گفتگو با خانم مهرانگيز دريانوردي
از دوران اسكان در هتل كاروانسرا، خاطره خاصي از شهيد هاشمي در ذهنتان چيست؟
شيوه فرماندهي ايشان عجيبي بود. اي كاش ايشان را ديده بوديد .هيبتي داشت كه بلاتشبيه به بعضي از توصيفاتي كه از حضرت ابوالفضل العباس(ع) مي شود، شباهت دارد. هم صداي رسا و هم قامت بلندي داشت و بسيار قوي بود و به محض اينكه فرمان مي داد، در جا اجرا مي شد. بسيار فرمانده مقتدري بود.
تعامل شهيد هاشمي با گروه امداد چگونه بود؟
آقاي صندوقچي معاون شهيد هاشمي بود و من هم تقريباً يكي از معاونهاي شهيد هاشمي بودم و هر اكيپي كه مي آمد، من هم بايد نظارت مي كردم و نظر مي دادم.
پس شما وارد مسائل نظامي هم شده بوديد؟
من در سال 58 در بسيج دوره نظامي ديده بودم و بنابراين هم در امداد و هم نظامي بودم. زماني كه اسلحه امداد از من گرفته شد، مجبور شدم اسلحه بردارم و بجنگم. البته هر كسي كه در خرمشهر بود، همين كار را مي كرد و من كار خاصي نكردم. ولي شهيد هاشمي و گروهشان داوطلبانه خانه و زندگي را رها كرده و به آنجا آمده بودند.
شهيد هاشمي چه مدت در هتل كاروانسرا بودند؟
فكر مي كنم تا دو ماه بعد از رفتن من، يعني تا خرداد 61 بودند. بعد از شهادت شهيد چمران مسائلي پيش آمد و ايشان مجبور شد به تهران برگردد.
شما چرا برگشتيد؟
ديگر نيازي به من نبود. من تا زماني بودم كه فرماندهان به نيروهاي زيردستشان مي گفتند:« نترس! ببين اين خواهر هم مانده و نرفته». وحشت خيلي زياد بود. اگر شاخه درختي تكان مي خورد، انسان احساس مي كرد عراقي نزديك شده است. دشمن سر مي بريد. من واقعاً به بچه ها حق مي دادم كه بترسند. خود من هم اوايل وقتي جسد مي ديدم وحشت مي كردم. ولي بعدها عادت كردم. اكيپ ها مي آمدند و بعضي از بچه ها وقتي سر بريده يا وضعيت وحشتناك جنازه ها را مي ديدند، توي شوك مي رفتند. جوان بودند و چنين چيزهايي نديده بودند. زمين هم كه صاف بود و جايي براي پنهان شدن وجود نداشت تا وقتي كه بچه هاي جهاد آمدند و زير نظر شهيد هاشمي سنگر سازي كردند. متأسفانه خيلي از لودرچي هايمان هم كه بيشتر بچه هاي جهاد اصفهان بودند، شهيد شدند. گاهي اوقات خود لودر هم از بين مي رفت و بلافاصله لودر ديگري را جايگزين مي کردند. همه امكانات زير نظر آقاي هاشمي بود و اگر ايشان نبود، اساساً آن هماهنگي و فرماندهي عالي اتفاق نمي افتاد. نيروهاي ديگر هم آنجا بودند، از جمله ارتش و سپاه خرمشهر، ولي قدرت و مديريتي كه ايشان درباره نيروها و امكانات مردمي داشت، از همه بيشتر بود. پشتوانه و حمايت مردمي هم از ايشان بيشتر از همه بود، طوري كه هميشه اسلحه خانه ما پر از مهمات بود.
چه اسلحه هايي داشتيد؟
ژ-3 ، يوزي، خمپاره، نارنجك، آر.پي.جي، همه چيز بود. هتل كاروانسرا زير زميني داشت كه اسلحه ها را آنجا نگه مي داشتيم و مدتي هم خود من مسئول آنجا بودم.
پس شرايط به روزهاي اول كه اشاره كرديد اسلحه تان فقط ام-يك بود، خيلي تغيير كرده بود.
اين شرايط مربوط به اين طرف آب است. آن طرف آب ما هيچ چيز نداشتيم. پسرك كوچولويي داشتيم شبيه به حسين فهميده به اسم بهنام محمدي كه خيلي براي ما عزيز بود. مي گويند 13 سال داشت. ولي به نظر من خيلي كوچكتر بود. سبزه چرده و بامزه اي بود و اصلاً به او اسلحه نمي دادند. مي گفت:« ندهيد، خودم مي روم تهيه مي كنم». مثل قرقي از كنارتان رد مي شد و متوجه نمي شديد. نمي دانم چطور از تاريكي شب و از دشمن نمي ترسيد! مي رفت به سمت سنگر عراقي ها و با يك كلاش بر مي گشت. همه مات مي مانديم. مي گفتيم:« وروجك! چطوري اسلحه گير آوردي؟» مي گفت:« به من اسلحه نداديد، خودم رفتم گرفتم». هر شب كارش همين بود. خوابش بسيار كم بود و خيلي زبر و زرنگ بود.
فردي كه آن دوران را درك نكرده و امروز از بيرون به آن روزها نگاه مي كند، تصوير روشني از مبارزين فداييان اسلام و ساير گروههايي كه آنجا بودند ندارد. براي ما 24 ساعت از زندگي يك رزمنده را در آن شرايط ترسيم كنيد. وقتي به رفاه اشاره مي كنيد، شايد تصور غلطي در ذهن نسل فعلي نقش ببندد و آن را با رفاه خودش مقايسه كند. تصوير دقيق و همه جانبه اي از آن ايام را ارائه كنيد.
وقتي از رفاه صحبت مي كنم، منظورم غذاي گرم است، چون رزمندگان ما مدتها بايد با نان خشك مخصوصي كه نمي دانم از كدام شهر براي ما مي فرستادند سر مي کردند. بهترين غذاي ما در آن طرف آب، كنسرو بود و خرما وگاهي كنسرو هم نمي رسيد. آنهايي كه در محاصره گرفتار مي شدند، نه فقط غذا كه آب هم نداشتند. ما واقعاً هيچ چيز نداشتيم و با دست خالي مي جنگيديم. ما دبه ها را از آب پر مي كرديم تا به بچه ها برسانيم. ولي جاده زير آتش سنگين دشمن بود. با جيپ مي رفتيم و دبه ها را در فاصله اي كه مي شد رفت مي گذاشتيم، با اين اميد كه بچه ها در تاريكي شب بتوانند بيايند دبه ها را ببرند و آب بخورند. وقتي بچه ها درگمرك محاصره شدند، هر چه از ما آب خواستند، نتوانستيم به آنها برسانيم. چون عراقي ها حد فاصل ما و بچه ها قرار گرفته بودند. بچه هايي هم كه در اطراف مسجد اصفهاني ها گير كرده بودند، همين وضعيت را داشتند. اين نكته را هم بگويم كه پايگاه بچه ها مسجد جامع نبود. الان متأسفانه در فيلم ها يا نقل خاطرات فقط به مسجد جامع اشاره مي كنند، در حاليكه مساجد اصفهاني ها، مولوي، امام صادق و بسياري ديگر هم بودند. منتهي مسجد جامع آخرين مسجد بود كه پشت آن پل قرار داشت و چون مسجد بزرگي هم بود، همه آذوقه و نيروها از اينجا به مساجد ديگر تقسيم مي شد. بچه هاي ما خيلي مذهبي بودند و وقتي آقاي خلخالي آمدند و گفتند چيز برداشتن از خانه ها و مغازه هاي مردم خلاف شرع است، بچه ها از تشنگي وگرسنگي تلف مي شدند، اما در منزل يا مغازه مردم را باز نمي کردند. اما اين طرف آب در هتل كاروانسرا آب بود، غذاي گرم بود و آشپز آورده بودند. يادم هست شهيد زوار محمدي بود، آقاي علي اربابي بود، حسن آقا نامي بود. اين بندگان خدا تمام طول شب را كار مي کردند كه فردا صبح بتوانند در ساعت 10 براي سنگرها غذا بفرستند. از اين نظر مي گويم رفاه ،چون آب، غذاي گرم و ماشين براي رزمنده ها نعمت بزرگي بود. اينها نعمتهايي بودند كه ما آن طرف آب نداشتيم. همين كه حداقل نيازهاي يك رزمنده تامين مي شد و مي توانست سر پا باشد. براي ما حكم نعمت بزرگي را داشت. گاهي آن طرف آب، بچه ها نا نداشتند خودشان را دو قدم جلوتر بكشند يا زخمي ها كه خون از بدنشان رفته بود، آبي نبود كه لبهايشان را تَركنند.
فعاليتهاي شما به عنوان تنها زن امدادگري كه تا لحظات آخر مانديد چه بود؟
وقتي خانم نجار مجروح شدند و رفتند، تنها خانمي كه باقي ماند من بودم كه همراه شهيد هاشمي و شهيد شاهرخ به سنگرها مي رفتيم. شهيد شاهرخ هيبت عجيبي داشت. هيكلي مثل هيكل قوي ترين مردان كه مسابقه مي دهند. بسيار قوي و شجاع بود. رزمنده ها واقعاً كه به پشتوانه قدرت و روحيه اين دو نفر مقاومت مي کردند. فرماندهي شهيد هاشمي بي نظير بود و همه چيز را تحت نظارت داشت. اوايل كه سنگر نبود، به محض اينكه كسي سرش را بلند مي كرد، تير مي خورد. وقتي لودر آوردند و سنگرها كنده شدند، راحت مي توانستيم بنشينيم و راه برويم عراقي ها ديد نداشتند. قبل از آن بچه ها مثل برگ درخت مي ريختند، لودرها كه آمدند، نعمت بزرگي بودند. عراقي ها نه تنها خرمشهر را گرفته بودند، بلكه به شكل نعلي شكل دور زدند و آبادان را محاصره كردند و متأسفانه جاده اهواز را هم گرفتند. من يك بار با راننده از جاده اهواز رفتم و هر چه خواستند مانع من بشوند و گفتند ممكن است اسير بشوي، گفتم من مي روم. ماشين ما به سرعت رفت، ولي ماشينهاي بعدي را عراقي ها متوقف كردند و همه اسير شدند.
وضعيت رزمندگان در آن شرايط دشوار چگونه بود؟
سنگرها كه آماده شد، شيفتها عوض مي شد. اگر سرما بود كه بايد لباسهاي گرم زمستاني مي رسيد. پتو در سرماي سخت خوزستان نعمت است. بارانهاي شديدي مي آمد، طوري كه سنگرها پر از آب مي شد و پتو هم كارساز نبود و زير گِل و لاي مي ماند. كار يك رزمنده اين بود كه بايد جلوي پيشروي عراقي ها را مي گرفت، چون اگر اهواز را هم مي گرفت، كل خوزستان رفته بود. روزها برنامه رزمندگان به اين شكل بود.
شبها چطور؟
شبها كه وضيعت بسيار خطرناكتر بود. بسياري از شبها من در سنگر جداگانه اي كه براي من كنده بودند، در خط مي ماندم. اوايل دكتر هم بود، ولي بعد كه پزشكان شهيد يا مجروح شدند و يا رفتند، تنها من در سنگرامداد مانده بودم. سعي برادرها اين بود كه من جلو نروم و اسير نشوم و من در واقع در رديف 2بودم. بچه ها با فرماندهي شهيد هاشمي و شهيد شاهرخ هر روز مسافتي را جلوتر مي رفتند. شهيد شاهرخ هميشه بي اسلحه جلو مي رفت و با اسلحه بر مي گشت. لابد نيازي به اسلحه احساس نمي کرد. روحيه عجيبي داشت و به قدري با هيبت بود كه حتماً دشمن از او مي ترسيد. گاهي آر.پي.جي برمي داشت. ولي مي داد به بقيه بچه ها! جالب اينجاست كه دست خالي مي رفت، ولي اسلحه مي آورد! چند باري هم چند اسير با خودش آورد! من به پشتوانه اين دو نفر كه اين قدر قوي بودند، توانستم بمانم وآخرين فردي بودم كه برگشتم. همه آدمهاي عادي بودند ولي شجاعت اين دو نفر ابدا عادي نبود.
يكي از ذكرهايي كه شهيد هاشمي هميشه مي خواند «فالله خيرحافظا و هو ارحم الراحمين» بود و واقعاً هم تير نمي خورديم. افراد مختلف وقتي مرا كنار شهيد هاشمي و شهيد شاهرخ مي ديدند، شرمنده مي شدند و فرار نمي کردند. البته حق داشتند بترسند، چون گاهي برادرشان در كنار دستشان تكه پاره مي شد. من هم مي گفتم:« نترسيد تير به شما نمي خورد». مي گفتند:« از كجا مي داني؟» ما عادت كرده بوديم و از روي صداي سوت مي دانستيم كجا مي خورد و نيازي نبود سينه خيز برويم. با همين ذكري كه شهيد هاشمي مي خواندند، هيچ وقت به هتل ما موشكي ،خمپاره اي نخورد، همينطور به سنگرهاي ما! جالب است كه همين كه از سنگري بيرون مي آمديم و به سنگر بعدي مي رفتيم، خمپاره يا موشكي به سنگر قبلي مي خورد. ايشان فقط يكبار در عمليات 17دي مجروح شد. شهيد شاهرخ از آن عمليات برنگشت.
تصويري كه رژه فداييان اسلام در آبادان هست كه همگي به سردمداري شهيد هاشمي بدون اسلحه رژه مي روند. شما در جريان اين ماجرا بوديد؟ بدون اسلحه رژه رفتن در شهري كه در معرض سقوط و در حال نبرد است، عجيب به نظر مي رسد.
براي ما عجيب نبود. شهيد هاشمي مي خواست ثابت كندكه با دست خالي هم مي توان در برابر دشمن مقاومت كرد و اين را هم ثابت كرد. اين كار بيشتر يك جور تقويت روحيه خودي ها بود.
از نمازها و دعاهاي فداييان اسلام خاطره اي داريد؟
ما اكثراً در سنگرها بوديم و فقط در همان محدوده و به جماعت مي خوانديم. نمازها بسيار منظم بودند. اگر زيارت عاشوراها و دعاي توسل ها نبودند كه ما قدرت مقاومت پيدا نمي کرديم. فقط نماز و دعا بود كه مانديم. دعا كميل هاي شبهاي جمعه بي نظير بودند و خود آقا و شهيد حاج حسن زوار محمدي كه مداح جمكران بود، مي خواندند و هر دو هم صوت زيبايي داشتند. زماني كه شهيد هاشمي نبود، نمازها به امامت شهيد محمدي انجام مي شدند. نمازهايمان بي نظير و دعاهاي كميل و توسل و عاشورا بسيار منظم و شورانگيز بودند.
از بازديد مسئولين از اين جبهه خاطره اي داريد؟
رهبر معظم انقلاب آمدند كه از بازديد ايشان در حياط هتل كاروانسرا فيلمي هست. آقاي رفسنجاني هم آمدند.
آيا شما در جلسه اي كه مقام معظم رهبري آمدند حضور داشتيد؟ علت گلايه شهيد هاشمي از ايشان چه بود؟
شهيد هاشمي به آقا و به روحانيت فوق العاده احترام مي گذاشتند. آقا كه از هتل پرشين آمدند، از همه يادكردند، اما نامي از فداييان اسلام نبردند. شهيد هاشمي گفتند خوب است، يادي هم از فداييان اسلام بشود، آقا گفتند اسم مطرح نيست. بايد اسامي در قلبها باشد. نيازي نيست كه گفته شود. اين گفتگو در برهه اي بود كه يك جور جو خاصي را در مورد فداييان اسلام درست كرده و اخباري را به گوش آقا رسانده بودند و ايشان نامي از فداييان اسلام نبردند و همين موجب كدورتي در دل شهيد هاشمي شد و تمام مدت سرش پايين بود. آقا سخنراني كردند و به مقرها رفتند.
بني صدر هم آمد؟
اين طرف آب كه بوديم، نيامد. ولي قبلاً كه آن طرف آب بوديم ،به فرمانداري آمد كه با پرخاش مردم روبرو شد و اهانت كرد و رفت. ما اعتراض مي كرديم كه فانتوم مي خواهيم كه پاسخ توهين آميزي داد كه مگر فانتوم نقل و نبات است كه به شما بدهيم. بگذاريد دشمن جلو بيايد و بعد فانتوم مي آوريم كه بدبختانه همينطور هم شد و دشمن جلو آمد و نتوانستيم جلوي پيشروي او را بگيريم و آن مصائب بر سر مردم آمد.
آيا پس از بازگشت شهيد هاشمي هم ايشان را ديديد؟
آخرين بار يك بار در دفتر آقاي عبدخدايي ايشان را ديدم و ديگر نديدم.
سالهاي 59، 60 اوج ترورهاي منافقين بود. اما در سال 61 تقريباً ريشه منافقين خشك شد و ترور موفقي نداشتند. به نظر شما چه عاملي باعث شد كه در سال 64 فردي كه ديگر جايگاه رسمي هم نداشت، ترور شد؟
شهيد هاشمي عليه صدام و منافقين خيلي شعار مي داد. آقايي هم بود اهل منجيل كه هميشه پاسخ ايشان را مي داد و دوتايي با هم شعارمي دادند. شهيد هاشمي از اين موضع گيري دست نكشيد و بعدها هم به اين كار ادامه داد. ايشان از هيچ چيز و هيچ كس باك نداشت و نظرات خود را آشكارا بيان مي كرد.
و سخن آخر
خاطرات آن سالها همه شيرين است. فرماندهي و رهبري شهيد هاشمي بسيار منظم و عالي بود. همه بچهها از ايشان حرف شنوي داشتند و حتي اگر كمي تشنج و ناآرامي ايجاد مي شد، به محض اينكه ايشان مي آمد ،همه دست و پايشان را جمع مي کردند. ايشان هميشه به سنگرها سركشي مي كرد كه مبادا كسي سر پست خود نباشد. شبهايي بودكه احدي جرأت نمي کرد جلو برود و ايشان و شهيد شاهرخ جلو مي رفتند. دو بار قرار بود عمليات باشد و من هم امداد بودم و همراهشان رفتم. عراقي ها خيلي نزديك شده بودند و هر دو با قدرت عجيب الهي جلو مي رفتند و از من هم مراقبت مي کردند. شهيد ايمان عجيبي داشت و قدرت الهي هميشه با او بود. هميشه ذكرفالله خير... بر لبانش بود و من مي ديدم كه تيرمي آيد و به او نمي خورد. خداوند ارواح پاك شهداي ما را در اعلي علييين جاي دهد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}