعيت ايشان بسيار ويژه است و نياز به مراقبت خاصي دارد، اول بايد بروم راه را بررسي كنم.» با توجه به اينكه درس هم مي‌خواندم،مي‌بايست عادي سازي مي‌كردم و به عنوان اينكه حالم خوب نيست و مريض هستم، تمارض مي‌‌كردم تا بتوانم از چند درس بزنم.
به اين ترتيب به زاهدان رفتم اتفاقاً در آن موقع،يعني سال 50، به هنگام برگزاري جشن هاي 2500 ساله در زابل خشكسالي وحشتناك وبي سابقه‌اي بود، طوري كه مردم از زابل به شمال و مازندران كوچ مي‌كردند.دراين ميان،امام ضمن نامه‌اي به مرحوم آيت‌الله ميرزا باقر آشتياني كه در تهران بودند،ازايشان خواستند تا به امر مردم رسيدگي كنند. آيت‌الله آشتياني با مقداري پول به زاهدان آمدند تا آن را بين مردم تقسيم كنند. فقر وفلاكتي كه ديدم وحشتناك بود.شايع بود كه عده‌اي فرزندانشان را فروخته،مهاجرت كرده و رفته بودند.
روحاني متشخص و درجه يك زاهدان، آيت‌الله كفعمي، پدر خانم آيت‌الله عبادي، امام جمعه قبلي شيراز،آدم بسيار خوبي بودند. ايشان انساني معتقد و مورد احترام همه مردم بود.دولتي ها هم به ايشان احترام زيادي مي‌گذاشتند.چون قبلاً با ايشان آشنا بودم به منزلشان رفتم.ايشان گفتن:«آيت‌الله آشتياني به اينجا آمده‌اند تا با هم به زابل برويم، شما هم با ما بيا.» بنابراين من، آيت‌الله كفعمي، آيت‌الله ميرزا باقر آشتياني و چند تن از كساني كه همراه ايشان بودند، به زابل رفتيم.درآنجا مردم را دهات جمع مي‌كرديم و به هر خانواده پنج نفره 50 تومان مي‌داديم. اين پول صرفاً هزينه رفتنشان بود تا بتوانند به دليل خشكسالي از اين شهربروند.آقاي حسيني زابلي هم كه بعداً در حزب شهيدشد، آنجا بود. گاهي وقتي به دهي مي‌رفتيم،از وضعيت مردم، بسيار متأثر مي‌شد و براي اينكه كسي نبيند، به گوشه‌اي مي‌رفت و زار زار به حال آنها مي‌گريست.
به هر حال چند روزي در خدمت آيت‌الله آشتياني، آيت‌الله كفعمي در منزل آقاي حسيني زابلي بودم. چون راه زاهدان را خوب نمي‌شناختم و قبلاً هم به سختي با الاغ به پاكستان رفته بودم،با خود فكر كردم بايد راه بهتري هم باشد. موضوع را باآقاي حسيني زابلي در ميان گذاشتم البته نگفتم چه كسي مي‌خواهد برود، فقط گفتم يكي از دوستانم تحت تعقيب است. ايشان هم قول داد افرادي را پيدا كند كه صد درصد مطمئن باشند و بتوانند ايشان را از مرز خارج كنند.
به اصفهان آمدم. نامه‌اي به من نوشتند و در اتاقم انداختند،مشخصات داده شده را ببينم. آن شخص،آقاي تهراني بود كه در روزنامه اطلاعات با آقاي دعايي كارمي‌كرد و اخيراً هم مرحوم شد و مقام معظم رهبري هم براي ايشان پيامي دادند پس از ملاقات با ايشان سوار ماشين شديم. ايشان در مسير وضعيت را برايم شرح داد و گفت كه ماجرا اين است و بايد محمد را به نحو خاصي از ايران خارج كرد.آن موقع اصلاً ايشان را نمي‌شناختم و فقط با توجه به علائم و مشخصاتي كه در نامه ذكر شده بود مطمئن شدم اين آقا همان كسي است كه بايد ببينم. بعد هم اسم، شماره تلفن و آدرسي از ايشان نداشتم تا اگر احياناً دستگير شدم، حتي زير شكنجه هم نام ايشان را فاش نكنم. حتي به من نگفتند چه كسي نامه را نوشته است. بعد كه رفتم و راه را بررسي كردم و بازگشتم، دوباره قرار گذاشتيم. اين بار محل قرارمان در يك چلوكبابي در مشهد بود. من هم آن چلوكبابي رفتم تا ناهار بخورم كه ديدم محمد سر ميز ديگري نشسته است. طوري وانمود كرديم كه به صورت اتفاقي همديگر را ديده‌ايم تا اگر لو رفت، اين طور بازگو شود كه من به صورت اتفاقي به آنجا رفتم تا غذا بخورم كه اتفاقاً او هم آنجا بود و از قبل هم با هم آشنايي نداشتيم. محمد كت و شلوار پوشيده و ريشش را هم زده بود.قرارشد از آنجا به زاهدان برويم.دراتوبوس هم با فاصله كم و دردو جاي مختلف نشستيم تا كنار هم نباشيم.من جلو نشستم و ايشان هم عقب اتوبوس نشست. آن موقع هم مثل حالا مسافر خانه ها شناسنامه مي‌خواستند. ما به مسافرخانه‌اي بسيار خراب رفتيم كه از ما شناسنامه نخواهند. يادم نيست چه بهانه‌اي آورديم،ولي از ما شناسنامه نخواستند. يك شب را آنجا بوديم. فوراًبه يك خياطي رفتم و دو دست لباس بلوچي براي خودم و او سفارش دادم.صبح لباس را به او پوشاندم و بلافاصله با هم با اتوبوس به زابل منزل آقاي حسيني زابلي رفتيم. ايشان هم ترتيب كارها راداد.

آيا آقاي حسيني زابلي شهيد منتظري را مي‌شناخت؟
 

قوياً احساس مي‌كردم آقاي حسيني محمد منتظري را شناخت،اما به روي خودش نياورد. بعد ايشان با چند نفر ما را از طريق افغانستان به طرف پاكستان راهي كرد.
به اين ترتيب از زابل سوار ماشين شديم و به صورت قاچاق به افغانستان رفتيم و عرض افغانستان را طي كرديم. كساني كه از طرف آقاي حسيني زابلي براي كمك به ما فرستاده شدند در منطقه چمن پاكستان نزديك كويته يعني از مرز افغانستان و پاكستان ما را وارد پاكستان كردند. قبلاً هم پولشان را داده بودم،بنابراين با شهيد منتظري وارد شهركويته پاكستان شديم. فكر مي‌كردم شهيد منتظري آقازاده است، پس بايد حتماً وضعش خوب باشد و با خود پول حسابي آورده باشد. از آن طرف هم او فكر مي‌كرد من با خود پول آورده‌ام، ولي من پول بسيار كمي داشتيم. در پاكستان به حسينيه مي‌گفتند امام واره.اين حسينيه چندين اتاق خالي داشت. قبلاً كه يك بار به پاكستان رفته بودم، با يك روحاني به نام آقاي فاضل آشنا شده بودم. روزها به منزل آقاي فاضل و براي خواب هم به يكي از حسينيه ها مي‌رفتيم. شهر كوچك بود و ما هم غريبه بوديم.ازطرفي كنسولگري ايران هم فعال بود، به همين دليل به ما حساس شده بودند،بنابراين عذر ما را خواستند و ما را از آن امام واره بيرون كردند. ما هم به يكي از مسافرخانه هاي آنجا رفتيم. چون شناسنامه و گذرنامه نداشتيم،ازاين رو ناچار شديم به مسافرخانه‌اي برويم كه به قدري كثيف و داغان بود كه لباس هايمان پر از شپش شد،اما چاره‌اي نداشتيم و مي‌بايست شب را در آنجا مي‌گذرانديم.
در اين ميان تقاضاي گذرنامه پاكستاني كرديم. درآن موقع مردم پاكستان شناسنامه نداشتند،بنابراين اگر مي‌رفتيد و مي‌گفتيد من متولد كراچي يا كويته يا هر جاي ديگر پاكستان هستم، به راحتي به شما شناسنامه مي‌دادند.ما هم تقاضا كرديم، اما چون پول نداشتيم تا فوري تقاضا كنيم خيلي مراجعه كرديم و بسيار معطل شديم. بالاخره به ما دو نفر به عنوان پاكستاني، گذرنامه پاكستاني دادند.به خاطر ندارم با چه اسمي گذرنامه گرفتيم،ولي قطعاً منتظري و هادي نبود. پس از دريافت گذرنامه با قطار به كراچي و مستقيماً خدمت آيت‌الله شريعت رفتيم.آيت‌الله شريعت يكي از علماي بسيار روشنفكر، تيز هوش و دانشمند بود.
همين جا لازم مي‌دانم از قول مرحوم حاج احمد آقا مطلبي را نقل كنم.حاج احمدآقا مي‌گفتند:«امام آن قدر به ايشان علاقمند بودند كه مي‌گفتند:آقاي شريعت عاقل ترين آدمي است كه مي‌شناسم.» حضرت امام با ايشان خيلي صميمي بودند. حاج احمدآقا تعريف مي‌كردند كه امام هميشه مقيد بودند جلوي افراد با لباس باشند. وقتي آقاي شريعت به نجف آمد، يك نصفه هندوانه در يخچال بود و امام در حالي كه عمامه به سر نداشتند، آن را از يخچال برداشتند و با دو قاشق وسط اتاق آوردند. يك قاشق براي آيت‌الله شريعت و يكي هم براي خودشان و گفتند:«بفرماييد با هم هندوانه بخوريم.» تا اين حد با ايشان صميمي بودند. آيت‌آلله شيخ محمد شريعت، فرزند شيخ‌الشريعه اصفهاني از مراجع نجف بودند و به عنوان نماينده مرحوم آيت‌الله بروجردي به كراچي رفته و در آنجا مانده بودند. من و شهيد منتظري به منزل ايشان رفتيم. از قبل ايشان را مي‌شناختم چون همان طور كه گفته بودم قبلاً دو سه بار به پاكستان رفته بودم به دليل آنكه آقاي شريعت كاملاً مورد اعتماد و كتوم بود و حرف ما را هيچ جا نقل نمي‌كرد. ما مجبور بوديم خود را معرفي كنيم.

ساواك در اين مقطع نتوانست ردي از شما پيدا كند؟
 

اگرشما اسناد ساواك از 14 تا حدود 20 خرداد 50 را بررسي كنيد، تلگرافي را كه از نجف به آيت‌الله منتظري زده شده بود، خواهيد ديد، يعني تا نجف هيچ ردي نداشت. ساواك پيوسته در تلاش بود تا محمد منتظري را بيابد و منزل آقايان فلسفي،مطهري و غيوري و منازل احتمالي را در شهرهاي مختلف كنترل مي‌كرد.حتي وقتي يك نفر به نام منتظري كشته شد و نامش را در روزنامه كيهان زدند، آنها فكر مي‌كردند او محمد منتظري است. ساواك با وجود تلاش و تقلاي فراوان نتوانست بفهمد شهيد منتظري كجاست،چون به هيچ وجه خود را معرفي نمي‌كرد و در شهرهاي مختلف، اسامي متعددي داشت،حتي در يك شهر در ملاقات و تماس باافراد مختلف دو سه اسم داشت، از اين رو به سختي قابل شناسايي بود.پس از آنكه به كراچي رفتيم و خود را به آيت‌الله شريعت معرفي كرديم،به يك هتل معمولي رفتيم.روزها نزد آيت‌الله شريعت مي‌رفتيم و با ايشان مباحثه علمي هم مي‌كرديم،يادم هست اقتصاد شهيد صدر را با هم مباحثه كرديم. در ميان جنگ بين هند و پاكستان در گرفت، همان جنگي كه منجر به تجزيه پاكستان به پاكستان شرقي و بنگلادش شد. با آغاز جنگ كليه راه هاي زميني، هوايي و دريايي پاكستان بسته شد، بنابراين ما در پاكستان مانديم. جنگ كه به پايان رسيد و پاكستان شرقي جدا بنگلادش تأسيس شد و انتخابات و اين قبيل مسائل پيشآمد، وضعيت در پاكستان عادي شد. آقاي شريعت دوستي به نام مصطفي كوگل داشت كه از مريدان آيت‌الله شريعت و از وزراي شيعه بود و يك شركت كشتيراني داشت. احتمال مي‌دهم درحال حاضر در ايران باشد.مصطفي کوگل بعدها از طرف ضياءالحق به مدت يك ساعت با امام در خارج از كشور صحبت كرد كه من هم در آن جلسه حضور داشتم. آقاي شريعت از ايشان خواستند به محمد منتظري يك بليط كشتي بدهد به اين ترتيب در ظرف كمتر از يك سال شد، محمد منتظري به نجف رفت و من در پاكستان ماندم و آنجا مستقر شدم. بعداً گاهي مي‌آمد و به افغانستان مي‌رفت و آن موقع در افغانستان هم بازداشت شد.
در هر حال وقتي به نجف رفت، فعاليت هاي مبارزاتي‌اش را در آنجا آغاز كرد. در اين مدت با هم مكاتبه و ارتباط داشتيم. چون ما آن موقع تلفن و وسايل ارتباطي از اين قبيل نداشتيم.معمولاً در اين مكاتبات افراد را معرفي و به ما راهنمايي هاي لازم را مي‌كرد تعدادي نامه هم از ايران مي‌رسيد. آنها به صورت نامرئي در كتاب مي‌نوشتند و كتاب را برايمان پست مي‌كردند،آنگاه ما آن نوشته ها را با محلول فنل فتالئين ظاهر مي‌كرديم.اما نامه هايي كه از نجف توسط ايشان براي ما مي‌رسيد،عادي و حاوي پيغام ها و كارهايي بود كه مي‌بايست انجام مي‌داديم. چون راه پاكستان راه بسيارراه امني بود.تعدادي از انقلابيون به صورت قاچاق از ايران به پاكستان مي‌آمدند و به آنها كمك مي‌كردم. در اين مدت آقايان ابوشريف، سراج،ابراهيمي، اندرزگو، علي جنتي، شيخ علي تهراني،تقديسيان كه در رياست جمهوري بود وافراد مختلفي به پاكستان مي‌آمدند. دراين برهه آقاي سراج نقش بسياراساسي ايفا و اين افراد را اداره مي‌كرد، يعني برايشان گذرنامه مي‌گرفت، كارهايشان را انجام مي‌داد و آنها را مي‌فرستاد.

آیا در این مقطع همچنان ارتباط شما حفظ شد؟
 

در اين میان همچنان با محمد منتظري ارتباط كاري منظمي داشتم. شهيد منتظري ويژگي هاي خاص خود را داشت و يك عنصر سياسي بود كه در همه جا فعاليت هاي پشت پرده داشت و هرجا كه بود فعاليت هاي مبارزاتي‌اش را دنبال مي‌كرد. ايشان آدم بسيار كتومي بود و در جاهاي مختلف اسامي مختلفي داشت،مثلاً سميعي، محمدي حميدي و...كه از اسامي سميعي و محمدي بيشتراستفاده مي‌كرد.وي در جعل گذرنامه تبحر و كيفي پراز مهرو گذرنامه داشت و بلافاصله يك گذرنامه را جعل مي‌كرد كه با استفاده از آن به جاهاي مختلف مي‌رفتيم.
قبل از جريان اعتصاب غذا كه فكر مي‌كنم در سال 54 بود،وقتي در اروپا بوديم،با هم به آلمان،بعد به فرانسه و ازآنجا با كشتي به انگلستان رفتيم.اين سفرها به منظور كارهاي مبارزاتي انجام مي‌شدند. دو نفر را با ظاهر بسيار جلنبرتصوركنيد در حالي كه يكي از آنها(شهيد منتظري) در جيبش چند گذرنامه داشت! براي كشورهاي اروپايي مثل آلمان و فرانسه ويزا لازم نبود و ما هم كه گذرنامه در جيب داشتيم.
همين طور وقتي امام از نجف به پاريس رفتند، نيازي به ويزا نداشتند فقط انگليس ويزا مي‌ خواست. در بندرانگليس چند سئوال از ما كردند و به ماشش ماه ويزا دادند.شهيد محمد منتظري گذرنامه هاي بسيار داشت،گاهي با يك گذرنامه خارج و با گذرنامه ديگري وارد مي‌شد.درعين حال كه مأموران ساواك در جاهاي مختلف مانند سوريه وبيروت به دنبال او بودند،به دليل تعداد گذرنامه،چهره و اسم نمي‌توانستند ايشان را پيدا كنند.آن موقع روابط ايران با همه اين كشورها خوب بود و هر جا كه مبارزان را دستگير مي‌كردند، بلافاصله تحويل مقامات ايراني داده مي‌شدند.
در دوره‌اي كه شهيد به سوريه، لبنان و نجف مي‌رفت، با هم ارتباط داشتيم. يك بار براي صحبت با اعضاي انجمن هاي اسلامي اروپا به آنجا رفتيم. انجمن هاي اسلامي در اروپا اجتماعي داشتند كه آقاي صادق طباطبايي هم آنجا بود. محمد هاشمي هم از آمريكا آمد. يك بار هم به آلمان رفتيم، ولي به خاطر ندارم در چه سالي بود. شهيد منتظري گذرنامه آقايي به نام جليل كه فاميلشان را دقيقاً به خاطر ندارم و پزشك اطفال هستند و گمان كنم الآن در ايران باشند، براي من گرفته و عكس مرا به جاي عكس ايشان چسبانده بود.
پس از مدتي، اولين جلسه‌اي كه يكديگر را ديديم و با هم كار كرديم،درپاريس و ماجراي اعتصاب غذا در کليساي سنت ماري بود، اگراشتباه نكنم سال 56 بود. من از ايران رفتم. آقايان محمد منتظري، غرضي، جنتي و خانم دباغ از سوريه آمده بودند. آقاي صادق طباطبايي از آلمان آمده بود.عده‌اي هم از نجف آمده بودند، مانند آشيخ حسن كروبي و آقاي دعايي به خاطر ندارم آقاي زيارتي هم آمده بود يا خير. پليس جلوي ماشين ما را گرفت و تفتيش كرد و گفت:« politic ما را گرفتند و يك شب بازداشت كردند. آقاي قطب زاده وكيلي گرفت و همان شب ما را از زندان آزاد كرد و نگذاشت تا صبح آنجا بمانيم.اويك آپارتمان كوچك دو خوابه داشت كه در اختيار انقلابيون قرار داده بود. هم اعتراض مي‌كردند،ايشان ما را تحمل مي‌كرد. در نهايت دراعتصاب غذا شركت كرديم.

گويا امام ازاين اعتصاب راضي نبودند. آيا شهيد منتظري از نظر امام مطلع بود؟
 

البته درخاطرات آقاي فردوسي پور هم آمده است كه حضرت امام با اين كار موافق نبودند و آن را قبول نداشتند. در اين باره كه آيا شهيد منتظري مي‌دانست كه امام با اين حركت مخالفند،اطلاعي ندارم. خودم شخصاً بعداً متوجه مخالفت امام در مورد اين موضوع شدم.آن اعتصاب غذا انعكاس بسيار گسترده‌اي داشت و يادم هست خبرنگار بي. بي. سي و نماينده امنيتي سازمان عفو بين‌المللي آنجا بودند و گزارش دادند. مرحوم محمد منتظري هم مصاحبه هاي گوناگوني با آنها مي‌كرد. بعد از آن من به پاكستان رفتم، در سال 57 مجدداً به نجف آمدم و از نجف به كويت و از آنجا به پاريس رفتم و در پاريس ايشان را ديدم. ايشان زودتر از من به پاريس رفته بود. در مدتي كه در پاريس بوديم با هم بوديم، تا اينكه آقاي منتظري آمدند و محمد منتظري را با خود به ايران آوردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 48